دوستی تعریف می کرد:
نزدیک های عید یک زن و شوهر اومدن خونمون برای نظافت، از لهجشون هم مشخص بود که آذری زبان هستند و اصلا به روحیات و ظاهر ضعیف و فیزیکشون نمیخورد که بتونن از پس کارهای خونه شلوغ و پر وسیله ما بر بیان! اما به هر حال لیست کارهایی که باید انجام بدن رو براشون توضیح دادیم و بشون سفارش کردیم تمیز کار کنند و موقع کار و جابجایی وسائل آسیبی به آنها و در و دیوار نزنند.
کمی که گذشت متوجه شدیم با وجود اینکه خیلی تمیز و حلال کار می کنند اما خانم که خیلی هم رنگ و رو پریده و ظاهرا بیمار بود توان کار کردن نداره و به سختی داره کارها رو انجام میده و آقا هم که بسیار لاغر و ضعیف بود حتی برای جابجایی یک وسیله معمولی که یک آقا و حتی خانم به راحتی می تونه جابجا کنه مشکل داره و فشار زیادی رو تحمل میکنه! براشون شیرینی و شربت آوردیم که بخورند و کمی جون بگیرند اما تاثیر چندانی نداشت و با وجود غیرت بالایی که داشتند و در تلاش بودن با صرف سلامتی که ظاهرا نداشتند کارشون رو به خوبی انجام بدند زیر بار استراحت و نمیخواد فلان کار رو انجام بدید و... نمیرفتن و به ناچار خودمون هم آستین بالا زدیم و نامحسوس مشغول کمک شدیم که به این بندگان خدا کمتر فشار بیاد.
موقع ناهار خانم که پیش خانم های خونه نشسته بود دربرابر کنجکاوی و سوالات دوام نیاورده بود و شرح حال مختصری از زندگیش رو گفته بود که همسر در یک تولیدی کفش کار می کرد و شرایط نسبتا خوب و یک زندگی معمولی در شهرمون داشتیم اما به دلیل قاچاق کفش از ترکیه و استقبال مردم ازین کفش ها کم کم فروش کارگاهشون کم شد تا اینکه تولیدی کلا تعطیل و کارگرها از جمله شوهر من بیکار شدند و پس اندازمون هم تمام شد و همسرم هرچی گشت کار پیدا نکرد و از شدت ناراحتی بیمار و اینطور ضعیف شده و به ناچار 4 ماه پیش برای کار اومدیم تهران و تو حاشیه یکی از شهرها اطراف تهران ساکن شدیم و شوهرم این مدت داره دنبال کار میگرده و تا کار پیدا کنه برای درآمد تو خونه مردم کار میکنه و منم شب عیدی میام کمکش، من هم باردار بودم و شرایط بیکاری و بی پولی باعث افسردگیم شد و به خاطر مصرف دارو و سوء تغذیه بچه یک ماه پیش زودتر از موعد به دنیا اومد و مشکل قلب و کلیه داره و هنوز هم تو بیمارستان داخل دستگاهه و صبحم که اول وقت نیامدیم رفته بودیم بیمارستان!
همین صحبت ها کافی بود که همه اعضای خانواده را متاثر کنه و مبلغی رو برای کمک به آنها در نظر بگیریم و اتفاقا یکی از همسایه ها هم که درجریان قرار گرفت مبلغی کمک کرد و آخر وقت که این زوج می خواستن برن این مبلغ رو بشون دادیم اما قبول نمی کردن، مخصوصا خانم خیلی اکراه داشت، می گفتن ما به اندازه دستمزدمون فقط می خوایم و نیازمند نیستیم و آقا به خانم اخم کرد که چیزی گفتی و چرا گفتی و...، به هر حال با وساطت و فشار و اصرار بزرگترهای خونه و به بهانه کادو تولد بچه و عیدی قبول کردند و بشون گفتم تا مترو شما رو میرسونم، من که حال خیلی خوبی به خاطر کار خیری که کرده بودیم داشتم تو مسیر خونه تا ایستگاه مترو سخنرانی می کردم و از بیکاری و گرانی و مشکلات می گفتم و اون بندگان خدا هم فقط تایید می کردند، اما خانم که مثل آقا خیلی ساکت و مظلوم بود در هنگام صحبت و جایی که دیگه منتظر حرفی از آنها بودم گفت ببخشید یک چیزی بگم ناراحت نمیشید؟ گفتم نه خواهش می کنم اتفاقا از متکلم وحده بودن خسته شدم و خوشحال میشم، بفرمایید; گفت: آخر کار که جاکفشیتون رو تمیز میکردم متوجه شدم بیشتر کفش ها مال ترکیه است، همون کفش هایی که ما را بیکار و نیازمند کرد!!
من از شنیدن این حرف شوکه شدم و تازه به عمق فاجعه و جنایتی که مرتکب شدیم پی بردم و انگار بی هوش شده بودم، مخصوصا اینکه از یک طرف کفش خارجی پام بود و از طرف دیگه یاد این افتادم به دوستم که رفته بود ترکیه پول داده بودم کفش عیدم رو مستقیم از ترکیه بیاره! تو این حال خراب و خجالت زده بودم که ادامه داد اگر اجازه بدید ما فقط دستمزد خودمون رو برداریم و باقیش رو پس بدیم که خیلی جدی گفتم نه دیگه بیش ازین شرمندم نکنید، عیدی رو که پس نمیدن و خانواده ناراحت می شن.
ازون روز مدام به این فکر میکنم که چندتا از نیازمندهایی که تا الان با خوشحالی و رضایت از کار خیر بشون کمک کردم رو خودم نیازمند کردم!؟
پ.ن: این نوشته به هیچ وجه در نقد کمک به نیازمند و کار خیر که مورد تاکید قرآن کریم و احادیث و روایات بسیاری است نمی باشد.