Last Chemist
Last Chemist
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

چاه عمل

سلام، این اولین پست ویرگولی هست که مینویسم و واقع خوشحالم که بلاخره تونستم یه بستر مناسب برای خالی کردن انرژی و صد البته اشتراک گذاری تجربیاتم هست. قبلا خیلی شک داشتم ولی الان وقت عمله.
این اولین داستان کوتاهی هست که نوشتم‌(ریا نشه! تو کلاس انشا نوشتمش‌) امیدوارم که خوشتون بیاد‌ :)

باران می زند، خیس شده ام، همه باید از شهر خارج شوند وگرنه به سرنوشت باقی ماندگان دچار خواهند شد. هنوز آن واقعه را به یاد دارم، صورتم از شدت درد درحال ذوب شدن است، بوی بد اجساد سوخته کل خیابان را فراگرفته هرچند خیلی ها که در آنجا بودند تبخیر شدند. اگر آن مهندس کنترل قصور نمی کرد، اگر آن تکنسین خطوط خنک کننده به هوس یک ساندویچ کالباس خشک صندلی را ترک نمی کرد، اگر...، اگر...، که ناگهان دنیا چرخید و محکم خورد بر سرم. اولین باری بود که خودم را در قعر یک چاه می یابم. اینجا تاریک، نمور و پر از لاشه های پرندگانی است که تاب آن حادثه را نیاوردند. پای چپم پیچ خورده و زخم عمیقی در آن ایجاد شده. هوا تاریک می شود. حالا من ماندم و این چاه با جیره دو روزه. زخمم را بانداژ می کنم و فقط امید وارم که بر اثر قانقاریا جان نسپارم یا لاقل چلاق نشوم.

آتشی را با جوراب هایم، مقدازی هیزم و پر پرندگان مرده فراهم میکنم، متعفن ولی گرمابخش است، خب چاره ای هم نداشتم!. صبح می شود و تنم مثل چوب درختی که سالهاست در کویر و ماسه زار آفتاب بر تنش زده صلب شده است.

هنوز منتظر کمک هستم ولی روز سوم فرا می رسد، آه! پس کجاست این شوالیه با آن اسب سفید؟! چرا این داستان ها را در ذهن ما فرو کرده اند نمیدانم!، تنها چیزی که میدانم خروج از طویله ای است که برای خودم ساخته ام.

حالا باید فکر کنم که به چه چیزی نیاز دارم، خداروشکر که نمره ممتاز رو در درس مهندسی مکانیک گرفتم. خب دیگه نوشابه باز نمی کنم. الان وقت عمله، مقداری طناب و از بخت خوش من یک چکش و قلم. عالیه! حالا می توانم از این چاه خارج شوم.

اول باید طناب را از سوارخ کمربند شلوارم عبور دهم، دو انتها را گره می زنم و الان نیم حلقه طناب پشت سرم است. قلم را بر میدارم و به بالا ترین نقطه ای که می توانستم کوبیدم. طناب را با قلم درگیر کرده و از آن به عنوان تکیه گاه استفاده می کنم. سنگ ها را می گیرم و بالا می روم البته آن آب پارچ حکم قهرمانی سنگ نوردی هم بلاخره بدرد خورد!. خسته که شدم آرام آویزان می شوم و بعد دوباره ادامه می دهم. دهان چاه هر لحظه و هر قدم بزگ تر و بزرگ تر می شود. بعد از حدود یک ساعت تقلا برای نجات بلاخره خارج شدم و تنها چیزی که عایدم شد آزادی با خستگی مفرط بود ولی این دلیلی بر ماندن نبود.

باد از سمت مخالف می وزد، درنگ نمی کنم و به سرعت به سمت پناهگاه می دوم و فقط خدا خدا می کنم که باد از جهت موافق نوزد وگرنه عمر من طولانی نخواهدبود.

در راه پناهگاه هستم و دائم میگویم: فکر نکن، عمل کن. چرنوبیل امیدوارم که دوباره ملاقاتت کنم.



ممنون که تا آخر خوندین امیدوارم که لذت ببرین:)

پی نوشت‌: دوستان منظور از طویله در متن بالا افکار مزاحم و غلط هستن و در جملات آخر که کاراکتر ما میگه عمر من طولانی نخواهد بود منظور غبار رادیواکتیوه که اونجا هست و مواجهه با مقادیر خیلی بالا منجر به مرگ در عرض چند روز میشه‌ (اینم از نکته اتمی! این مطلب)

در پایان از استاد فولادزاده دبیر محترم ادبیات فارسی کلاس دوازدهم تجربی(امسالمون:)) بابت حمایت از داستان های کوتاه بنده ممنونم.
چاهعمرکلاسچرنوبیلانشا
It is an unpopular opinion, but I am surrounded by the idiots. کانال تلگرام : MyDifferentNameChannel
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید