
نفسی عمیق میکشم و باری دیگر خاطراتی را که به عمق مغز استخوانم رسیده است را کنار میگذارم
با سروصدا در اتاق را باز میکند و میپرد داخل
: هوووو چه خبرته فائز
سری راست و چپ تکان میدهد و دست به سینه مانند انتظامات در مدرسهها می ایستد
: واقعا که تولد مامده نمیای،؟
از جایم هیجان زده بلند میشوم
: چی مگه امروزه؟
: امروز نه و الان
به سمت کمد خیز بر میدارم و هرچه هست و نیست را روی زمین میریزم
: ببین چی خوبه بپوشم...
و قبل آنکه چیزی بردارم دستم را میگیرد و میکشد به سمت حال
: حالا بیا بریم نمیخواد جنگول پنگول کنی
به حال که میرسیم مادر متعجب مارا میپاید
: کجا به سلامتی
فائز دستم را رها میکند که با سر به زمین مبارک بوسه میزنم و قبل آنکه دهن واکند و جواب مادر را دهد به سمتم برمیگردد و نیشش را وا میکند
: تولد اون مادر مردهاست تو چرا داری به زمین تبریک میگی...
بلافاصله رو به مادر میکند و ادامه میدهد
: تولد مامده مونه عمش براش جشن گرفته میریم تبریک و روبوسی موبوسی
مادر چب چب نگاهم میکند روی زمین چهار زانو مینشینم و دستانم را به نشانهی التماس بالا میبرم
: نامی جوون من بیچاره قرنی یه بارم در نمیرم از خونه هینطور پیش بره میترشم باید برام دبه بزاری ها....
و نگاه مادر عمیق تر میشود آب دهانم را پر سروصدا قورت میدهم و بار دیگر تلاش میکنم
: مامی تو رو جااان الی بزا برم مامد دلخور میشهها اون بماند به عنه چی بگم مامان ها بگم مامان اجازه نداده بعد جور کلاهش میره تو کلاهتون...
مادر چیزی نمیگوید و فائز ادامه میدهد
: خاله تورو خدا بزار رهوشم بیاد بهش خوش بگذره از این افسردگی کوفتی در بیاد دیگه پوسید بدبخت تو این سن مثل مادر بزرگا شده....
خواست ابرو درست کند چشم کور کرد....
چپکی نگاهش کردم و نگاه سنگین مادر را که حس کردم مانند بچه گربهها ناناز نگاهش کردم اما از آتش چشمش هیچ کم نشد که بلکه بدترم شد
از جایش جابه جا شد
: لازم نیست به عمه تونم من جواب میدم رها بمونه تو میتونی بری فاطمهجان
با حرف مادر دست به سینه خشمگین سر جایم نشستم و فاطمه یا همان فائز من... کمی بیشتر تلاش کرد و از قبل نیز التماسش را بیشتر یا به قول معروف پیاز داغش را بیشتر کرد اما من آنقدر فکرم درگیر بود که هچ نمیشنیدم این روز ها همین اش بود و همین کاسه تا کسی رهایم میکرد میرفتم سراغ قبرستان خاطراتم و همه را با بیل بیرون میکشیدم و یک باز دیگر استخوانهای فرسودهی شان را مرور میکردم
فائز به سمتم آمد و دستم را گرفت
: خاهری مامان جوون مرغش یه پا داره راه نَره تو هم بیای!
از جایم بلند شدم و لبخندی ساختگی برای تسکینش زدم
: عیب نداره بابا منو که میشناسی حوصلهی جمع ندارم بماند که بنده خدا هم هستش اصلا نمیتونم ریخت نحس شو تحمل کنم...
یک بار نحس گفتم و سیصد بار زبانم را گاز گرفتم
لبخندی زورکی زد
: پ فردا میام بساط غیبت پهن کنیاا...
میدانست اهل غیبت نیستم اما از علکی لبخندی زدم و دستم را مانند سربازها گرفتم
: چشم... تخمه هم براههه نیایی از دستت رفته
تا حیاط بدرقهاش کردم و در این میان کلی در سر کلهی هم زدیم
در را باز کرد و خواست برود
: فائز....
به سمتم برگشت و شال گلبهای اش را جلو کشید
: چیه
: شب تصویری بزنگ تبریک بگم به مامدمون
لبخندی زد و چشمی گفت
در را بستم
قبلا این ر را برای او باز و بسته میکردم هر بار میآمد و گل یاس و گلهای محمدی در دست داشت
با کلی شکلات مرا شاد میکرد حتی با تلخ ترین شکلاتها هم خوشحال میشدم