در واقع فرقی نمیکند که نویسنده باشم، کارگردان باشم، ساز بزنم، نقاشی کنم یا هر خلق دیگری را که انجام دهم، من یک مشکل اساسی دارم که همه جا با من است، من دچار یک خود سانسوری افراطی و مزمن شده ام.
من برای نوشتن ایده دارم، برای سازم ریتم های خوبی در سر دارم، برای فیلمم ایده های خوبی دارم اما وقتی شروع میکنم به خلق اثر، کمی که از شروع کار گذشت، دست از کار میکشم انگیزه ام ناگهان صفر میشود و به نظر صفر عادی نه، صفر مطلق، صفر کلوین، اینقدر صفر که دیگری امکان ادامه فراهم نخواهد شد تا ابد؛ من قرن هاست هیچ ایده ای را به سرانجام نرسانده ام.
دردم را به که بگویم؟ مداوا میشود؟
اما یک چیز واقعا برایم عجیب است، چطور بعضی ها این درد را ندارند؟ چطور کارشان را به اتمام میرسانند؟ چطور در میانه راه احساس نمیکنند که شاید اثرشان چیز خوبی از آب در نیاید و بقیه مسخره شان کنند؟ چطور فکر نمیکنند که باید کار بزرگتری انجام دهند و این کار در حد آبروی آنها نیست؟ چطور اثرشان را تحویل میدهند در حالی که ممکن است کارشان خوب مطلق نباشد و آبرویشان برود؟
شاید آنها اعتماد به نفس اضافی دارند !!! این خودش یک درد است دیگر، اعتماد به نفس افراطی خودش درد است!!!
یعنی آنها یک شخصیت توهمی و خیالی برای خودشان درست نکرده اند که بترسند اثرشان به اندازه شخصیت خیالیشان بزرگ نباشد و به آن شخصیت والا آسیب بزند؟
هیچ فکر نمیکنند که هدف از خلق هنری، اولا منتقل کردن فکر، اندیشه و احساس درست و مقدس نیست، بلکه هدف دیده شدن هنرمند است و خب با این اثرشان شاید این خانم یا آقای هنرمند، این والا مقام خوب به چشم نیاید؟
الان که بیشتر فکر میکنم آنهایی که دارند اثری تولید میکنند بیشتر از من مشکل دارند؛ آنها قرن هاست دارند به شخصیت خود توهین میکنند ولی من برای خودم ارزش قائلم و بی هدف دست به تولید اثر نمیزنم و منتظر روز موعود و ایده فوقالعاده ام میمانم؛این خیلی ارزشمند است و اگر خدابخواهد روزی هم یک ایده ناب در حد و اندازه شخصیتم پیدا میکنم و ادامه اش میدم و همه دنیا به من، ممممن، افتخار میکند و من در همه نظر ها بزرگ و مقدس به چشم می آیم!!!