اَلے
اَلے
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

شهـرِ کورها | داستان مهاجرت به ویرگول

ورودم به جوانی ، آنطور ها که باید عادی و روزمره نبود... ۱۸ سالگی ام توام شد با هزاران برنامه کوتاه مدت و میان مدت و بلند مدت ، ورودم به مارکتینگ و آغاز فصلی نو در زندگی ام...

درحالیکه هم سن و سال های شوخ و خندانم توی کوچه پس کوچه های شهر لاجرعه دنبال یک فنجان آرامش ، در ارتباطی یک روزه ، یک ساعته ، نمیدانم شاید هم به قول خودشان Forever میگشتند! من گاه درگیر نمودار ها بودم ، گاهی توی راهرو ادارات درگیر دریافت مجوز و گاه توی سالن ها و همایش ها ، پشت میکروفون سر و کله میزدم تا درد مردمم دو چندان نشود...

درد جانکاهی که به چشم خم شدن کمر پدران بسیاری را در اثرش میدیدم ، درد شرمساری... نمیدانم چه شد که آن شد اما همه تابستان ۹۸ را یادشان هست... اوج گیری بحران های مالی و در پی آن مشکلات عدیده ی اجتماعی که باعث میشد هر روز جلوی چشمم آقای همسایه که تا دیروز مرد خندان محله بود شکسته تر شود!

مدتی گذشت‌...

فضا اقتضا میکرد راه های ارتباطی را با دوستان ، منتقدین و ... ایجاد کنم . ایسنتاگرام انتخاب اول و محبوبم بود ، آغاز کردیم ، خشت به خشت ، نفر به نفر ، یکایک جمع شدیم ، همینکه جمعمان جمع شد و خواستیم صحبت کنیم ، صفحه مسدود شد! هرچه کردیم گوشی شنوا نبود ، ۱۵ هزار نفری که برای یکایکشان از گوشه ای از دنیا دعوتنامه فرستاده بودم و اجابت کرده بودند ، در آنی دوباره فاصله شان تا من شده بود همان که بود...

نماندم که چانه بزنم ، چون یادگرفته ام ، جایی که خواستنی نیستم ، رفتنی باشم!

به تلگرام روی آوردم ، انتخابش سخت بود از این حیث که چندان مسنجر رایجی در کشور های دیگر نبود و این عملا از بُرد رسانه ام می کاست...

به هر ترتیب آغاز کردیم ، نوشتیم ، از روزمرگی ها ، از داستان ها ، از عشق ، از محبت ، از دوست داشتن ها ، از تنهایی و مزمتش ، از کنارهم بودن ها...

نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و در نهایت، پاسخ یکی بود...اینجا هم صدایمان مسدود و اثرمان پاک شد!

مدتی سکوت کردم ، رضایت را میشد از چهره ی خیلی ها دید ، پسرک افسارش کشیده شده بود

امروز به ویرگول مهاجرت کردم! اینجا مینویسم ، با یک تفاوت...

دل را گاهے باید ، به چکش عقل کوفتن
دل را گاهے باید ، به چکش عقل کوفتن

دیگر برای دردهای آدم ها نمی نویسم ، برای دلم مینویسم و دوست داشتنی هایم ، این دردها هرچند بسیار امّا باعث شد دلم را با سمباده ی عقل صیقل دهم تا یادم باشد :

در شهر کورها ، یک چشم بودن هم جرم است!

پس همان یک چشم را هم میبندم ، به روی مشکلات و حال بد جامعه ی بدحالم! و مینویسم برای بزرگترین طلبکار زندگی ام ، عالیجنآب دل"

مینویسم ، این بار... تا روزی که ویرگول را هم نقطه ، و کلامم را تخته کنند!
گزافه گو | گداخته جآن | جنگ زده | مطرود | مدفون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید