Ali Mirmohammadi
Ali Mirmohammadi
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

1

بعد از یک روز سنگین اومدم خونه و احساس سنگینی میکنم میام اینجا تا بنویسم بتونم احساساتم رو
فی البداهه تخلیه کنم، با نوشتن. کسی نیست برای قضاوت گفته هات، اینجا هر شخصی با اسم و عکس تعریف میشه و تمام. توی روزمره یکسری ایده غلط توی ذهنم ساختم. تقصیر خودم نیست از بیرون وارد شدن این ایده های لجن که تاج و تختی در ذهنم به دست آوردن. تو یه مردی! سرسخت باش، احساسات رو بروز نده که اگه بروز بدی از جامعه ترد میشی. این دنیا مردای قوی میخواد. از وقتی به بلوغ رسیدم اینا شدن سر در ورودی به تالار ذهن من همیشه سعی داشتم این فاکتور هارو مستحکم و قوی حفظ کنم انگاری که ستون های این بنا رو آنها ساخته شده. ای وای که اگر آجر اولت رو اشتباه بزاری. در طول روز سعی میکنم بخندم با مردم خوش و بش کنم تصویری ایده عالی از خودم توی ذهن باقی بزارم چون باور دارم برای موفقیت یه تصویر خوب ازت توی ذهن باقی نیازه. با همه سعی میکنم ارتباط بگیرم، تو ضاهر با طرف میخندیم اما خدا میدونه چقدر حالم از بعضی هاشون بهم میخوره، یه مشت خوک حریص. اما باز سعی میکنم با همه ارتباط بگیرم بعدش که میرسم خونه یکهو یه احساس عجیبی قدرت میگیره. چیز جدیدی به شمار میاد برام، امید دارم به زودی دورش تموم شه و از بین بره. ترکیبی از تنهایی و ترس هستش. میشه کل این احساسات رو با این جمله تعریف کرد:
"توی این مسیر فقط خودتی و خودت"
نمیدونم اینم باید به عنوان یکی دیگه از قوانین زندگی بپذیرم و ادامه بدم یا به چالش بکشمش. برادر خواهر پدر و مادر تو مرحله بعدیش رفیقات دوستات آشناهات. این ایده که همشون موقتاََ و بازه زمانی های متفاوت دارن از تو نابودم میکنه. مثل پسری که میدونه فردا باید بره مدرسه و تا صبح ناراحت این موضوعه. واقعا توی این بازی بزرگ تنهام، ارتباط اجتماعیم قویه دوستای خوبی دارم با چند تاشون نزدیکم با پدر و مادرم ارتباط خوبی دارم روی کاغذ همه چی خوبه اما لعنتی این حس تنهایی داره از داخل میخورتم. برای اولین بار واقعا ایده ای بر ای حل این مشکل ندارم....
احتمالا چند وقت دیگه که این متن رو بخونم از این حالتم رد شده باشم و به حس حال امشبم بخندم.
امیدوارم اینجور بشه.


احساساتپدر مادر
آرشیو یک ذهن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید