خورشید به مانند تاج پادشاهی بر بالای آسمان میدرخشید. دشت سبز و خرم بود. گلهی گوسفندها با صدای زنگولهی بُز به آبشخور پایین چشمه میرفت. چوپان، مردی بود لاغر با چهرهای که سرخیِ غروب روی گونههایش نقش بسته بود. سوار بر الاغ از پشت گله پیش میآمد و چوب دستیاش را هر از گاهی به پشت گوسفندی که از گله عقب افتاده بود، میزد؛ نامش آیت بود.
در آسمان، قرقیِ فرصتطلبی به دور گله پرواز میکرد و سر و صدای بلدرچینهای وحشتزده، لحظهی شکار شدن را فریاد می زدند. آیت، کلاهش را از سرش برداشت
تا از نسیم خنکی که آخرین نفسهای بهار را آورده بود، لذت ببرد.
گله به طور پراکنده مشغول چرا بود. آیت از الاغ پیاده شد، کلوخی از زمین برداشت و به طرف گوسفندهای جوان که از گله دور شده بودند، پرت کرد و صدای خاصی از خودش در آورد. در همان لحظه، بلدرچینِ بیچاره از لای بوته بیرون پرید و در یک چشم بهم زدن توسط قرقی شکار شد. با رفتن قرقی، آواز و نغمهی بلدرچینهای بازمانده، در دشت طنین انداز شد و سگِ گله که قرقی از روی سرش با سرعت پرواز کرده بود، بیدرنگ واق واق کرد.
آبشخور زیر پای درختان زیتون از ریز موجهایی که نسیم با ملایمت روی آن پدید آورده بود، طراوتی دوباره گرفت. پرندهی کوچکی در حال آب خوردن بود و نیم نگاهی به تصویر لغزانش که در آب افتاده بود، میکرد. گله رسید و دشت آرام شد. از دور صدای دلنواز چشمه که از لابهلای قلوه سنگهای کوچک و بزرگ جریان داشت، به گوش میرسید. آیت به درخت زیتون همیشگی تکیه داد و نشست. بخچهی ناهار که «حاجر» همسر مهربانش برای او تدارک دیده بود را باز کرد و چند لقمه ای از آن خورد. گله سیراب شده بود و زیر سایه درختان، مشغول نشخوار کردن بود.
آن سوی دشت در روستای کوکر، حاجر همسر آیت مشغول آب دادن به گلدانهای شمعدانی بود. شمعدانیهای قرمز به مانند پولک دوزیهای جلیقهی او ، ایوان را تزئین کرده بودند. حاجر زن زیبارویی بود با پوستی سفید، گیسوی بلند و چشمهایی به دُرشتیِ چشم های آهو که آیت را از سال ها پیش عاشق خودش کرده بود.
امروز حاجر از صبح خیلی زود مشغول تمیز کردن خانه شده بود. حیاط را آب و جارو سپس پنجرهها، آینه و شمعدان ها را برق انداخته بود. وقتی در اتاق مهمان، کنار یخدان چوبی نشست، لباسهای محلی «برزو» تک پسر دُردانهاش را که از جانش عزیزتر بود به همراه یک دسته عود از آنجا در آورد. پا افزار چَموش که با دستهای خودش بافته بود، بوسید و آن را روی جلیقه، تنگ تومان، پیراهن و شال کمری او گذاشت. امروز پسرش ۸ ساله شده بود.
بچههای روستا که برزو هم بینشان بود خسته از بازی کردن به خانه باز میگشتند. غازها، از پسرک دوچرخه سوار که ناشیانه رکاب میزد ترسیده بودند و جیغ زنان با بالهای باز به هر سو میگریختند. خروسِ مش قاسم، سینه اش را سپر کرده بود و بانگ نابهنگامش را سر داد. حاجر از جا بلند شد و عودها را در هر گوشهای از خانه گذاشت. برزو به خانه رسید. گالشهای گِلیاش را پایین ایوان در آورد و پا برهنه، دوان دوان از پلههای چوبی بالا رفت؛ به حاجر سلام کرد و گفت: «مادر، مادر، صادق دوچرخه خریده! دوچرخه!»
حاجر با تبسمی که نشات گرفته از دنیای ژرف مادرانهاش بود، برزو را نوازش کرد و گفت: «مبارکش باشه؛… عمو احمدت که آمد میریم شهر، برای تو هم یکی میخریم.»
برزو به قدری شیفتهی دوچرخهی صادق، پسر کدخدای ده شده بود که دل تو دلش نبود. با چهرهی دلنشین کودکانهاش دوباره گفت: «پس عمو اینا کِی میان؟»
حاجر گفت: «ان شااله تا غروب میرسن.»
