افغانستان زیر سلطهٔ طالبان: آنهایی که قبول نکردند از وطن فرار کنند!
بزارید کمی برگردم عقب تر، جاییکه تازه فتح یکی پس از دیگری شهر ها توسط طالبان آغاز شد.
" بابا الان که قرن 21 ـه، هیچ دولتی سقوط نمیکنه اونم بدست طالبان " این حرفو من با خنده به خواهرام زدم اونم زمانیکه داشت اخبار میگفت که چند ولایت افغانستان تحت تسلط طالبان درومده، اما خب سیاست کاری به تمدن دولت ها نداره و اینکه دستور طبیعتا یه تصمیمه! تصمیمی که برای سربازها و ملت افغان گرفته شد.
من در شهر هرات زندگی میکنم، حتی الان که طالبان حکومت میکنند،سخت و بی میله زندگی در این جا اما خب حدقل فقط تو نیستی که تو این وضع گیره! سربازی میگفت " ببین بخش ما 5 هزار سرباز آموزش دیده توسط ناتو داشت، از تجهیزاتمون چیزی نگم.. صبح دستور آماده شدن رو بهمون میدادند، گوش بزنگ دستور حمله، اما دو هفته گذشت دستور حمله ای داده نشد بما و ما حتی از پادگان خودمون بیرون نیومدیم! ما دلمو به دولت و استراتیژیش جمع بود که یهو دیدیم همه ی هرات گرفتن و دستور تسلیم رو به ما هم دادن! "
زندگی انچنانی نمیشه اینجا کرد، مخصوصا وقتی در جاهای عام برو بیا داری، دیگه هیشکی معلوم نیست کدوم طرفیه، تو تاکسی دیگه هیچکس هیچکسو نگاهم نمیکنه، آخه شما فکر کنید با یه آلم آزادی داشتی زندگیتو میکردی که فقط همین مونده بود پاشی دوتا سیلی به رئیس جمهور بزنی راتو بگیری، بعد به این حال بیوفتی!
من با خارجی ها یا کسانیکه بتونن منو از افغانستان خارج کنند کار نکردم، بجاش رویاهامو دنبال کردم، یه استارتاپ برندینگ زدم، توش شکست خوردم، فیریلنسر شدم مشتری درستی نداشتم اما خرج مصارف خودمو میشد، اما با وضع الان که دیگه کسی به خدمات من اینجا نیازی نداره بکل متلاشی شدم. امیدم این بود از دانشگاه که خلاص شم یکار خوبی توی دولت رفیقام دست و پا کنن برام. اما افسوس میخوردم که کاش جای بهتر شدن در چیزی که بهش علاقه دارم میرفتم زیر دست یکی کار میکردم یا اینکه حدقل انتخاب های بهتری میکردم!
جنگ که در چند صد متری خونه ما رسید، منو برادرم یه روز رفتیم تا ببینیم چطوریه وضع، شهر بکل خلوت شده بود مثل فیلماییکه دوتا هفت تیرکش قراره دوئل کنن، رسیدیم به منطقه جنگی اونجا مجاهدین ایستاده بودند
اون طرف این بند طالبان حکومت میکردند و صدای گلوله هایی که ساخت پاکستان بود رو در میاوردند این ور هم مجاهدینیکه سنی ازشون گذشته بود، خیال منو اومدن چند تانک زرهی کماندو ها به اون منقطه راحت کرد، سرباز های قد بلند که رویارویی با هر چیزی رو داشتند، برادرم با یکی از مجاهدین گفتگویی کرد، مجاهد که نسبتا جوانتر از بقیه بود " امیرصاحب اسماعیل خان در اون مغازه اون طرف حضور دارند و خستگی در میکنند، ما میجنگیم اما ببین ( اشاره به خشاب های روی سینه ش ) اینا همه خالین، ما مهمات کم داریم! امیر صاحب اسماعیل خان با رئیس جمهور حرف زدند و تقاضای نیرو کمکی کرند. قرار بود این کماندو ها دیروز بیان اما الان اومدن، ما درخواست نیروهای بیشتر کردیم ببین چندتا فرستادند که یکی دو تانک هم رفتند که اینا خرابن،
به اینا دلتون خوش نباشه، بخدا قسم میخورم در درگیری شب گذشته به کماندو میگم طالب اونجاست او به هوا تیراندازه میکنه، ما حق شلیک نداریم! خب برای چی اومدی لعنتی، پری شب تعدادی جوان اومدن تا به تیم مجاهدین بپیوندن قسم خوردند پول گرفتند، امروز صبح که بیدار شدیم همه ان ها فرار کرده بودند! "
در همین حال کماندوها با مردم " سلفی " میگرفتند، با لباس و بدن ورزیده فخر میفروختند تا در شبکه های مجازی دیده بشن!
