ساعت ۲۱:۱۷ دقیقه پنجشنبه شب ۲ اسفند ۱۴۰۳، اتاق دو نفره سهیل، رو به پنجره، چایی هلدار کنار دستم و امیررضا در حال ور رفتن با گوشی ...
وقتی از دانشجوهای پزشکی در مورد این میپرسی که آیا شده تا حالا از این که جایی به حساب نیان ناراحت بشن، معمولا استاجرها،یعنی اولین گروه دانشجویی که بیمارستانشون شروع شده، از این که کلا کسی حسابشون نمیکنه تو بیمارستان و رسما نقش خاصی ندارن ناراحتن. خب این یعنی چی؟ یعنی این که دورههای قبل استاجری، یعنی علومپایه و فیزیوپات رسما "پیشا بهحسابنیومدن" هستن... اوت و خارج از ماتریکس. یعنی احتمالا شما از پزشکهای حاذق هم در مورد دوسالونیم اول پزشکی و چیزهایی که یادگرفتن بپرسی، شاید چندان چیز دندونگیری برای گفتن نداشته باشن ولی همه بالااتفاق معتقدن حجم زیاد اطلاعاتی که در این دو سالونیم همچون شلنگ آتشنشانی تا انتهای حلقشون وارد شده، گاهی بیشتر از حد توانشون فشار آورده. درسهایی که به نظر میرسه بخش خوبیشون نقش زنده نگهداشتن چرخه مالی استادها و سیستم چاق و لَخت آکادمیا رو دارن ...
البته از خواننده باهوش توقع میره که حواسش باشه، به صورت معمول، ملت، از این دوره، در سنین ۱۸ تا ۲۱ سالگی عبور میکنن و نویسندهی پابهسنگذاشته این خطوط، شاید به علتِ "دو سه پیرهن پارهشده بیشترْ بر تنش"، بیشتر از بقیه، کاستیها و رو اعصاببودنهای این دوسال و نیم اذیتش کرده باشه.
به هرحال امروز، حوالی ظهر، بعد آزمون علومپایه، ایندوره هم تموم شد. پایان هر مقطع چیز باشکوهی میتونه باشه. یه جورایی مثل موقعی که از لابهلای تاریکی به یه تپهای رسیدی و بهتر میتونی اطراف رو ببینی. و رسما زندگی من بر خلاف چیزی که فکرش رو میکردم به طور کامل این شکلی شده. امتحان و آزمون و رهایی و امتحان و آزمون و رهایی و .... من همیشه فکر میکردم آدم درس نیستم و امروز آنچنان زندگی من و درس به عقد هم درآمدن که حتی مجنون هم دوست نداشت انقدر در پیچوخم لیلی باشه.
امروز هم روز جالبی بود. چیزی که بیشتر از همه امروز به چشمم اومد، صورتهای پر ریش یه سری از بچهها بود که قبلا اینطوری ندیده بودمشون. یک ماهی بود بهخاطر فرجه این آزمون همدیگه رو ندیده بودیم.
از این حرفها گذشته، این دوسالونیم و زندگی کردن بین این بچهها و جامعه دانشجوهای پزشکی بر خلاف ظاهرش بار تجربه سنگینی داشت برام. مثل موقعی که یک جعبه به ظاهر سبک به دستت میدن و یه دفعه از سنگینیِ پیشبینینشدهی اون جعبه، رو به جلو خم بشی. راستش توقعش رو نداشتم. من یکبار دیگه و بهطور خاص، زندگی بین یکسری آدم ۱۸ ساله که از بلور هم شفافتر بودن رو تجربهکردم و یواشیواش دیدم چهجوری یه سریهاشون شیشهخورده پیدا میکنن. عوض شدن و بزرگتر شدنشون رو دیدم و با بعضیشون صمیمی و از بعضیاشون دور شدم. یه موقعهایی ازشون بچهتر شدم، شادیهاشون رو دیدم و گاهی محرم گریههاشون شدم و حتیتر گاهی اونا مرهم حرفهای مگوی من شدن :) تو این مدت، صمیمیشدن با کسایی که فکرش رو نمیکردم تجربه کردم و رفاقتهایی به وجود اومد که بعید میدونم تو مسیر معمولی زندگی برام اتفاق میفتاد. و البته که خودم کم اشتباه نداشتم این مدت و چهقدر بالا و پایین پیش اومد.
و احتمالا زندگی یه چیزایی شبیه به همین باشه دیگه. میچرخه و میچرخه و اگر تو هم باهاش بچرخی برات کلی ماجرای جالب پیش میاره ...