برزو از ذوق، هورا کشید و آخرین عودی که هنوز دست مادرش بود را گرفت. حاجر کبریت زد و عود را برای او روشن کرد . برزو دور اتاق چرخید. بوی خوش عود همه جا پخش شد و حاجر را با خودش به زمستانِ سالها قبل برد.
آن روز، برف مثل دانههای گردنبندِ مروارید که از گردن آسمان پاره شده باشد، بر زمین میبارید. پیرزن قابله، حاجر را طاق باز خواباند. پارچهی مخصوصی به دور او انداخت و زیر پایش چند خشت گذاشت. بعد زیر پارچه عودی را روشن کرد و میان رانهای او دمید . اندکی بعد از او پرسید که آیا بوی عود را در بینی و دهان حس می کند یا نه. حاجر که رنگش پریده بود به پیرزن جواب منفی داد. آیت پشتِ در ایستاده بود و از نگرانی، دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. پیرزن درِ اتاق را باز کرد و آیت از دیدن چهرهی بی روحِ او که معلوم نبود خوشحال است یا ناراحت، سراسیمه داخل اتاق شد. حاجر زانوهایش را بغل کرده بود و در حالی که گریه میکرد با ناراحتی گفت: «من نازام!.»
صدای افتادن و شکستن آینه که برزو برای برداشتن عود از روی طاقچه باعثش شده بود، حاجر را به خودش آورد و با تکههای خرد شدهی آینه روی قالی، روبرو شد. برزو خیلی ترسیده بود و گوشهی اتاق بی صدا اشک میریخت. نور خورشید از برخورد با آویز شمعدان که به مانند الماس میدرخشید، رنگینکمانِ چشم نوازی روی چهرهی برزو منعکس کرده بود و او را بیش تر از پیش، معصوم تر به نظر میرساند. حاجر هیچ حرفی نزد و فقط با حرکت دست به برزو فهماند که سرجایش بماند و شروع کرد به جمع کردن تکههای بزرگ آینه. حاجر از کودکی این را میدانست که شکستن آینه، بد یمن است و خبر از اتفاق بدی میدهد. ترس و نگرانی از دستهای لرزان او که روی قالی را جارو میکرد، واضح و محسوس بود. برزو ایستاده بود و آخرین قطره اشک از گونهاش سرازیر شد.
چند کیلومتر آن طرفتر، احمد برادر آیت به همراه همسر و دو فرزندش، بهاره و بابک وارد شهر رودبار شده بودند. بهاره سرش را از ماشین بیرون آورده بود و باد، موهای فرفری بلندش را شانه میکرد.
بابک، شیشه عقب ماشین را پایین آورد. پسر نوجوانی کنار خیابان هاجوواج ایستاده بود و با حسرت به آنها نگاه میکرد. همسر احمد به مغازه شیرینی فروشی آن سوی خیابان اشاره کرد. احمد ماشین را متوقف کرد و گفت: «چیز دیگهای نمیخوای؟»
زینت گفت: «نه، فقط شمع یادت نره.»
احمد از ماشین پیاده شد و دست بهاره را که اسرار کرده بود به همراه او برود، گرفت و هر دو به طرف مغازه رفتند.
در خانوادهی چهار نفری احمد، زینت همسری باوقار، مادری مهربان و از خود گذشته بود که چند وقتی میشد به خاطر زیادهرویهای احمد از جمله خرید ماشین لوکسی که علیرغم مخالفت او به قیمت بالایی خریده بود، از کشیدن سیگار در خانه و در حضور بچهها، از اینکه با دوستهای به ظاهر محترمش به مهمانیهای بی موقع میرفت و حال خرابش را فردا به خانه میآورد، دیگر آن زینت همیشگی نبود و افسرده به نظر میرسید. بحث و گفتوگو با احمد دیگر فایدهای نداشت و طبق معمول استرس و فشار کار در عسلویه را بهانه میکرد و یک بار در جواب به زینت گفته بود: «تو هیچ میدونی من وقتی ماموریتم، چقدر مسئولیت رو دوشمه؟؛ اگه خدایی نکرده تو سایت برای تجهیزات یا کارگرا اتفاقی بیافته، منم که باید پاسخگو باشم … محض رضای خدا حداقل وقتی خونهام بذار راحت باشم.»
در آسمان کوکر خورشید طبق معمول از پشت آخرین تپهای که مرز مراتع کوکر را نشان میداد، با حریر سُرخی به دنبالش روستا را ترک میکرد. آیت به همراه گله از دشت پایین میآمد.
