من نویسنده ی نسبتا پرکاری هستم. از آنجا که دهه اول فعالیتم به عنوان فیلمنامه نویس را می گذرانم سعی دارم از دوران آماتوری خود حداکثر استفاده را ببرم و به همین خاطر تا این لحظه بیشتر ژانرهای اصلی را تجربه کرده ام. مثلا "پوچْ تِک" در یک آمریکای آخرالزمانی رخ میدهد که با وجود انقراض تقریبا تمام گونه های زیستی به وسیله گرمایش جهانی و گازهای گلخانه ای، مردم به لطف تکنولوژی زندگی نسبتا عادی ای را می گذرانند. یا مثلا "ترانس مینیستر" تراژدی ربات های فضایی است که در چرخه ای بی پایان از جنگ و درگیری گرفتار شده اند. "حماسه محافظان" اسطوره ای مصنوع درباره ی شیاطین، جادوگران، قدیسان و شوالیه هاست و یا "زوروکودیل" ماجرای یک بریتانیای پساجنگجهانی و خزندگان انساننمایی است که در شب های بارانی و خیابان های تاریک و مه گرفته روی یکدیگر اسلحه می کشند.
با وجود ایرادات واضحی که از ناشی بودنم نشأت میگیرند از خودم راضی هستم و همچنان به کار نوشتن ادامه میدهم. تنها معمایی که هرگز جوابی برایش نمی یافتم این بود که چرا دوستان عزیزم در سایتی که قبلا برایش مقاله می نوشتم هرگز این فیلمنامه ها را تحویل نمیگیرند و حتی سیناپس ها را هم که می فرستم به آنها نگاهی نمی اندازند. تا اینکه اخیرا از طریقی بالاخره علت پدرکشتگی شان با آثارم را فهمیدم: آثارم "هویت ایرانی" ندارند.
در واقع از این لحاظ که کارکتر ها مثلا اسمشان ارشمیدس و اواندر و لئونیداس است نه رستم و گرشاسب و تیشتر. یا مثلا درباره ی بریتانیای درگیر جنگ جهانی می نویسم نه ایران زمان دفاع مقدس. یا حتی داستان فیلمنامه ها از صلح طلبی و حقیقت و مسئله انتخاب و... حرف می زنند نه مثلا از عرفان و سلوک و عشق به خدا و غیره و ذلک که اگر چنین نباشد و اراده الهی در داستان جاری نباشد و شخصیت اصلی با ذکر بسم الله به جنگ نرود و کارکتر ها در حین بیماری عزیزشان در نمازخانه دست به دعا برندارند به عرش ملکوت و فلان ساحت کبریایی برمیخورد که منِایرانیِشیعه بجای پاسداری از فرهنگ خود این چنین لیچار هایی ترشح می کنم. اینجا بود که عینک را روی میز گذاشتم، چشمانم را مالیدم و پرسیدم:... ببخشید چی؟!
در واقع انگار ماهیت هنرمند بودن وظیفه ای ایجاد میکند برای پاسداری از فرهنگ و جغرافیایی که در آن اقامت داریم. انگار اصلا "فرهنگ" چیزی است که حفاظت و پاسداری بخواهد و ما هم جنگجویانی هستیم که با شمشیر کذایی قلم داریم دور و برش پاس شب می دهیم مبادا از آن دوردور ها گزندی برسد و نویسندگان به استفاده از نام ارشمیدس بجای تیشتر عادت کنند که در این صورت خاکمان پایمال شده و خونمان حلال است.
پی بردن به این واقعیت که اگر نام خودم را از اول فیلمنامه هایم پاک کنم و بجایش نامی فرنگی بگذارم احتمالا هیچکس تعجب نکند مانند آن نقد بیجای جناب لاکپشت به هزارپای بخت برگشته، رقصیدن را به کل از خاطرم برد. این شد که دوباره به خلوت خود پناه آورده ام تا بالاخره جواب این سوال را بیابم که آیا اصلا چیزی به اسم "فیلم ایرانی" وجود دارد که من از حریمش تجاوز کرده باشم؟ اگر وجود ندارد برای رضای خدا و خوشامد رفقای منتقدم چه کنم که بوجود بیاید و متعالی تر بشود؟
طبق معمول ابتدا باید مشخص کنیم مراد از "هویت فرهنگی و ملی اثر هنری" چیست. چرا راه دور برویم. بیایید از همین فرضیه ای که این بالا مطرح کردیم شروع کنیم اگر منظور از هویت فرهنگی، تعلق زمانی-مکانی به یک فضا و ملت خاص باشد، این یعنی دعوایمان سر "زمینه" داستان است.
زمینه آنطور که بزرگان گفته اند یعنی هرچیزی که داستان شما در آن رخ می دهد. در سینما ما نمی توانیم به زمینههای کلی و ناکجایی مثل "روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور" بسنده کنیم و باید زمینه خود را به حد معقولی بشناسیم. وقتی داستان شما درباره ی لندن دهه ۱۹۵۰ و کروکودیلی است که مانند زورو لباس مبدل پوشیده و شب ها روی پشت بام ها دنبال سرکردگان جنایت میگردد زمینه شما می شود لندن و به طور جزیی تر پشت بام ها و کوچه خلوت های آن.
ویژگی مهم زمینه این است که امکانات داستانگویی شما را محدود می کند. در این صورت کروکودیل قصه ی ما دیگر نمی تواند همراه خود تفنگ پلاسمایی حمل کند و یا روزنامه فروش دیگر نمی تواند جار بزند "کیهان! اطلاعات!". زیرا ثابت شده این کار به مخاطب یادآوری میکند یک نویسنده در حال رقم زدن وقایع است. داستان مراسمی است که قرار است به خودمان بقبولانیم شخصیت های آن واقعا وجود دارند و اگر هر اتفاقی بیفتد که باور کردن این موضوع را سخت کند برای داستان دردسرساز خواهد بود.
خب بنظر می رسد به صورت سوال خود رسیدیم تا اینکه مثال هایی چون "برزرک" از ژاپن دست بلند میکنند. زمینه وقوع این داستان تقریبا یک اروپای قرون وسطایی است. شخصیت ها نام های انگلیسی دارند و داستان هم از سرنوشت گرایی و آزادی اراده سخن می گوید که موضوعی نسبتا غربی است. چی شد؟ چرا یک ژاپنی باید این چنین اثری تولید کند و مردمش هم آن را دوست بدارند و در صدر صادرات فرهنگی خود گرامی شمارند؟ پس "هویت ژاپنی" چه می شود؟ یا اصلا مگر باکیفیت ترین فیلم های وسترن، همان وسترن اسپاگتی ها نیستند که در کشور ایتالیا ساخته شده اند؟ چرا سرجیو لئونه باید فیلم هایی درباره کابوی ها و آمریکایی ها بسازد و نرود کمدی الهی را اقتباس کند یا با دوربین خود، تاریخ کشورش در زمان دیکتاتوری موسولینی را به نمایش جهانیان بگذارد؟
یک قدم جلوتر را بنگریم، می بینیم که نتیجه عملی استفاده از این فرضیه یعنی "هویت سینمایی تعلق به زمان و مکانی خاص است" چندان موفق به چشم نمیآید. مگر نه همین قماش که ندای وافرهنگا و وافردوسیا و وارستمایشان گوش فلک را کر کرده تا کنون بار ها برای تحققش اقدام کرده اند؟ مگر سمفونی نهم و آخرین داستان و چهل سرباز تلاش هایی در همین جهت نبودند؟ وجدانا الان کسی به جز من این اسم ها را یادش هست؟
اصلا مگر زمینه داستان را می شود تغییر داد؟ زمینه چیزی است در خدمت روایت و گفتمان قصه. وقتی داستان از ما می خواهد در لندن قرن بیستم روایتش کنیم، یعنی یک ویژگی هایی در این زمینه هست که برای روایت این قصه ضرورت دارد. در داستان نویسی اولویت این است که ببینید چه زمینه ای داستانتان را به بهترین شکل پشتیبانی می کند و اتمسفرش با اتمسفر مطلوب شما میسازد تا همانجا لنگ بیاندازید. داستانی که به زور و کتک در ایران هخامنشی رخ می دهد، مثل یک دمل گنده و پرچرک از روی کاغذ می زند بیرون.
و نتیجه به مراتب بدتر این طرز تفکر این است که نویسنده داستانی می نویسند که در ایران هخامنشی رخ می دهد، صرفا چون باید داستانی بنویسد که در ایران هخامنشی رخ بدهد. وقتی نگرش سینمای زمان-مکانی به جایی برسد که برای ما ایجاد وظیفه کند، یک عالمه "باید" روی سرمان آوار می شود. اینجاست که خلاقیت چمدانش را می بندد. خلاقیت از "باید" ها گریزان است. چنین شرایطی یعنی دستمان را از یک بشریت موضوع متنوع ببریم. اگر نویسنده اپسیلونی وجدان هنری داشته باشد زیر بار "باید این را بنویسم وگرنه ایرانی نیستم" نمی رود.
پس سخن از چیزی فراتر از صرفا زمینه وقوع قصه در میان است. وگرنه برزرک و روزی روزگاری غرب جزو آثار معرف کشور زادگاه خود به شمار نمی رفتند. به همین مثال ها بنگرید. "مانگای ژاپنی"، "وسترن ایتالیایی"، "رمان روسی" یا حتی "شعر ایرانی"، اینها تداعی کننده یک هویتی هستند. یک سری ویژگی مشترک که در اکثر ساخته های یک کشور مشاهده می شود. یعنی در فضایی آبستن شده و پرورش یافته اند که در بجز آن ممکن نبوده. انگار پاسخ مسئله مان همین اطراف است.
به ایده ی "ابرقهرمان" بنگرید. ابرقهرمان یک مفهوم اساسا آمریکایی است. هیچ فرهنگی بجز آمریکا نمیتواند راجع به چنین انسان های عجیبی بیاندیشد و خیالپردازی کند. آمریکا یک رویایی دارد، یک خط فکری ای دارد، یک چارچوب فکری ای دارد که ابرقهرمان را بوجود می آورد. برای همین است که اصولا ساخت فیلم ابرقهرمانی در کشورهایی بجز آمریکا چندان محبوب نیست. چون این یک گفتمان درون فرهنگی است. امریکایی ها ابرقهرمان سیاهپوست، ابرقهرمان هندی، ابرقهرمان مسلمان و حتی ابرقهرمان یهودی دارند. ولی همه آنها را جزو هویت فرهنگی آمریکا حساب می کنند.
برای یک مثال ملموس تر بیایید برویم سراغ احتمالا شناخته شده ترین کارکتر ایرانی در آثار هنری: پرنس او پرشیا. او که اکنون صاحب یک فرنچایز بازی ویدیویی، چند فیلم سینمایی و یک جامعه طرفداری بشدت بدعنق است یک کارکتر ایرانی است که آمریکایی ها ساخته اند. حتی بازی جدیدش را خود تولیدکنندگان با دوبله فارسی اورجینال هم منتشر کردند. اگر بر طبق فرضیه سابقمان حساب کنیم، ایرانیان حالا باید از محبوبیت جناب پرنس بال در بیاورند، ولی می بینید که نیاورده اند. چرا؟ چون پرنس شلوار گشاد پایش کرده و شمشیر کج عربی دستش گرفته است. انگلیسی حرف می زند. مثل اساسین ها از در و دیوار بالا می رود و مبارزه هایش هم به اندازه فایت های انیمه ای اغراق آمیز و عجیب است. پرنس پر های سیمرغ می سوزاند تا حمایت او را جلب کند، با چمروش و وهرام و مردخوار می جنگد، پرنس اهل ایران است، درست، ولی ایرانی نیست. مربوط به هویت فرهنگی آمریکاست.
این واقعیت که هویت فرهنگی به تکنیک و روش قصهگوییمان هم وابسته است بسیاری از پیش فرض ها را به چالش می کشد. به اطراف خود بنگرید، تقریبا تمام فانکشن های فرهنگی ما نوعی معنای ناخواسته ملیتگرا یافته اند که ناشی از همین طرز فکر است. اکنون دیگر شاهنامه صرفا منظومه ای از ده ها هزار بیت شامل قصههایی آمیخته به خیال و واقعیت نیست. اکنون شاهنامه یک "هویت ملی" است. اکنون دیگر هرسال برای فردوسی سالگرد می گیرند و می آیند و فضایلش را ذکر میکنند که بله زبان فارسی را نجات داد. پیغمبر است، وطن پرست است، اسوه است. شاهنامه از آنچه حقیقتا هست انبساط یافته، اکنون دیگر نقد کردن داستان های شاهنامه صرفا خلاصه به نقد کار دست جناب فردوسی نیست. اکنون نقد شاهنامه یعنی روبرو شدن با "هویت ملی" هفتاد هشتاد میلیون شیفته ی فردوسی.
خب، فهمیدیم هویت مان یک ربطی به تکنیک و کلکرشتی هایمان دارد. انیماتور های ژاپنی یک حقه هایی سوار می کنند که دیگر محصولشان اسمش انیمیشن نیست و نامش می شود انیمه. پس باید دنبال همین حقه ها بگردیم. مثلا در شعر فارسی که منسجمترین هویت هنری در دسترسمان است. اکنون دهها دانشکده قطور ادبیات گوشهی هر شهر بلند شده که کارش تحلیل و مطالعه ی همین کلک رشتی هاست. اینکه چرا فردوسی وزن یازده هجایی برگزیده، چرا مثنوی گفته، چرا انقدر مبالغه بکار برده و... که شاهنامه بوجود آمده. یعنی داریم عملکرد ها و فرایند ها را می یابیم تا بتوانیم بازتولیدشان کنیم. یعنی اگر آرد و تخم مرغ و شکر را در یک کاسه بریزیم و هم بزنیم و بگذاریم مدت کافی در فر حرارت ببینند نتیجه کیک است.
ولی شرمنده، شاهنامه کیک نیست. شاهنامه اثر هنری است. اثر هنری بجز مجموع تکنیک ها و ابزار های بکار رفته مخلفات دیگری هم دارد. برای همین است که در آن دانشکده ها شاعران جوان با آنکه به عمرشان مِی ندیدهاند (یا حداقل امیدوارم ندیده باشند) همچنان از می و معشوق و محتسب حرف می زنند و غزل های دوپهلو خطاب به یک محبوب فرضی می سرایند ولی هنوز هیچکدام حتی شبیه حافظ هم نیستند. حافظ یک شخصیتی است که در برهه ای زیسته، تجربیاتی داشته و جهان بینی ویژه ای پیدا کرده که توانسته چنین اشعاری بسراید. آمریکایی ها شاید بازهم وسترن بسازند، حتی بهتر هم بسازند ولی هرگز نمی توانند وسترن سرجیو لئونه را بازتولید کنند. متوجه منظورم شدید؟
حالا که دوباره به فیلمنامه هایم می نگرم، می بینم که آینه ای شکسته و هر تکه اش در یکی از فیلمنامه ها افتاده است. چون هرکدام بازتاب دهنده ی بخشی از مناند. منِ ایرانی شیعه که در قرن ۱۴ و ۱۵ در این جغرافیای ویژه زیسته ام و دقیقا درکی که از دنیای خودم دارم به آثارم رخنه کرده است. پوچْ تِک محل وقوعش آمریکاست، ولی در واقع سناریوی مراد و مرید است. درباره ی انذارکننده ای است که میآید به مردم نشان میدهد که ای مردم ببینید در چه گندابی گیر کرده اید و دارید سعی می کنید نادیده اش بگیرید، نمی خواهید فکری به حال دنیای از همه جهت ویرانتان بکنید؟ ترانسمینیستر شاید کارکتر هایش همنام اساطیر یونان باشند، ولی در واقع دید یک نفس ایرانی است از مفهوم تنش و مسئله اخلاق. اینکه اگر هردو سوی یک جنگ متشکل از وجود های گرانبهایی باشند که هیچکدام شان به این درگیری علاقه مند نیست همچنان هم آرزو میکنید یکی پیروز شود و دیگری ساقط؟
ظاهرا در نهایت تنها کاری که باید برای پاسداری از "هویت ایرانی" انجام دهیم اظهار نفس است. کاری که در قامت هنرمند به آن ماموریم. چون با این کار هویت و نگرش یک ایرانی را به محصول خود وارد می کنیم. اگر مسحور فرهنگ بیگانه نشده باشیم و به عنوان یک ایرانی، یک زندگی ایرانی گذرانده باشیم مطمئنا ترانس مینیستر و پوچ تک هم به عنوان آثار ایرانی اصیل شناخته خواهند شد.
نفس راحتی می کشم. حالا دوباره می توانم اگر لازم شد نام شخصیت هایم را ارشمیدس بگذارم. با این تفاوت که حالا می دانم چرا. بیایید قصه هزارپا را به سبک رابرتمککی تمام کنیم: هزارپا مدت ها از رفتار لاکپشت دلخور بود و در خانه گریه می کرد. تا اینکه یک روز سعی کرد بفهمد موقع رقصیدن، هر پایش کجا می رود و پاهایش را چگونه باید بگذارد که رقص جالب تری ارائه دهد. در نهایت او دوباره رقصیدن را به خاطر آورد و دوباره مردم او را تشویق کردند. با این تفاوت که حالا او دیگر رفتاری که بصورت غریزی انجام می داد را از روی آگاهی و دانش پیش میبرد. این آگاهی به نفع او تمام شد، چون حالا دیگر داشت به ابداع سبک رقص جدید خودش فکر می کرد.