almasi.aa1989
almasi.aa1989
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

نت زندگی

Almasnevis.blogfa.comآدرسوبلاگ

نت زندگی

_ خدایا چرا؟ به من بگو چرا؟

_ یه گیتار گرفتم با هزارتا امید و آرزو، نشستم کف خیابون که پول هنرمو دربیارم. آدمات که دم از دین و ایمون میزنن، دیدی چطور از این خیابون به اون خیابون زدن تو سرم که " پاشو خانم اینجا جای این جور کارا نیست."

زن بودن یه جرمه. جرمی که به هوای بیچاره چسبوندین، البته اگه اون سیبو نمیخورد شک نکن آدمت میخورد، بی خیال اصلا تو به من بگو، چرا منو زن آفریدی؟ هان؟ ... خودم جوابشو میدم، به خاطر اینکه بیشتر زجرم بدی هان؟

_ نه، دیگه خبری از بدبختی نیست، خودمو می کشم که پیش تو ام نیام، یه جا همین وسط مسطا گیر کنم راحت تر از بودن رو زمینته...

باد شدید دور ساختمان بلند که ژاله و گیتارش به دیوار آن تکیه داده بودند، پیچید. زوزه ی باد که صدای خنده ی کارمندان ساختمان را از پنجره باز طبقه اول با خود آورده بود، با شدت گیتار ژاله را به زمین انداخت.

ژاله یه نگاه سرد به آسمان انداخت، گیتارش را برداشت و روی شانه اش گذاشت. سیگارش رو روشن کرد و با اولین پکی که به آن زد گفت: " بببین به این سیگار قسم که شرفش از خیلی از بنده هات بیشتره، میخواستم زندگی خودمو و مامان مریضمو بسازم ولی امروز بعد از ۱۷ سال زندگی کردن فهمیدم نمیتونم؛...

ببین ژاله اگه بغصت بترکه، چک و لگدیت می کنما...

پیرمردی در حال رد شدن از کنار ساختمان بود که دختری را در حال زدن به سر و صورت خودش دید. با عجله به سمت او رفت.

ژاله( در حال خود زنی): آشغال واسه چی گریه می کنی؟ ها ؟ عوضی ....

جمعیت اطراف ژاله که داد و فریاد می کرد و دستهایش که از مو های کنده شده پر شده بود، بیشتر و بیشتر میشد

خانمی جوان به او نزدیک شد و سعی کرد که با ژاله حرف بزند اما با اولین تماس فیزیکی، ژاله جیغ بلندی کشید و در حالی اشک می ریخت گفت: " به من دست نزن " نمیخوام... چیه حالا دلتون برام سوخت؟ نه دیگه دلتون نسوزه چون خودمو از شر شما آدمای دو رو خلاص میکنم حالا برید اون ور می خوام برم. صدای پچ پچ مردمی که دور ژاله حلقه زده بودند و هر کسی پیشنهاد تماس با بهزیستی، پلیس و ... را می داد، ژاله را خشمگین تر کرد و با جیغی که کشید گفت: "برید گمشید " و از آنجا دوان دوان دور شد.

***

هوا تاریک شده بود. باران می بارید. ژاله با ظاهری ژولیده و خسته، از کوچه های کاه گلی و باریک که نشانه ای از آرامش و رفاه نداشت، در حال گذر بود.

سر کوچه رسیده بود، به تیره برق چوبی که تا نیمه خم شده بود، تکیه کرد و مایوسانه به پله هایی که انگار هر بار به تعدادشان اضافه می شد، نگاه کرد.

سهم سرپناه ژاله، اتاق نموری از یک آلونک کلنگی در یکی از محله های فقیر نشین جنوب تهران بود که به جز او و مادرش، شش خانوار دیگر در اتاق های آن زندگی می کردند.

بالاخره از آخرین پله بالا آمد و در حالی که کاملا خیس شده بود وارد حیاط شد. ناامید به لامپ روشن اتاق نگاه کرد و در اتاق را باز کرد.

اتاق تقریبا خالی بود و اثاثیه خانه تنها یک فرش کهنه، یخچال قدیمی و اجاق گاز کوچک ، به همراه یک تلویزیون سیاه و سفید و یک چمدان فلزی که حکم میز تلویزیونی داشت، بود.

مادر ژاله حدودا ۵۰ سال سن داشت و به دلیل افتادن از چهارپایه وقتی مشغول نظافت خانه مردم بود دچار شکستگی لگن شده بود. روی تخت گوشه اتاق به پهلو خوابیده بود. اتاق سرد بود اما خبری از بخاری نبود.

مادر ژاله که چشمانش را باز کرده بود، دخترش را در حال گذاشتن کاسه و قابلمه در جاهای مختلف اتاق دید.