ماشین از آخرین پیچ تند بالا رفت و به روستای کوکر رسید. پسر بچههای روستا که تیله بازی میکردند، دست از بازی برداشتند و شادیکنان به دنبال ماشین دویدند. دخترک زیبای روستا با چشمهای خوش رنگش که نظیر زیتونهای درشت میدرخشیدند از لای درب چوبی به بهاره که سارافون زرد و نارنجی به تن داشت خیره شده بود. بهاره به او لبخند زد. ماشین پشت در خانهی آیت توقف کرد و احمد به شیوهی خاصی شروع به بوق زدن کرد.
حاجر در طویله مشغول علف دادن به ماده گاوِ آبستن بود. برزو که این طرز بوق زدن را مخصوص عمویش میدانست از جا پرید و از شدت خوشحالی مثل خرگوش تیزپا به طرف دروازه دوید.
زینت از ماشین پیاده شد و برزو را چنان درآغوش گرفت که تپش های قلبش در گوش او، عشق و محبت خالصانه ای را نجوا کرد. زینت چند بار صورت و پیشانی برزو را بوسید و احمد که هنوز داخل ماشین بود با صدای بلند گفت: «به به، به به؛ چه پهلوونی شده این پسر! می بینی زینت؟».
حاجر از طویله بیرون آمد، با فراغ بال به سوی آنها پیش آمد و خوش آمدگویی کرد.
احمد چمدان را از صندوق عقب ماشین در آورد و با لبخند گفت: «سلام زن داداش، خدا قوت؛…خوبین؟؛ راستی خان داداش کجاس؟»
حاجر از شنیدن صدای زنگولهی بُز که نزدیک خانه شده بود، با اطمینان گفت: «الان میاد.» و سپس با زینت روبوسی کرد.
اندکی بعد آیت با گرد و خاک نشسته بر صورتش، به خانه رسید. از دیدن برادرش احمد که جعبهی بزرگ شیرینی را به حاجر میداد، گُل از گُلش شکفت و احمد را در آغوش گرفت.
آن شب، خانهی آیت پر از شور و هیجان شده بود. برزو با بابک، در حال شمردن گوسفندها، در گوشهی حیاط پشت حصار چوبی بودند. بهاره زیر طاق پر ستارهی آسمان نشسته بود و با عروسکش بازی میکرد. حاجر کنار حوض، ظرفهای شام را میشست و هر بار که زینت از او میخواست، آب کشیدن ظرفها را به او بسپارد، با مهربانی میگفت: « نه زینت خانم، شما مهمانید.»
در اتاق مهمان، آیت و احمد گرم صحبت بودند و خاطراتشان را مرور میکردند.
احمد که سیگار گوشه ی لبش بود گفت: «خان داداش یادته، بابا خدا بیامرز بهم میگفت: شتر مرغ.»
آیت با لبخند گفت: «یادمه داداش.»
احمد خندید و گفت: «خدا بیامرز تا منو میدید، قصهی شتر مرغو برام تعریف میکرد، میگفت: به شترمرغ گفتند: بار ببر، گفت: مرغم. گفتند: بپر، گفت: شترم!.... یادش بخیر.»
این جمله را گفت و سیگار را در زیر سیگاری خاموش کرد. اتاق چند لحظه ای آرام شد و آیت به قاب عکس یادگاری از پدر و مادرش که روی دیوار اتاق نصب شده بود، خیره شد.
کودکی آنها پر فراز و نشیب طی شده بود. احمد از بچگی علاقهای به کشاورزی و دامداری نداشت و همیشه از زیر کار در میرفت ولی در عوض تیزهوش بود و آنقدر پیگیر درس و مدرسه شد که آخر سر از دانشگاه در آورد و حالا به عنوان مهندس نفت صاحب اعتبار و مقام شده بود. بر عکس، آیت در کودکی پسر بچهی نحیفی بود که هوش و حواس خوبی نداشت و کودکیاش تا به امروز با چوپانی و کشاورزی گذشته بود. احمد تک برادر آیت بود و رابطهی عاطفی خاصی بین آن ها از کودکی جریان داشت. مادرشان وقتی خبر شروع جنگ را شنید، قلبش گرفت و مرد. پدرشان مردی با تعصب و مهربان بود و چند سال پیش بعد از اینکه صدای خنده برزو را در خانهی آیت شنید در حضور احمد و زینت که به وصیت او عمل کرده بودند در یک روز پاییزی ، چشمهایش را برای همیشه بست.
