زندگی یک جوونی از دست رفته به من بدهکاره.
این مسیر زندگی من نیست.
این آدما، آدمای زندگی من نیستن.
این جایگاه ، جایگاه من نیست.
البته تقصیر زندگی نیستا ، شاید ما یاد نگرفتیم چجوری ازش لذت ببریم.
شایدم ما یاد گرفتیم اما شرایطش محیا نیست.
بالاخره هرچی که هست دست به دست هم داده که زندگی رو پس بزنیم.
دیدی وقتی غذای مورد علاقتو میخوری و بعد بالا میاری دیگ بعدش از اون غذا متنفر میشی؟
دیدی وقتی کسی که مثل چشمات بهش اعتماد داری بهت ضربه میزنه دیگه نمیتونی کمر راست کنی؟
الانم همچین حسی رو نسبت به دوره جوونی پیدا کردم.هرچقد این دوره، دوره زیبایی از زندگی آدماست ، برای من و امثال من تاریک ترین دوره زندگیشونه.اینا حرف دل خیلی از همسن و سالا و دوستامه ها.
همیشه آدما از چیزایی که بهش بیشترین علاقه رو دارن بدترین ضربه هارو میخورن ، ترک برمیدارن ، تیکه تیکه میشن و بعد هم....
هممون یه گوشه یا تمام وجودمون رو توی یه نقطه از این شهر جا گذاشتیم.
هممون وقتی یه اسم خاص رو میشنویم به عمیق ترین چاله های مغزمون برمیگردیم و چمبرک میزنیم تو همون جای تنگ و تاریک تا زمانی که یکی دستمونو بگیره و برگردونه بالا.
و همین ترسناکترین قسمت این دنیاست
من خودم رو توی روز ۱۸اسفند ۱۳۹۸ تو یکی از کوچه پس کوچه های بن بست یکی از خیابونای این شهرجا گذاشتم.
بعد از اون من زندگی نکردم.
این زندگی یک جوونی از دست رفته به من بدهکاره.