به اتیکت قیمت ها نگاه می کرد. مانتوی سیاه و بلندی پوشیده بود. راستش به صورتش خیره شدم. فکر کنم مهاجر بود. نمی دانم غم در چهرهاش بود یا نه، ولی خبری از خنده نبود. در ذهنش جمع و ضرب و تفریق می کرد که از هر چیزی چه قدر خرید کند تا موقع کارت کشیدن صدای بوق عدم موجودی دستگاه کارتخوان درنیاید.
دخترکی که کنارش ایستاده بود، سرش را کج کرد و گفت: «ماما؛ توت فرنگی هم میخری؟» دیگر خیلی نگاهشان نکردم. دختر دور طبق توت فرنگی می چرخید و زیر لب تکرار می کرد :« توت فرنگی هم میخری ». رفتم سمت بقیه طبق های میوه. آرش که پشت دخل ایستاده بود و تند و تند دکمه های ترازو و کارتخوان ها را بالا و پایین میکرد؛ قیمت موز و کیوی را با قیمت دلار بالا برده بود و وقتی هم که لب به انتقاد باز می کردی می گفت:« به خدا سودش کلا پنج هزار تومنه». این را که می گفت دستش را برد به سمت برگه خطاطی شده که رویش نوشته بود « نسیه نداریم؛ حتی برای شما» و بعد با صدایی که همه بشنوند گفت :«ممد آقا خدایی دست و بال خودمم بسته است. دیگه منم دارم نقدی میخرم. خدایی می خوام بیخیال شم جمعش کنم کلا. نمیشه که اینجوری»
دخترک رفته بود پایین پای ترازوی آرش و بلند می پرسید:« توت فرنگی چنده عمو؟» آرش هم که از نسیه دادن دوباره به تنگ آمده بود، بی اعتنا می گفت دویست تومن. این دویست تومنی که می گفت دویست هزار تومان بود. این دویست هزار تومانی که الان پول یک کیلویی توت فرنگی شده؛ زمانی که من خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم و بین بحث های اقتصادی بابا گوشم دنبال حرف جدید بود؛ قیمت یک متر خانه در مرکز شهر می شد. دخترک لباس مادر را گرفته بود و پشت سر هم می پرسید «توت فرنگی هم میخری؟ 200 تومنه ها». مادر که سرش پایین بود فقط با ایما و اشاره به بچه فهماند که حرف نزند. راستش طاقت نیاوردم. وقتی دیدم زن کل خریدش که شامل تعدادی بادمجان و گوجه و پیاز شده بود به 63 هزار تومان رسید به ترکی به آرش گفتم:«توت فرنگی بده بهش. به حساب من». آرش گفت:«دست تنهام. خودت برو بیار».
ظرف طلقی توت فرنگیها را که دادم دست دختر؛ چشمانش برق می زد. بال درآورده بود و در آسمان ها سیر می کرد. وقتی مادرش پرسید توت فرنگی ها چه قدر شد؛ آرش گفت: خیرات یکی از مشتریاست. دختر مادر با هم خندیدند و رفتند. اسم خیرات که آمد؛ یاد عمو حبیب افتادم. عاشق توت فرنگی بود. به فصلش جعبه ای و فله ای توت فرنگی بود که می خرید برای خانه. با خودم گفتم حالا از آسمان ها نگاهم میکند و کیف می کند از این که کودکی را خنداندم.