احمد از لحاظ شکل و شمایل به پدرش رفته بود و مرد جوان خوش بنیه ای بود و آیت شبیه به مادرش بود، لاغر و کم بنیه، با ریش و سبیل کم پشت، شبیه به خوشههای گندم که در زمین دیمی، یکی در میان سر از خاک در میآورند. اما آنها در چیز با ارزشتری اشتراک داشتند و آن قلب بزرگ و مهربانشان بود که از پدر و مادرشان به ارث برده بودند.
ساعت از ۹ شب گذشته بود که زینت با کیک تولد وارد اتاق مهمان شد. حاجر لباسهای محلی برزو را که هدیهی تولدش بود، پوشانده بود و او با لُپهایی که از خجالت سرخ شده بودند وارد اتاق شد و کنار پدرش نشست. احمد، یک دستش را دور بابک انداخته بود و دست دیگرش را دور گردن بهاره حلقه کرده بود. زینت ترانهی «تولدتون مبارک» را برای بهاره و برزو که امروز ۸ ساله شده بودند، خواند. همگی کف زدند و هر دوی آنها را از ماچ و بوسه لبریز کردند. در آخر، احمد کادوی تولد برزو و بهاره را که پلاک و زنجیر طلا بود، بر گردنشان آویخت.
حاجر از جا بلند شد و به طرف صندوق چوبی رفت. پارچهی سفید گُلگُلی متبرک شده را که پارسال از مشهد خریده بود برداشت. آن را با خجالت کنار زینت گذاشت و گفت: «هدیهی ما به بهاره خانوم، اگه صلاح دانستین براش چادر نماز بدوزین.» و بعد آیت ادامهی صحبت حاجر را گرفت و گفت: «داداش کم ما رو زیاد حساب کنید.»
زینت پارچه را از زمین برداشت و در حالی که لمسش میکرد، گفت: « خیلی قشنگه دستتون درد نکنه حتما تو جشن تکلیف مدرسه سَرش می کنه… بهاره خانوم از عمو و زن عمو تشکر کردی؟»
درهمین حین احمد گفت: «خان داداش، مهم نیست هدیه چهقدر قیمت داشته باشه، مهم حس خوبیِ که موقع گرفتن و دادن کادو، یادگاری میمونه…. دست شما و زن داداش درد نکنه.»
بعد از یک ساعتی که همگی دور هم جمع بودند، آیت از اتاق مهمان بیرون رفت و برای اطلاع از حال ماده گاو به طویله رفت. ماده گاو وقت زایمانش شده بود و بی حال و ناتوان روی زمین افتاده بود. آیت با خودش گفت: «باید مش قاسم را خبر کنم.»
مش قاسم پیرمردی بود که مهارت درمان چهارپایان اهلی را داشت. آیت، حاجر را صدا زد و به او گفت که پی مش قاسم میرود. خانهی مش قاسم آن سوی دِه بود.
بابک پشت گردنش شروع به سوزش کرده بود و مجبوراً برای تسکین خارش چند باری گردنش را خاراند و بعد پلکش را که سنگین شده بود، مالید. با شدت گرفتن خارش در پشت گردنش، مضطربانه به مادرش گفت: «مامان گردنم خیلی میخاره!»
زینت که گرم صحبت با حاجر بود، وحشت زده به گردن بابک که داشت تاول میزد، نگاه کرد.
حاجر تا به آن شب چنین چیزی را ندیده بود، زیر لب «یا جد سادات» گفت و مایوسانه به زینت نگاه کرد.
احمد کنار ماشین ایستاده بود و بیخبر از همه چیز، مخفیانه شیشهی مشروب را سَر میکشید. چند ماهی میشد که به الکل اعتیاد پیدا کرده بود. مشابه اکثر مردها، تا وارد دهه چهارم زندگیاش شد، ناخودآگاهش چند غلاب تیز را به طرف قایق بادی افکارش، نشانه گرفت و احتمالاٌ در صورت نشنیدن پاسخ منطقی، تمام احمد را در اقیانوس زندگی غرق میکرد و اینجور که پیدا بود، احمد برای پاسخ دادن به زمان بیشتری نیاز داشت.
بابک رفتهرفته حالش بدتر شده بود و یک مرتبه استفراغ کرد. زینت ترسید و هراسان احمد را چند بار صدا زد.
احمد گیج و منگ، زینت را دید که بابک را بغل کرده و شتابزده از پلههای ایوان پایین میآید. زینت با چشمان گریان و صدای لرزان گفت: «بچهمون داره تلف میشه.»
