باد میپیچه تو خونه، گازت نیمسوزه، چایت هم ولرم شده.
سه تا لیوان روی میزه؛ یکی واسه تو، یکی واسه مامانت، یکی هم همیشه اون گوشهست… واسه وقتی بری.
زیر لب میگی: «میارزه برم؟ از نو شروع کنم؟»
هیچ صدایی نیست جز قلقل سماور، بخار میره بالا، فکرت باهاش.
یهویی اون واژه خورد تو چشمت: Ausbildung
یعنی کاری که یاد میگیری و همزمان حقوق میگیری، نه مدرکِ بینتیجه و حرفِ قشنگ الکی.
اون شب تا صبح پای گوشی بودی. فرم آریواپلای باز بود، هی برمیگشتی نگاهش کنی… انگار تنها دری بود که هنوز قفل نشده.
صبح که بیدار شدی، یه جور دیگه بودی.
نمیدونم چی شد، اما یه چیزی ته دلت میگفت:
صبحِ اولِ آلمان، چه بویی میده؟