خبرهایی ازینکه طالبان به خانه ها میروند و دختران و زنان را با خود میبرند آرامش خانه ما که چهار خواهر نوجوان دارم را بر هم زده بود، گریه میکردند و میگفتن بیاییم ازینجا بریم، همون روز که ازون منطقه جنگی به خونه رسیدیم، یه جلسه خونوادگی گذاشتیم و قرار شد هرچی داریم بفروشیم و بریم قاچاق ایران! پدرم با این چیزا موافق نیست، اصلا نمیتونم درکش کنم، ما سه ساله سعی میکنیم بهش بگیم این خونه رو بفروشیم ازین محله بریم، جای بهتر! نتونستیم بریم، حالا بریم ایران! اصلا موافقت نمیکنه!
دلم بحال خواهرام میسوزه! هیچوقت نتونستم براشون کاری کنم.
تازه شهرمون پر شده بود از ادم های حسابی، همه از هرکجای دنیا اومده بودن، وقتی از خیابون رد میشدی ماشینشونو نگهمیداشتن و با لبخند میگفتن رد شو! آدم چطور میشه این روزا رو فراموش کنه، الان یه چیزی یادم اومد از برخورد طالبان و آدم های طالبان که از گوشه کنار کوه ها اومدن و خوش و خرم خونه های لوکس رو با پول فروش مواد مخدر یا هم این پولی که این روزا از منو کسای دیگه جمع میکنن خریدن. زندگی میکنن، مثل حیوون ها، حتی موقع رانندگی نگاه نمیکنن، با گذشت سه روز درد روی دستم از برخورد درب ماشین یکی ازین کوه نشینا حس میکنم، چی بگم!
بخاطر استرس و گریه و زاری خواهرام که طالبان میان دخترا رو با خودشون میبرن، مادرم زنگ زد به داییم گفت " سلام، طالبان پشت خونه مان، ما ماشین نداریم اگر جایی فرار کردین مارم ببرین " داییم گفتش که باشه ما بدون شما جایی نمیریم، من هیچوقت روی کسی نمیتونم حساب باز کنم، نه که بگم شکاک یا آدمی با طرز فکری ناامید از آدمام، نخیر! فقط آدمارو سعی میکنم درست آنالیز کنم، برخوردهاشون بفهمم.
یکی دو روز گذشت..با اصرار خواهرهام و ترسشون مادرم زنگ زد به زن داییم که " ما یه مقدار غذا میاریم خونه شما میزاریم که اگر اینجا وضعیت وخیم شد ما بیایم پیش شما " بعد قطع شدن تماس طولی نکشید که داییم زنگ زد که بعله شما نمیخواد بیاد خونه ما!
من تعجب نکردم اصلا! اصلا! چون وقتی عموم گفت میایم خونه شما همین مادرم مخالفت کرد که شما میایید همینطوری بیایید چند شبی، اینکه طبقه بالامونو بدیم به شما بشینید نه! اینم بگم طبقه بالامون خالیه، خالیه!
زندگی کارماست! و اینکه همخون ها شبیه هم میشن!
بعد از تصرف کامل کشور من دو یا فکر میکنم سه هفته ای شد که از خونه بیرون نرفتم! به اصرار برادرم رفتم بیرون و زودی برگشتم، " یا خدا اینگار برگشتی به 20 سال قبل، سفر در زمان دروغم نیست! ببین چه بلایی آوردن سر ملت!" اینو من بخودم گفتم و ازون روز هیچ ادم حسابی که مایشنشو برات نگهداره تا رد شی ندیدم!
و همه دارن به سمت یه جایی میرن، هرچی آدم با سواد و فرهنگیه، ما موندیم و یه مشت بیسواد، کارگر و کسانیکه تجارت ملیاردی دارن!
وقتی به این فکر میکنم که ما تو شهرمون آزادانه هرکاری میکردیم و جز کسانیکه فعالیت داشتن بودیم و به این حال افتادیم نمیتونم حسمو بنویسم و تعریفش کنم اما شما فکر کنید، کنسرت رپ برگذار میکردی، زن ها و مرد ها باهم جیغو داد میزدن، تئاتر و نمایشنامه داشتی، تلویزیونو برنامه های درست داشتی! گفتم تلویزیون!؟ توی شهر جدیدا یه بیلبوردی به چشم میخوره که یه شبکه تلویزیونیه تازه قراره شروع به فعالیت کنه قسمت عجیبش اینه af.sahartv.ir شبکه افغانی به پسوند ایرانی! بعله قراره ماهم مثل شبکه یک دو سه سیما بشیم! دیگه چه فرقی میکنه کی میخواد تو این کشور نقش بازی کنه! چه پاکستان کثیف چه هر کشور دیگه! گاهیدن همچیو رفت.
آنهایی که قبول نکردند از وطن فرار کنند!