ویرگول
ورودثبت نام
Aloner star
Aloner star
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

ستاره ای تنها در دهه ۳۰

توی دهه ۳۰ زندگی، همه ی ما به فکر پولسازی و تشکیل خانواده و مهاجرت و .... هستیم.

یه روز که گفتم خب خانواده ی خوبی تشکیل دادم، کار توی تیم خوبی دارم و الان وقتشه که برای مهاجرت اقدام کنم و شروع کردم به برنامه ریزی و انجام اقدامات لازم .

کاملا هم روی روتین بودم، کار خانواده ورزش خوندن زبان ...

یهو درد شدیدی تو کمرم حس کردم به قسمی نمیتونستم از توی تخت بلند شم، گفتم گرفتن عضله به خاطر ورزش هست.

رفتم فیزیوتراپی و .... بدتر شدم و بهتر نشدم. تا جاییکه در عرض سه ماه وزنم رسید به ۶۵ دکترها گفتن برو رژیم بگیر و ...

بعد از سه ماه یه دکتر مغز واعصاب گفت بیا از اول شروع کنیم😵‍💫🫣

گفتم یعنی چی؟ گفت برو یه ام آر ای بده ببینیم چیه...

رفتم ام آر آی صدر، شنبه ساعت ۷ صبح. نفر سوم بودم. رفتم تو دستگاه بعد از ۵دقیقه دکتر عکسبرداری گفت، باید با تزریق انجام بدی تومور داری ... 😒

گفتم دکتر مطمئنی؟ نامه نوشت داد دستم . دکتر مغز واعصاب رو عوض کردم، یکیشون گفت من نتونم تشخیص بدم هیچ کس نمیتونه. برو ام آر آی با تزریق بده، برو نمونه برداری کن تا بگم چکارکنی.

اینجا از هم پاشیدم. حس کردم هرچی تو زندگی ام تلاش کرده بودم دارم ازدست میدم. دیگه نمیتونستم قدم بردارم. دلم میخواست بمیرم اما واسه درمانم کاری نکنم. واقعا حق من نبود. لایف استایل سالم، بدون هیچ شیطنت و لذتی اونم بخاطر اینکه نکنه سرطان بگیرم.

همون شب نشستم دارایی ها و پس اندازم که اندازه ۲۰۰، ۳۰۰ میلیون بود رو بین افرادی که دوستشون داشتم تقسیم کردم و شل کردم.

همسرم گفت اقدام کن واسه درمان، با پول وام. نه پس اندازت. گفتم نمیتونم. همه چی یه شبه از دستم رفت. رویای مهاجرت. رویای پیشرفت کاری، کار کردن تو شرکت و این تیم. واسه چی خوب شم و مبارزه کنم؟

گفت واسه ما و من رفتم واسه جراحی . چالش های جراحی و بعدش به حدی زیاد بود که من شش ماه از خونه نمیتونستم برم بیرون .

یک سال بعداز جراحی گفتن باید صبر کنی چون همه ی تومور رو نتونستیم در بیاریم. صبر کردم و دوباره شروع کردم به کار پیدا کردن. دوباره بلند شدم. گفتم میسازم.

اما همینکه داشتم روحیه میگرفتم بعداز یک سال دکترا گفتن باید پرتودرمانی بشی چون داره رشد میکنه و ...

و من دارم آماده میشم واسه کار جدید و پرتو درمانی

باکوهی از استرس . چرااسترس؟ چون همه چی تو ابهام هست واسم.

و باز آدمایی که بیشتر از خودم دارن میجنگن .

و حالا حس خشم و عقده دارم و ازین حالتم میترسم. دیگه رحم ندارم، دیگه درک ندارم. واسه آدما سختگیر شدم و بیچارگی آدما ناراحتم نمیکنه و موفقیت هاشون خوشحالم نمیکنه.

حس میکنم تو سیاهی هستم که از اون بالاتر نیست. برای همین از همه ی دوستام فاصله گرفتم چرا که فکر میکنم تو اون شرایط کسی کنارم نبوده پس منم نمیخام کنارشون باشم نه خوشی ها نه ناخوشی ها.

انگاری باید ازشون انتقام بگیرم. یه روز از درد به خودم میپیچیدم، توی مطب دکتر بودم. به خانمه گفتم نوبتت رو بده من. حالم بده، بی اعتنا رد شد و رفت.

حقش بود ولی انسانیتش نذاشت ببینه من دیگه طاقت نشستن ندارم. و الان من تبدیل شدم به اون ادم سفت و بداخلاق و بی حوصله.

مینویسم شاید بمونم و این ایام بگذره و سالم شدم.و این روزا رو یادم بیاد و باز در منبع نیکی رو باز کنم و ادمارو دوست داشته باشم.


وقتی سیاوش قمیشی گفت یاد چه گاری 😄 از ته دلم درکش کردم .

دوست من بعضی وقتا آدما به موفقیتات نمیخندن بخاطر حسادت نیست. بخاطر سرخوردگی خودشونه. بخاطر دویدنها سمت درهایی هست که وقتی بهش میرسن و در رو باز میکنن میبینن پشتش دیواره...


پس باهم مهربون باشیم و هوای بغل دستی امون رو داشته باشیم.

روزنوشته هام ادامه دارد....

تشکیل خانوادهشروع کاردهه ۳۰
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید