روزگار غریبی ست.
هستی اما انگار نیستی.
احساس میکنی اما حس نمیشوی.
میشنوی اما شنیده نمیشوی.
ارزش میدهی اما ارزش دریافت نمیکنی.
احترام میگذاری اما احترام نمیبینی.
با یک دست میدهی اما با همان دست دریافت نمیکنی.
چقدر این روز ها ضرب المثل های قدیمی بی اعتبار شده اند.
چقدر جمله هایی که یک روزی با شنیدنشان گل از غنچه مان میشکفت دیگر برای مان بی معنی شده اند.
چقدر آشفته است حال و روزگارمان.
پس آنمنجی عالم کجاست؟
پس آن حکومت جهان شمول کجاست؟
مگر هر آدمی خودش یک عالم جدا نیست؟
مگر هر تغییری از درون خودمان نباید آغاز میشد؟
مگر سرچشمه همه چیز خودمان نبودیم؟
منجی عالم درون ما کیست؟
کسی جز من و توست؟
با یک گل بهار نمیشود. درست است.
اما دیدن یک گل در صحرا آیا نشانه ی وجود زندگی نیست؟
آیا دیدن یک گل که از دل سنگ بیرون زده ، بذر امید را در وجود ما نهادینه نمیکند؟
درست است که با یک گل بهار نمیشود اما زمانی که گل وجودی من و تو رویید ، گل دیگری هم میروید.
منجی عالم کسی جز من و توست؟