درحال فال گرفتن بودیم دختر عمو جان با سینی چای وارد شد و به همه تارف کرد وقتی سمت پسر عمم گرفت دستپاچه سینی چای همراه لیوانها روی مبل ریخت و کتاب شعرمون نابود شد مادربزرگ کلی ناراحتش شد عمو قول داد تو اولین فرصت براش کتاب شعر بگیره چون نمیخواستیم جمع مون غم زده شه پیشنهاد دادم اونسالو با گوشی هوشمند فال بگیریم اول مخالف بوون و بعد برای دل مادر جون قانع شدن همه فالشونو گرفتن نوبت به من که رسید پدربزرگ یه نگاه معنادار بهم انداخت و گفت
:اینکه دیگه فال نمیخواد.... باید براش دبه گرفت
همه نگاهم میکردن و ریز میخندیدن لبمو گاز گرفتم : عهه آقاجون
بابام دستشو دور شونم حلقه کرد
: باباجون خودم عشقمو به غریبه نمیدم وگرنه که کاسب زیاده
باباجان خاص ابرو رو درست کنه زد چشمشم کورید😆🤦♀️
به سمت جمع چشم غرهای رفتم و با کمال خونسردی گوشی هوشمند روی میزو به سمت خودم چرخوندم به نام و یاد خدا روی دکمهای کلیک کردم
متن شعری اومد شعرو نخونده رفتم سراغ تعبیر
: ای دوست مراقب باش که افرادی حقه باز و مکار در اطراف شما هستند و تحت تاثیر آنها شما تصمیم به کارهایی گرفتهاید که به صلاح شما نیست و عواقب خوبی ندارد
نگاهی به اطرافیان انداختم و تابی به چشمام دادم همه منگ نگاهم میکردن
: واقعا به فال اعتقاد پیدا کردم...
دختر عمه با دستای بالا گرفته گفت
: به ما چه چرا اینطور نگاه میکنی
همه زدن زیر خنده
ادامه ی فال و خوندم : اینطور افراد با ظاهر فریبنده نیات فریبی دارند گر چه هنوز دیر نشده است میتوانید از تصمیم خود صرفنظر نمائید تا خدایی نکرده دچار شرمندگی و خجالت نشوید نکتهی دیگر اینکه از غرور و خودپسندی....
صدایم آرامتر شد
: و ریاکاری پرهیز کنید تا از ملامت دیگران رهایی یابید
لبخند دندان نمایی روبه خلق تحویل دادم
: بابا همهی اینا شوخیهای حافظه من که به اینا اعتقاد ندارم
همه دوباره شروع به خندیدن کردن با حالتی مغرورانه دستمو روی پاهام گذاشتم و اون یکی پامو انداختم رو پای دیگم
: اما این قضیه که باید از آدمای فریبکار فاصله بگیرم نکتهی کیلیدیه و به دختر عمه و عمو ها اشاره کردم
مادر بزرگ با لحن شوخی گفت
: همین الان حافظ بهت گفت از غرور پرهیز کن آدم نمیشی که
صدای قهقهها پیچید و در اون شبم من نقش اصلی خندههای جمع بودم با افتخار😂
یلداتون مبارک😋
#هشتگ یلدا مبارک....