به یک چشم بهم زدن زمستان از راه رسید. سرد و خشک. تصاویری از سد کرج منتشر شده که از همین حالا نگرانمان می کند برای بهار و تابستان بی آب. زمستان هم که سرد بود و گاز نداشتیم. برای گرم کردن خانه گاز داشتیم، ولی برای روشن ماندن کوره ذوب و ریخته گری فولاد و پتروشیمی و سیمان سازی گاز نداشتیم. عنوانش هم شده است ناترازی. ناترازی را تابستان هم در برق داریم. برق کارخانه ها قطع می شود، ولی برق خانه ها نه. الان شاید معلوم نباشد که کدام وری هستم. خانوارم یا کارخانه دارد. ولی عقل می گوید چرخ کارخانه اگر نچرخد؛ چرخ خانه هم لنگ می زند. درست است که کارمند حقوقش را خواهد گرفت؛ ولی حقوق بدون کارکرد موثر اثری دارد؟ دولت می تواند حقوق بدون کارکرد بدهد و بعدا با تورم از جیب من وشما تامین کند، ولی صاحب مغازه و یک کارگاه کوچک و صنعتگر، نمی تواند با چرخ های خوابیده در تابستان و زمستان حقوق بدهد و این نتیجه اش می شود بیکاری و گرسنگی و شرمندگی. آخ گفتم شرمندگی و دلم کباب شد. همین امروز چند دقیقه ای مانده بود تا بانگ اذان را بگویند و افطار شود. افطار اولین پنجشنبه رمضان. پیر زن محجوب که چادر مشکی رنگش مندرس و نخ نما شده بود؛ پول ها را شمرد و به پول یک قالب پنیر نرسید. نمی دانم مهاجر بود یا نه، ولی قبل از من حسین آقای صاحب مغازه طاقتش تاق شد و پول را گرفت و حرفی از کم و کاستش نزد. ای خدا...
از زمستان و گردش فصول می گفتم. زمستان سرد که سعدی گفته است طالب نوروز باید صبرش کند رو به اتمام است. یک دفعه ناجوانمردانه هوا سرد شد و حالا واقعا مثل اینکه بهار است. پیش بینی ها می گوید دمای هوای تهران تا نوزده درجه هم بالا خواهد رفت. ولی ای کاش دما در تابستان بالاتر نرود. اگر دما بالاتر برود و برق بیشتر مصرف شود و راندمان نیروگاه پایین بیاید و برق قطع شود؛ دوباره آن چرخه باطل تعطیلی و بی پولی و شرمندگی را داریم. بگذریم. زمستان رو به پایان است و آغازش بهار را داریم. بهاری که هر چه قدر پیش از آن به ما سخت گذشته باشد، امید داریم که شروعش خوش باشد و در ادامه بتوانیم خوش بمانیم. البته که این بهار و عید هم برای شاعر خوش نیست. چرا که می گوید:
بس كه بد مي گذرد زندگي اهل جهان مردم از عمر چو سالي گذرد عيد كنند
یاد بعضی نفرات...
یاد بعضی نفرات خوشم می دارد. این را نیما گفته است و در ادامه اش از دوستانش یاد می کند، ولی یاد رفتگان بی برگشت غمی است بر دل که وقتی یادشان می افتم تر می شود گوشه چشم هایم. این سال هم رو به پایان است و نتوانسته ام مسئله مرگ را برای خود حل کنم. البته چند روز پیش که کاملا اتفاقی در پیاده روهای مرکز شهر چند سالمند را در حالات مختلف از جمله رانندگی، قدم زدن آهسته، جمع آوری ضایعات، حرف زدن با هم سالان و ... دیدم، خواستم که پایان من در این وضعیت نباشد. حقیقتا پایانی این چنینی را خوش نمی دارم. همین الان مامان بزرگ که ما از گذشته ننه صدایش می کنیم، آلزایمری شده است. ما را که روزگاری آغوشش پناهگاه امنی بود برای گریختن از مشکلات و ترس های روزگار نمی شناسد. وقتی می شناسد چیزهایی می گوید و دوباره چند دقیقه بعد از ترس این که غریبه ای در خانه اش باشد ربط و ضبطمان را می پی رسد و وقتی مطمئن می شود ما همان آدم های امن هستیم دوباره باز می گردد به حرف های تکراری. چند باری از خاطرات مادرش می گفت. می گفت مادرش نهار را با او بوده و گویا یادش رفته که مادرش سی و پنج سال است که دیگر نیست. این هم عاقبت زندگی است. از یاد نفرات می گفتم. عزیزی را در واپسین روزهای بهار از دست دادم. دوستی، رفیقی، عضوی از خانواده ما که رفتنش غیر قابل باور بود و جای خالی اش خیلی حس می شود. خیلی به یادش می کنیم. انگار همین دیروز بود که ساعت شش غروب برادرم گفت امشب برویم و به شوهر عمه سر بزنیم. من هم طبیعی گفتم حتما. گفت فقط باید برویم بیمارستان؛ گفت مگر آن موقع وقت ملاقات است؟ حتی برای او هم بیان این خبر سخت بود. شاید این اولین بار بود که برادرم پشت تلفن حرف از رفتن کسی می زد، ولی خوب توانست از پسش بر بیاید. من حقیقتا غبطه می خورم که چرا نمی توانم مثل او مرگ را باور کنم. مرگ دوستی یا آشنایی که روزگاری با او کلی خاطره داشته ایم. خاطراتی که هنوز هم زنده اند. این نفرات کم نیستند و نبودشان هنوز غم دارد و اشک. امروز پسر همین شوهر عمه متنی نوشته بود و آخرش گفته بود خدا حافظ ای غم بی پایان من. شاید این بهترین توصیف باشد برای حسی که بعد از رفتن یک نفر گرفتارش می شویم. نمی دانم روح آدم هایی که رفته اند چگونه ما را می بینند، ولی دوست دارم بدانند که یادشان هستیم و این یاد را فراموش نمی کنیم.
زمستان رو به پایان است و حالا بهار و نوروز را با جای خالی آنها که رفته اند شروع می کنیم...