خب چی شد که اینجوری شد؟ میرم عقب تر به چند ساعت پیش که حوصله هیچ کاریو نداشتم و یکی از بچه ها گفت آقا جمع کن بیا واسه استارت وبلاگی که میخوایم واسه انجمن علمی بزنیم یه مقدمه بنویسیم بعد منم که حوصلشو نداشتم بشینم پاش گفتم بیا نیم ساعته شرش رو بکنیم بریم بخوابیم شاید تو این ایام به غایت چرت بتونیم برنامه خوابمونو تنظیم کنیم رفتیم Discord یه ربع اولشو سیب زمینی بودم نشستیم با بچه ها گپ زدیم که یهو یاد یه کتاب نابی که بچگیمو برام ساخت افتادم اسمش روزنامه سقفی همشاگردی بود اصن یه چی می گم یه چی میشنوی خدای خلاقیت ایران باستانه فرهاد حسن زاده به نظرم شاید 70 درصد حس طنز مسخره ای که ملت به مسخره بودنش می خندنو از این کتاب دارم اون 50 درصدشم احتمالا توهمیه که فکر می کنم ملت می خندن خلاصه که گفتم آقا ما که میخوایم کاری کنیم ملت با انجمن دوست بشن بیایم با این ادبیات بنویسیم شروع کردم استعداد های نداشته ی خودم رو ریختم تو google doc و تا اینجاش پیش رفتم:
چه خبرتونه؟
اصن چی شد که ما اومدیم اینجا ؟ مثل همه شما که احتمالا نشستین خونه هاتون و هیچ کار مفیدی نمی کنین ما هم نشسته بودیم داشتیم تخمه میشکستیم و از زندگی بی هدفمون لذت میبردیم که یهو یه از خدا بی خبری اومد گفت که چه نشسته این که جوانان آینده ساز مملکت به شما نیاز دارن و ما هم خب اینجوری بودیم .

خلاصه اینکه شلوار راحتیو عوض کردیم و لباس قرمزه رو پوشیدیم که برای نبرد آماده بشیم
ایده اصلی این بود که آقا شما ها که الکی مثلا تو انجمنین پاشین یه حرکتی بزنین که هم بقیه ملت رو با خودتون دوست کنین که پول آب و برق رو بشه به تعداد بیشتری تقسیم کرد با این وضعیت بودجه ای که دانشگاه
همونطور که میبینین نیمه کارس حالا چی شد که اینجوری شد؟چون میدونم با دقت دارین میخونین و خیلی مشتاقین می گم بهتون
من وسط طوفان خلاقیت داشتم میرفتم اون بالا بالا ها که یهو دوستم گفتش به نظرم که برو یه اکانت خودت درست کن اینا رو اونجا بنویس شاید نباید واسه انجمن اینقدر شنگول طوری باشه منم که روحیم به شکنندگی قلب همه جوونای 18 تا 24 ساله بود (اگه فکر میکنین من تو این رنج سنی نیستم اشتباه می کنید) گفتم اصن من قهرم میرم این تفکرات بی اساس و پایم رو خودم میارم رو کیبرد تا ببینیم بعدش چی میشه
اینجوری بود که داستان استارت خورد امیدوارم همینجا باتری خالی نکنه و بره جلو
فعلا