
میگفت سیاه تر از سیاهی رنگی در جهان نیست
پوزخند میزنم ب این جمله شاید او
زندگی مرا ندیده است....
شاید او عاشقانههای دراماتیک اطرافم را، خودکشیها را، صدای شکستنها، غصههای گاه و بی گاه را ندیده است و نمیشناخته؟!
سیاه تر از سیاهی هم هست
بختی که به اجبار باشد
زندگی که تقدیر نام گرفته باشد!
رویای، نا تمامی که زیر خاک دفن شده باشد...
آرزوهای از یاد رفته...
انسانهای فراموش شده...
اینحا که میرسم نفسم میگیرد شاید دست بزرگ پشمالوی بغض است که را نفسم را بسته...
چند لحظه مکث میکنم و متنم را از اول میخوانم تا عضمش کنم...
نوشتن این جملات مانند خورن غذایی چرب که تا سالتها سرگیجهاش همراهت است... مرا از نوشتن باز میدارد
باز نفس عمیقی میکشم و قلم به دست ادامه میدهم...
سیاهتر از سیاهی پدر بزرگ و مادربزرگیاست که دیگر فرزندان و نوههایشان سراغی از آنها نمیگیرند...
مادری که شاهد اعدام فرزند بی گناهاش است...
گلولهای که به نام عشق وارد قلب یکی میشود هر چند زخم بر جای نمیگذارد اما درونش را، قلبش را رفته رفته ذوب میکند و خونش نه روی زمین بلکه در زندگیش میریزد و دیگر پاک نمیشود