میدونی سی سالگی مثل بیدار شدن از خوابه، تازه میفهمی که دیگه باید بجنبی و بفکر شتری بشی که دم خونه ت خوابه. دنیا جای کوچیکیه لذت هاش هم دووم ندارن. مخصوصا وقت بی حوصلگی یا وقتی که دلشوره داری و اوضاع باب میل نیست که باشن هم بنظر نمیان.
از مناسبت های فامیلی زیاد خوشم نمیاد، قبلا خونه برام پناهگاه وآرامش روانم بود، بعد همیشه میگفتم چرا مردم از خونه هاشون فرار میکنن، یا اینکه چقدر خوشبختم که خونواده این محیط رو فراهم کردن. خب این سوالاییکه وقتی بچه ای بهش نمیرسی، باید همسن همونایی بشی که میزارن میرن.
در دوره ای گیر کردم که خیلی بی پول و نمیتونم به خوانواده مثل قبل کمک کنم. که خب زیادم تو همین کلافگی ها کمک مالی کردمشون. که خب به قول یارو گفتنی " به روشون نیاری انجام وظیفه میشه ".
ماجرا از همینجا شروع شد، اعصاب خوردی ها، تیکه ها و اون احترام هاییکه قبلا بود. من خب اصلا تو باغ نبودم، ولی بزرگترها زرنگن هرچیزیو میزنن بحساب. اگه برات چایی میارن دم اتاقت یا بحرفات اهمیت میدن جلوی روت فقط به دید منفعته، مخصوصا طرفای ما که هنوز خیلی چیزا سنتیه.
بخودم که اومدم دیدم اون فضای خونه امنو من ایجاد کرده بودم برای خودم، این خونه هم با خونه های دیگه هیچ فرقی نداشته، من الان که دلم میخواد ازین خونه و ادم هاش بزنم برم جای دیگه فهمیدم بحث حساب کتابه و رسوندن منفعته.
از یه طرفم دلم نمیخواد با این آدما که حالا علاقه و احترامشون بخاطر چیزی که داشتم بوده از دست بدم، با اینکه این روزا دو کلمه هم حرف نمیزنم.
میدونی من آدمی بودم که بیرون میخواستم غذا بخورم میگفتم نه خونواده چی، یه چیز بگیرم باهم بخوریم. اما الانمو ببین فراری ام و بی حرف. که دیگه اصلا تو زندگیم و فکرام جایی ندارن.
منظورم اینه تو مهربونی ولی با کارهاشون ازت یه دیو میسازن. بعد میبینن اون خری که بودی نیستی بیشتر اعصابشون خراب میشه سرت، چیزهایی هست که حتی وقتی فکر میکنم بگمشون نمیتونم راه درستی برای نوشتنشون پیدا کنم. سر ته ندارن بس بهمه ریخته و شوریده ن.
چند روز پیش تولدم بود دو روز قبل ، هیچی بیخیال
معمولا برای امیر این چرت و پرتای طولانی که مینویسمو میفرستم، اونم هیچی نمیگه ولی ارتباط باهاش ندارم بخاطر یسری مسائل پیشومده که گفتم اینجا بنویسم بمونه برای بعدم.