alizz9473
alizz9473
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

اورژانس

صد بار بهت گفته بودم قرص هایت را سر وقت بخور. گفته بودم که این جا هم خبری نیست. یعنی با من کاری ندارند. فکر کنم به خاطر دعاهای بعد از هر نماز تو بود که مرا بی خیال شده بودند. بهت گفته بودم که دوس دارم قد کشیدن پسرمان را ببینم. باورت میشود که شش سالش شده است. برای من که فقط خوشحالی خرید شیر خشک نان یک و دو سه ماند. حالی بقیه راه بزرگ کردنش با خودت. صد بار هم بهت گفته بودم بچه را به آن مهد کودک نبر. آخر نمی دانی که، هر روز صبح که تو دستش را می گیری و میبری اش مهد؛ می بینمش که دلش غنج می رود برای پسرهای هم سن و سال خودش که پشت موتور کمر باباهایشان را سفت گرفته اند و می آیند. نمی دانی بدان؛ یک بار هم که خاله مریم دیر کرده بود؛ پسر شاخ شمشادمان رفت و آنقدر زبان ریخت برای مستخدم مدرسه تا قبول کرد سوار موتورش کند.

حالا این به کنار. هر وقت سر کلاس حرف از هرچی میشد، همه از باباشان می گفتند. یکی میگفت لباسش را باباش خریده. یکی میگفت با باباش رفته است شهربازی و یکی می گفت با باباش بتمن را دیده و پسر من و توهم خودش را میزد به نشنیدن و شروع می کرد به نقاشی کشیدن. آخر من نمی دانم این باباها اینقدر بیکارند. نقاشی اش همیشه توبودی و خودش. تو عینک آفتابی بزرگی که برای تولدت خریده بودم را می زدی و خودش هم بادبادک دستش می گرفت. دیگر خسته شده بودی از سوال هایش، یک روز تصمیم گرفتی و با هم آمدید پیشم. هیچ وقت یادم نمی رود. تو روی چهارپایه نشسته بودی و از گوشی که با هم خریده بودیم، داشتی یاسین می خواندی و یهو پسرمان گفت: (مامان این عکسه چه قدر شبیه عکس باباست؟) و تو که سعی می کردی با سوز یاسین بخوانی و اشک خودت را در بیاوری، لبخندی زدی و گفتی:( آره. خودشه)

و بعد از آنجا تا خود خانه مجبور شدی، مدام به سوال هایش جواب بدهی و توضیح بدهی که باباها چرا یا اصلا چگونه می روند پیش خدا. آخرش هم که رسیدید خانه دیدی که رفت عکس من را برداشت و تمیز کرد. حالا هم تو آمدی عکسم را تمیز کنی. من خواب بودم. یعنی دیشب آن قدر حرف زدی و عصبانی ام کردی که حالا خوابم گرفته. هرچه من میگفت عیبی ندارد که تو دوباره زندگی کنی، قبول نمی کردی. مثل خواستگاری نشستیم در اتاق خودت تا مثلا با هم آشنا شویم، شروع کردی با انگشت اشاره، پوست و گوشت کنار ناخن شصتت را کندی. آن موقع نمی شد دستانت را بگیرم؛ ولی این بار دستت را گرفتم که دیگر این کار را نکنی. ولی نفهمیدم چه شد. ولی فکر کنم باز قرص هایت را نخورده بودی. یک دفعه از خواب پریدی. حالا خوب شد این خاله مریم به دردمان خورد. یک روز خاله مریم داشت به بچه ها درس کار با تلفن را می داد؛ به پسرمان گفت زنگ بزند اورژانس. پسرمان زنگ زد و گفت :( آقای اورژانس. من، بابام قلبش کار نمیکنه. یعنی من که عکسش رو روی اون سنگ سیاهه گوش کردم، صدا نداشت...) پسرمان داشت ادامه می داد که خاله مریم زیر لب، به خودش و زمین و زمان فحش می داد که چرا هرچه درس می دهد، حتما باید باباها هم باشند. آن روز هم که از خواب پریدی و نرسیده به آشپزخانه خوردی زمین، پسرمان داشت عکس من را نگاه می کرد. تو را که در آن حال دید، اول به صدای قلب گوش داد و زنگ زد به همان شماره ای که خاله مریم، گفته بود:( الو، آقا.... سلام......من..... مامانم..... خوب...... چندتا قرص خورده.....بیدار نمیشه)



داستاناورژانسکودکنجات جانخاله
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید