همزمان با رسیدن روزهای سرد زمستان بوی معطر فراغت میوزد. جشن فراغت، خانهها و سپهر جامعهی علمی را فربهتر و پرثمرتر میکند. درحقیقت فراغت، باران علمیست که بر سرزمینِ خشکیده و بیابانِ زمختِ نادانی میبارد و آنرا بسیار شکوفا میکند. برتن کشیدن لباس فراغت، کاری سخت و دشوار است. دانشجو، سالها و ماههای عمرش را ریاضتگونه در عبادت نوشتن و خواندن یک دورهی تحصیلی سپری میکند. او اکنون، قدر شناس همهی آدمیان که نگاهی از مهر و دستی به صدق با او داشتند در مسیر عمر به بسیار و چه اندک. دانشجو، چهارسال (بیشتر یا کمتر) در جادهی بیپایان قدم میگذارد. تیز میدوید به بسیار هوشیاری میراند. دراین سفر، از کوچههای پرپیچوخم، جادههای تنگوباریک و زمین گلآلود عبور میکند. از خشنترین سدها و فقیرترین دیوارها و پیشپاافتادهترین دغدغههای زندگی به چالاکی بالا میرود. در این راه دشوار و خوفناکترین مسافت، از مغازههای رنگارنگ سریکوچه و پنجرههای جنون عشق، دوری بر میگزیند. در شبها، تاهنگامهی که از برجهای شهر، ناقوس نیمهشب بر میخیزد؛ همگام با زوزهی صبح، در خدمت و ضیافت کتاب مینشیند. روزهایش از دمههای صبحگاهی تا طشت خونین آفتاب با لذت درس و حجمِ سنگین از کاغد و کتاب پر است. هفتههای عمرش بااضطراب، دلشوره، یاس و خوشبینی و خوشباوری، ورق میخورد. ماههای زندگیاش، در کنارههای خرمنگاه دانش و تجربه رویهم چیده میشود. در پایان فصلهای درسی، با سرزمین تازه و آب و هوای دیگری دستِ آشنا میدهد. چراغ امید را روشن میکند در شیبونشیبهای مسیر. مانعها و ناامیدیها را میچالد. سختیها راه را به خوشیها تبدیل میکند. از خارهای تیز گلهای معطر میسازد. بر آن ساحل دور زیباه میراند و عطر محبت میپاشد. این سفر همچنان ادامه دارد. فاصلهی ایستگاههای این خط، دور و دراز است. پس از چهارسال پیاپی شاید به ایستگاهی رسید.
جشن فراغت یعنی رسیدن به آخرین ایستگاه سفر دور و دراز. اکنون که لباس فراغت برتن میکشد به مقصد پیش نگاشته دور افتاده و تازههای نیانکاشته دست یافته اند. این یکی از خوشانگیزترین داستانی دانشجوییست که به عمرش دست مییابد. بهعنوان حسن ختام فراغت دوستانم را از هر مقطع تحصیلی تبریک میگویم.