داستان پرپیچ و خم من در میانه ۲۵ سالگی رسیده به ترم ۵ پزشکی. از لحاظ مالی اتفاقی که در زندگی برام پیش اومد خیلی بهتر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم. خیلی ... اصلا فکرشو نمیکردم که بهمنماه ۱۴۰۲ یه روز محمدامین بهم زنگ بزنه و پیشنهاد کاری بهم بده. کاری که انقدر بتونه منعطف باشه برام و من بتونم انقدر منطبق باهاش پیش برم.
اما ... اما من در این ۳ سال حضورم در دانشگاه پزشکی بیشتر از تمام اون ۲۲ سال قبلش که جاهای دیگه زندگیم بودم اشتباه کردم. نمیدونم دقیقا علتش چیه. تفاوت سنی؟ احساس مسوولیت؟ برونگرایی زیاد؟ انقدری اشتباه کردم که این روزها رفتن توی دانشگاه برام سخته. اذیتم میکنه. همش فکر میکنم روم فشار هست. من خیلی بیشتر از اون چیزی که باید خودم در معرض یه سری مسائل قرار دادم و ترکشهاش هنوز با قوت داره سمتم میاد. کاش این شرایط کاری از اول برام محیا شده بود.
این روزها خیلی فکر میکنم سقف دنیام کوتاه شده. من دغدغه کار بزرگ داشت ولی دغدغه به خالهخانباجیها دانشکده پزشکی کوچیک شده. دوست ندارم این حرف رو بزنم در مورد خودم. پیش نگاه خودم خیلی ارزشمندتر از این حرفا بودم ولی دقیقا این روزا اینجوری شده واسم.