مادر(در حال سرفه کردن): سلام دخترم

ژاله که نمیتوانست آثار خود زنی را از صورتش مخفی کند با صدایی که از شدت جیغ و فریاد، گرفته بود به او سلام کرد و صورتش را بوسید، بعد به سمت یخچال رفت و در یخچال را باز کرد؛ بعد با بغضی که در گلویش سنگینی می کرد، پرسید: "مامان چیزی خوردی؟"

مادر: آره دخترم، نون و ماست خوردم بعد با غصه ای که از صداش پیدا بود، ادامه داد:

"ژاله، مهری خانم می گه اگه راه نرم، استخوون لگنم سیاه میشه، عفونت میکنه."

ژاله: غصه نخور، گیتارو میفروشیم برات واکر می خرم.

مادر: نه ژاله، من واکر نمیخوام. خودم از دیوار میگیرم راه میرم.

ژاله که دیگر نمی توانست جلوی گریه نکردنش را بگیرد با قطره های اشکی که به درشتی غم و اندوهش بود گفت: من دیگه نیازی بهش ندارم.

مادرش که با دیدن اشک های ژاله، شروع به گریه کردن کرده بود دست ژاله را گرفت و گفت: به ارواح خاک آقات زود خوب میشم. دوباره کار نظافت خونه ها رو شروع می کنم. ژاله، به خدا امید داشته باش همه چی درست میشه...

***

صدای چکه باران که از سقف روی ظرف هایی که ژاله رو زمین گذاشته بود، مانند چکشی روی مغز او می کوبید. مادرش با قرص های مسکنی که خورده بود، به خواب رفته بود. کنار مادرش دراز کشید و با چشمانی که قطره های اشک را روی صورتش سرازیر می کرد، به چهره شکسته مادرش که رنج زیادی را بعد از مرگ پدر ژاله تحمل کرده بود، خیره شد و چند دقیقه ای بی کلام با او درد و دل کرد. بعد به آرامی صورت مادرش را نوازش کرد و دست او را بوسید.

***

ژاله در اتاق را باز کرد و با موبایلی ساده ای که در دستش بود، از اتاق خارج شد و به سمت حمام عمومی که گوشه حیاط بود رفت. به سرعت وارد حمام شد و اندکی بعد با دوستش لیلا تماس گرفت.

ژاله: لیلا، سلام

لیلا: سلام، چطوری؟ دختر خوبی از صبح چندبار بهت زدم, کجابودی؟

ژاله: لیلا، این آخرین باری که صدای منو میشنوی. بهت زنگ زدم بگم تو بعد از مادرم بهترین کسی بودی که داشتم. بعد به ساعد دستش که در حال خونریزی بود نگاه کرد و بی حال تر از قبل گفت: " قول بده گیتارمو بفروشی و برای مادرم واکر بخری."

لیلا که شوکه شده بود با عصبانیت گفت: چرند نگو؛ ژاله تو رو خدا به من گوش کن، بعد با بغضی که ترکیده بود ادامه داد،" امروز چند بار زنگ زدم بهت بگم اون آقایی که چند ماه پیش بهمون گفت چه قدر خوب گیتارو با دف ترکیب کردین!"

یادت میاد همون مردی که چشمای آبی داشت، یادته؟ قول داده بود تو آموزشگاش برامون کار جور کنه؛

امروز به من زنگ زد گفت که می خواد به قولش عمل کنه، قرار شد واسه جفتمون برای آموزش به بچه های بی بضاعت کلاس برگزار کنه و بابتش پول خوبی بهمون بده.

لیلا: میشنوی؟

ژاله که داشت از حال می رفت با صدایی که درست شنیده نمیشد گفت :

دیگه خیلی دیر شده.... تمام لباسم خونی شده،... دارم میمیرم

_لیلا، خیلی دوستت دارم به مادرمم اینو بگو. من نتونستم این جمله رو زیاد بهش بگم.

لیلا از شدت وحشت، جیغ بلندی کشید و با اشکی که از چشمانش میریخت گفت: تو چی کار کردی ژاله ؟!

ژاله تو رو خدا نمیر، من الان آمبولانس خبر می کنم تو رو خدا فقط دووم بیار تو روخدا... الان کجایی؟

ژاله با فکی که در حال لرزش شدید بود گفت: خ و خ خ ن ن ه و گوشی از دستش افتاد.

لیلا با سرعت هر چه تمام با اورژانس تماس گرفت و آدرس خانه ژاله رو به اپراتور اورژانس داد و خودش هم به سمت خانه ژاله که کمتر از ۱۰ دقیقه فاصله داشت، هراسان به راه افتاد.

لیلا با پیراهن و شلوار و شالی که از روی سرش افتاده بود، پای برهنه در خیابان می دوید. صدای غرش آسمان که دل ابرها رو می شکافت و اسم " ژاله " که زجه زنان لیلا، صدایش می کرد، صحنه غم انگیزی از داستان زندگی بود.

***

یک ماه بعد

آموزشگاه موسیقی

لیلا مشغول آموزش دف به کودکان بی بضاعت بود. وقتی به پنجره ای که رو به اتاق مجاور باز می شد, خیره شد ، لبخندی به ژرفای لذت زندگی به ژاله که در حال گیتار زدن و آموزش به کودکان بود، زد...

پایان

داستان درام کوتاهنویسندگی
سپاس پروردگارم را که نویسنده ی زندگیست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید