ساعت ۱:۵۸ دقیقه بامداد جمعه ۱۸ خرداد سال ۱۴۰۳
پناه میبرم به نوشتن از شر این افکار ... از هجوم این افکار بیسر و ته .... حقیقتش به روال معمول خواستم آشفتگیم رو یه جوری بریزم تو سر کلمات شاید کمی مرهم بشه. ولی خب یه لحظه وایسا ... بیا این دفعه با دید حل مشکل نگاه کنیم. بیا این دفعه بریم سراغ یه چیزی که همیشه میدونستی مشکله ولی نتونستی حلش کنی.
میدونید! از بچگیم. از همون روزهای ده سالگیم که با خودم میگفتم که دیگه این هفته دعای ندبه مسجد رو میرم، تا کنکور اولم و حتی کنکور دوم من خمار خواب بودم. البته خواب نامنظم. بیداری تا دیروقت و خواب تا ظهر. البته اگه دانشگاه، کار یا آزمون یا کلاس مهمی وجود داشته باشته مشکلی نیست ولی مشکل زمانی ایجاد میشه که اجبارها از بین میره. مثل الان. مثل این روزهای من که یه دانشجو با کار پاره وقتم. هر وقت عشقم بکشه ساعت کاری میزنم و هر وقت دوست داشته باشم درس میخونم و این اصلا واسه من خوب نیست.
همین میشه شببیداری و هجوم افکار بیسروته که حالت رو به هم بریزه. علی! برادر من! داداش من حال امشبتو ببین!!! خب مومن صبح زودتر بلند شو که شب به این حال و احوال نیفتی دیگه.
بیا اون چیزی رو که از امشب فهمیدیم واسه حال بهتر لیست کنیم.
۱- دیگه مردونه بیشتر از ساعت ۹:۳۰ صبح نخواب. میخوابی بعد شب حالت به این وضع میفته. آقا من به شمایی که داری این متن رو میخونی قول میدم تو شرایط معمول صبحها دیگه بیشتر از ۹:۳۰ نخوابم.
۲- دیگه هیچوقت با حسین و مهدی سهتایی بیرون نرو. نرو آقاجان! نرو! اعصابت رو به هم میریزن. تو مگه اعصابت رو از سر راه آوردی که اجازه میدی این حالت پیش بیاد! همین جا به هر کسی که داره این متن رو میخونه قول بده دیگه سهتایی باهاشون بیرون نمیری. با مهدی کلا دیگه نمیشه وقت گذروند.
۳- این هفته که رفتی تهران هرچه زودتر پیگیر وقت روانپزشک بشو. این سرترالین لامصب رو دقیقا تنظیمش کن دیگه.
۴- واسه درسخوندن این ۲۵ دقیقه رو درست رعایت کن. وقتی میری پای درس از آسمون سنگ هم بارید تا ۲۵ دقیقه تموم نشده قطع نکن.
فعلا همینا به ذهنم میرسه.
نمیدونم این جنگ من با خودم کی تموم میشه. کی بالاخره با خودم به صلح میرسم. تا ببینیم ته این جنگ با خود چی میشه ....