خوابم نمیبرد، الان که ساعت از 2/5 شب گذشته و 6 صبح باید حرکت کنم. شش صبح باید حرکت کنم به سمت تهران. ساکام را هم نبستهام. فکر مقاله نصف کارهام هم مثل فرفره در مغزم میچرخد. من اما به شوق فکر میکنم. به "شوق"هایی که میان سایههای رنگارنگ روز گم میشوند. با هیجان چراغهای ذهنم را روشن میکنند و من مثل برگهای پاییز زیر پاهایم له شان میکنم.
شوقِ نوشتن، شوق شروع کردن یک کار ناآشنا، شوقِ خواندن آن رمانی که مرجان پیشنهاد داده بود؛ آن دفعۀ آخری که اصفهان بودم. دوتایی روی مبلهای لیمویی خانۀ مرجان لم داده بودیم و مرجان داستانی از گلشیری میخواند. از داستان هیچ یادم نمیآید. هیچِ هیچ. فقط صدای قهوه جوش یادم میآید و لحن مرجان که آرام و تند میشد. شوق چیزی بود که میان من و مرجان زیاد جاری بود. من و مرجان که چهارشنبهها دوتایی با هم نمایشنامه میخواندیم. از "شب هزار و یکام" بهرام بیضایی شروع کرده بودیم که موضوع پایان نامه مرجان بود. قرار بود با هم روی پایان نامهاش کار کنیم. قرار بود تمام داستانهای گلشیری را بخوانیم.
کمی عقبتر میروم؛ زیاد نه، کمتر از شش ماهِ قبل. قرار بود با سارا و نسرین کتاب "عناصر رمان" را بخوانیم و 4 داستان مهم را تحلیل کنیم و اگر شد چاپ کنیم. کتاب عناصر رمانمان به زور به صفحۀ 100 رسید.
حالا کمی میآیم جلو. نزدیکترین سال به امسال؛ پارسال. با ساناز قرار بود "هنر سینما"ی بوردول را بخوانیم و تمام فیلمهایش را ببینیم. چند ماه است که هربار با ساناز قرار میگذاریم به همدیگر یادآوری میکنیم که زمانی قرار گذاشته بودیم بوردول بخوانیم.
اصلا خودم، خودم که با خودم قرار گذاشته بودم ماهی یک داستان بنویسم، کنسل شد، گفتم اشکال ندارد، حداقل ماهی یک داستان میخوانم، چندین ماه است که یک صفحه هم نخواندم. گفته بودم که اصلا به درک، بیا و هفتهای یکبار در ویرگول، جایی برای نوشتن و خواندن بنویس و بخوان. همین هم بعد چندین هفتۀ متوالی است که مینویسم.
اول پاییز است، آفتاب هیجانش فروکش کرده و آهسته آهسته ندای نسیمهای خنک میآید. من تمام کارهای نکرده روی دلم سنگینی میکند. کم کم سنگینی از قلبم شروع به حرکت میکند، آرام آرام نزدیک بیخ گلویم میرسد و تا میتواند فشارم میدهد، از آنجا هم رد میشود و میآید بالا. به چشمهایم میرسد. چشمها با یک سیلی جانانه از جانم پرتشان میکند بیرون. اشک صورتم را خنک میکند. اول پاییز است.
پ.ن : عنوان این نوشته بیت اول شعر یکی از دوستان شاعرم است که حدودا 3 سال و سه ماه و سه ساعت است که ندیدمش.
عکس هم از یکی از عکس های سفر پارسال من و مرجان است به ماسال