احمد شوکه شده بود، حتی نتوانست آن لحظه سوالی بپرسد و بیدرنگ سوئیچ ماشین را چرخاند. حاجر، بهاره را که اشک میریخت و میخواست سوار ماشین شود را از پشت سر بغل کرده بود. برزو از بالای ایوان با بغض به ماشین عمویش که از حیاط بیرون میرفت، نگاه میکرد.
آیت بعد از اینکه مش قاسم را در خانهاش پیدا نکرد، حدود ساعت ۱۱ شب به خانه برگشت. حاجر اتفاقاتی که بعد از رفتن او در خانه رخ داده بود را توضیح داد. آیت به قدری غمگین شد که ماده گاو را به کلی فراموش کرد. بهاره که هنوز گونه هایش خیس بود از خستگی روی زانوی حاجر به خواب رفته بود. برزو کنار حاجر به پشتی تکیه داده بود و صدای مادرش که نام خدا را ذکر میکرد، مثل لالایی در گوشش نجوا میکرد.
در روستا، چراغ خانههایی که جوانانشان مشغول تماشای مسابقهی فوتبال بودند در تاریکی شب سوسو میزد. شب به نیمه رسیده بود و تقویم، سی و یکمین روز خرداد را به عقربه های ساعت که از ۱۲ گذشته بود، سپرد. صدای جیرجیرک ها و جغدی که روی درخت خشکیده نشسته بود، سکوت نیمه شب را چنگ می زد.
آیت دستش را غم زده روی پیشانی گذاشته بود و فکر و خیال میکرد. بهاره از سوزش نیش پشه از خواب پرید و شروع به گریه کرد. برزو چرتش پرید و ناگهان دلشوره گرفت. حاجر برای آرام کردن بهاره، او را به ایوان برد و گفت: «اگه ۱۰۰ تا ستاره رو بشماری، مادرت میاد.»
هوا خنکتر شده بود. برزو هم به ایوان آمد و به نوری که پایین جاده، حرکت میکرد، با دقت خیره شد. حاجر بچهها را رها کرد و برای آوردن پتو به اتاق رفت.
برزو که حالا تعجب زده به نور نگاه میکرد به بهاره گفت: « عمو اینا اومدن!» و با انگشتش به نور چراغ تراکتور که در حال عبور از جاده بود اشاره کرد و از پلهها پایین رفت. بهاره بالاخره نور را دید و خوشحال به دنبال برزو از پلهها به پایین دوید. اما هر دوی آنها اشتباه کرده بودند. ماشین احمد چند کیلومتر آن طرفتر به خاطر زیر نگرفتن شغال، واژگون شده بود.
حاجر از اتاق بیرون آمد و در حالی که پتویی در دست داشت برزو و بهاره را در حیاط، کنارِ در دید.
حاجر برزو را صدا زد در همان لحظه ناگهان ایوان زیر پایش چنان با صدای مهیبی لرزید که فقط مجال نگاه کردن به چهرهی بهت زدهی آیت برایش باقی ماند و زیر پایش چون گودال خالی شد. زمین مانند گرگ، بیرحم و درنده شده بود و هرکه را میتوانست، میدرید. غیر قابل درک و خیلی سریع همه چیز اتفاق افتاد. تمام ده در یک چشم بهم زدن ویران و گرد و خاک آسمان را کِدر کرد. صدای شیون و ضجه از هر طرف به گوش میرسید، غوغایی شده بود. آنهایی که زنده مانده بودند با فانوس به دنبال خانواده هایشان در زیر آوار میگشتند و نام آن ها را غم انگیز فریاد میزدند. صدای نالهی ضعیفِ پسر بچهای در زیر آوار شنیده میشد که پدر و مادرش را صدا میزد. مثل آن پسرک، خیلیها بودند اما ظلمت شب، چشم بند سیاهی شده بود و توان جست و جو را گرفته بود.
حاجر کنار ماده گاو زیر خروارها خشت و خاک دفن شده بود، اما هنوز نفس میکشید. آیت از ضربهی تیر چوبی که روی سرش افتاده بود، درجا جانش را از دست داد. اثری از برزو و بهاره نبود. گویی مثل فرشته ها به آسمان رفته بودند. زندگی، تلخ ترین و غم انگیز ترین نمایشش را سی دقیقه بامداد، روی زمین اجرا کرده بود. کوکر آن روستای خوش آب وهوا با درختان زیتون و اهالی مهمان نوازش دیگر شبیه به آبادی نبود و مثل شهر و روستاهای اطرافش که شاهد مرگ هزاران نفر دیگر بودند، از آمدن خورشید و اجسادی که فردا بیرون کشیده خواهند شد، هراس و وحشت داشت.
پایان