alireza.L 138x
alireza.L 138x
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

در برمودا بودم و اکنون بادمجان می خورم

نذر کردم اگر تا خانه زنده بمانم تمام همسایگان محله ي مان را شام دهم،حالت تهوع دارم،سرم دارد گیج میرود،الان است که زمین بخورم ولی نه اصلا جاي نگرانی نیست چون انقدر شلوغ است که جاي سوزن انذاختن نیست چه برسد به جاي زمین خوردن؛حاضرم زیر همین پدال گاز اتوبوس له شوم ولی در بین این سنگ های غول پیکر خرد نشوم.

خانم ها را که از در عقب نگاه می کنم،یاد مثلث برمودا میفتم که همیشه پر از هیاهو است؛خواستم حسابی سرانگشتی بکنم دیدم تقریبا هفت دست نیاز دارم،انقدر اتوبوس عقبش سنگین شده است که احتمالش را میدهم الان اتوبوس ته چرخ بزند و در راه سازمان اتوبوسرانی فدا شویم.

اگر جاي لاستیک هاي اتوبوس بودم همان جا پنچر می شدم تا از این کولبری خلاص شوم یا اگر جای فرمان آن بودم به خاطر بوق بوق کردن هاي شدید راننده دل پیچه می گرفتم و به خود می پیچیدم تا اتوبوس تصادف کند و کمی استراحت کنم.

اتوبوس ترمز شدیدي زد،قلبم ایستاد و از خیالاتم بیرون پریدم ولی جاي نگرانی نیست به ایستگاه آخر رسیدیم،ذوق بچه اي را داشتم که می خواهد به آغوش مادرش برود،با مکافات تمام و زور زیاد و با هزار دردسر پول و سکه رد و بدل کردن، پیاده شدم وقتی که قدم روی زمین گذاشتم،انگار که تازه متولد شدم، پایم احساس لطیفی کرد، اکسیژن هوا برایم خیلی شیرین به نظر می آمد.

بعد از این پروژه سنگین، نوبت به خریدن نان می رسد،البته خبر خوب اینجاست که بلافاصله بعد از پیاده شدن از اتوبوس سریع وارد صف شدم چون آخر صف دقیقا جلوي درب اتوبوس بود و خود نانوایی همان اطراف ایستگاه اول اتوبوس؛هنگامی که که از نفر جلویم پرسیدم که شما نفر آخر هستید؟گفت:خیر، هشت نفر هم جلوي شما هستند که می آیند.کمی قلبم بیشتر به لرزه درآمدم و حسرت این را می خوردم که چرا اتوبوس نتوانست تصادف کند.

بعد از گذشت یک ساعت و پنجاه دقیقه هشت نفر حرص درآور جلوي بنده آمدند و من تقریبا به جای اینکه هرچه به نانوایی نزدیک شوم،افرادی از لا به لاي صف وارد می شدند و من دورتر و دورتر می شدم.

چند دقیقه بعد یک نفر دیگر هم جلو من آمد و گفت که من قبلا نوبت گرفتم،راستش را بخواهید آدم خشنی نیستم ولی آفتاب سوزان کله ام را داغ کرده بود، کمی هم ناخوش احوال بودم،تصمیم خود را گرفتم،مشت اول را بر چشم سمت چپش کوبیدم ولی نوبت به ضربات بعدي نرسید چون نگو آن هشت نفر رفقای جنابعالی هستند و بنده را با کتک حسابی سیراب کردند و من ماندم و بادمجان هاي صورتم که از آنان بخار بلند می شد.دیگر داشت گریه ام در می آمد، نه به خاطر دردي که داشتم بلکه به خاطر آفتابی که غروب کرد و فهمیدم چقدر دیر شده است.

ادامه...

جهان هرکس به اندازه وسعت اندیشه اوست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید