رها🤌⚘💜
رها🤌⚘💜
خواندن ۴ دقیقه·۱۲ ساعت پیش

عاشقانه‌ای.....در دریای توفان


ابر های سیاه آسمان را در بر گرفته بودند
فریاد کشید و دستور داد
: بادبان‌ها رو بکشید
خدمه‌ی کشتی بی درنگ باد بان‌ها را کشیدند
سکاندار نگاهی به دریای عمیق که قبرستان کشتی‌های همسال کشتی آنها بود کرد
سکان"میدونم اسمشو درست نوشتم یانه" کشتی را چرخاند و کشتی به سمت چپ متمایل شد
اوج طوفان فاجعه‌ای جبران ناپذیر برایشان به ارمغان خواهد گذاشت اما او مطمعن به دل طوفان در حال حرکت بود
یکی از خدمه‌ها که خزان دار کشتی هم بود خودش را به زحمت به سکاندار رساند
: مطمئنی‌؟ برامون فاجعه میشه...
دیگر از کمی دورتر فریاد زد
: مالی بماند جونمونم به خطر میوفته شاید زنده نمونیم
سکاندار دستش را به سکان چسپاند و بدون نگاه کردن به خدمه‌اش در حالی که بدنش از خشم منقبض شده بود
: توی بندرگاه بهتون گفتم راهمون پر خطره چرا مثل مارلی و درک نرفتید؟
خزانه دار صدایش را آهسته کرد و گفت
: چون ما یه خانواده‌ایم...
با کمی تردید ادامه داد
: همیشه پشت همیم مگه نه!؟
سکاندار سری تکان داد و کشتی را از کنار سخره به زحمت دور داد
یکی از خدمه‌ها بادبان‌ بزرگ را با تلاش جمع کرد و در مسیر دریای توفان به سمت دل طوفان روانه بودند
بعد از سراشیبی‌های امواج دریا و تلاش‌های خدمه و سکاندار نزدیک طوفان تمام بادبان‌ها را جمع کردند هرچه به طوفان نزدیک تر می‌شدند از بابت دادن جانشان مطمئن تر می‌شدند
به دل طوفان زدند و به زحمت کشتی را در وسط دریا بی‌حرکت کردند رشته‌های رعد در آسمان، آسمان را از هم شکافت
کشتی در کنار کشتی‌شان در حال غرق شدن بود سکاندار پیراهنش را درآورد و خودش را از کناره‌ی کشتی آویزان کرد
: سکاندار خطرناکه
بی توجه به خدمه‌اش سمت کشتی در حال غرق شدن رفت
از لبه‌ی آن کشتی خودش را بالا کشید و داخلش پرید
زانوانش بخاطر سنگینی‌ قامتش خم شدند و بازو اش به لبه‌ی کشتی کوبیده شد
از جا برخاست و درحالی که با دست بازویش را گرفته بود فریاد زد
: ماهلین....
اما جوابی دریافت نکرد بیشتر از نیمی از کشتی در دریا فرو رفته بود و حدس میزد خدمه‌ی کشتی یا مخفی شده اند یا در دریا افتاده و......
هوای شور اطرافش را بلعید
امواج دریا ناگاه کشتی را به تکان واداشتند و به سرعت به سمت سکان رفت و او را محکم گرفت
باد با شدتی بی اندازه امواج دریا را خشمگین کرده بود؛ سکان از جایش کنده شد و سکاندار درحالی که به او چسپیده بود در حالتی بین زمین و هوا معلق شد
یک دستش را محکم دور میله‌ی برچم کشتی حلقه کرد و خودش را از بردن با طوفان نجات داد
باد خشمگین انگار رام شده بود و آرام گرفت دستش را رها کرد و به سطح کشتی برخورد کرد درد تمام بدنش را در بر گرفت بی توجه از جایش بلند شد و به سمت اتاقک‌های کشتی رفت
: ماهلین
بازم بی جواب ماند از چند پله پایین رفت کف کشتی پر از آب های شور دریا شده بود حدس میزد آن نقطه باید سوراخ شده باشد بی معطلی در اتاقکی که آنجا قرار داشت را کوبید
: ماهلین
صدای کسی با صدای ضعیف از داخل اتاقک آمد حالا دیگر کشتی در پنچ قدمیه غرق شدن بود در را با لگدش کوبید آنقدر لگد زد تا بلاخره مقاومت چوب گردو به پایان رسید و در با صدای غژغژی باز شد
بانوی جوانی روی تخت نانوی با صدای ضعیفی ناله می‌کرد
: جوال خودتی
سکاندار نزدیک رفت و با یک حرکت بانو را در بغلش غرق کرد
: باید بریم کشتی حالاست که غرق بشه
و بی معطلی از اتاقک در حالی که بانو را بغل گرفته بود بیرون رفت
حالا دیگر آب زیر پاهایش شلپ شلپ صدا می‌دادند
به سمت جایی که به کشتی خودش دید داشت رفت خدمه اش به محض دیدنش طنابی را برایش انداختند طناب را به دور کمر بانوی جوان گره زد و در حالی که در بغل گرفته بودش طناب را در دست گرفت و خدمه آنها را به داخل کشتی خودشان کشیدند
: حسابی کتک خورده
جوال سرش را تکان داد و طبیب کشتی درخواست کرد به سمت اتاقک ببرندش
جوال او را به اتاقک برد و در این حال مسیریاب سکان را به دست گرفت......


کشتی
نویسندگی شغل نیست ساختن زندگیست🤗💯
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید