
سری تکان دادم و به سمتش رفتم
یک سر طناب را گرفتم و سر دیگرش از دست دلیر سر خورد کلافه به سمتم آمد
: این سر طناب با من...
اخمی در هم بردم و سر طناب را ول کردم جستی زد طناب را گرفت
: چخبرته!؟
پوزخندی زدم
: میخواستی حواستو جمع کنی
از خشم بدنش منقبض شده بود اما حرفی نزد
سر دیگر طناب را گرفتم و کشیدم دلیر از آن طرف هیچ تلاشی نمیکرد و فقط سر طناب را گرفته بود
میدانستم برای تمسخرم این کارها را انجام میداد اما من شکست نمیخوردم
بعد از کمک به دلیر به سمت تور رفتم
و به داخل کشتی کشیدم اما برای جسهی ریزم زیادی سنگین بود
جوال پشت سکان ایستاده بود و کلاه لبه داری سرش گذاشته بود و پشت به من ایستاده بود
حواسم پرت شده بود که تور را با قوت کشیدم و ماهیها همراه آب دریا روی عرشهی کشتی نشستند
دلیر بدو به سمتم آمد
: حواست کجاست...
چشم از او برگرداندن
: مگه چی شده پیش میاد خوب
و تند تند ماهیها را در سبر حصیری که از انبار کشتی برداشته بودم ریختم
چند دستمال از انبار برداشتم و شروع به خشک کردن آبها کردم
از جوال روی عرشه خبری نبود نور خورشید به کف قوهای کشتی میتابید و میدرخشید بوی آب دریا مانند همیشه مشام را پر میکرد البته برای خیلی از دریانوردان این بو عا ی شده بود و دیگر کسی از آنها را برای شنا کردن یا ماهی گرفتن و یا حتی کشتی رانی به وجد نمیآورد
اسی به سمت دارت که پشت سکان ایستاده بود رفت و شروع به صحبت کردند صدای شان با صدای امواج دریا در هم گره خورده بود و نا مفهوم به گوش میرسید اسی دستشرا روی شانهی دارت گذاشت و بوسهای به لوپش زد
چشمانم گرد شدند اناا دلیر که روی دکل نشسته بود هیچ توجهای نمیکرد انگار برایش عادی بود
" نشون نده کی و چه چیزی برات اهمیت داره"
قانونی از دریا نوردان اسی سوالاتم را مانند جوال بی پاسخ نگذاشته بود اما در حقیقت داشتنشان تردید داشتم
به سمت ابهای خروشان دریا چشم دوختم
جهت کشتی تغییر کرده بود و جوال تصمیم داشت به سمت شمال برود چند روزی را در دریا بودیم اما از سفر شمال نمیتوانستم به جایی برسم به هرجه فکر میکردم به بن بست برخورد میکردم
مسیر شمال از آنچه به نظر میرسید طوفاتیتر بود
جوال از اتاقکش بیرون آمد و نقشه را به سمت دارت گرفت حرفهایی را رد و بدل کردند و دست آخر اسی به سمت اشپزخانهی کشتی رفت
بلاخره هرکاری باید یک آشپز ماهر نیز داشته باشد
و از سوپش مشخص بود دست بخت اسی هم بد نبود