باور داشته باشید یا نداشته باشید هنرمندان موجودات عجیبی هستند. یافته های تجربی نشان می دهد فرایند خلاقه ی هنرمندان، تجربه ای بسیار مشابه توهم در بیماران روانی است. به محض آنکه این لقب ثقیل را به دمب خود وصل می کنید و اینور و آنور با خود راه میاندازید، جهشی ژنتیکی در بدن شما رخ میدهد. ظاهرا هنرمندان بر اثر یک خطای تکاملی، از گونه Homo sapiens تمایز یافته اند و اکنون مغزشان به جای دو شقه، متشکل از سه شقه است. عملکرد این شقهی زائد چیست؟ بیایید با بررسی روزمره تان ببینیم!
ساعت ۷ صبح است. طبق معمول از خواب برمی خیزید و شتابان به سر میز صبحانه می روید تا برای مراجعه به مدرسه/دانشگاه/محل کار آماده شوید. در حین صرف صبحانه و هم زدن چایی شیرین ناگهان ایده ای برای فیلمنامه جدیدتان به ذهنتان می رسد، ایده ای که قادر به پر کردن دو سه تا از plot hole های اساسی داستان است. کمی به فکر فرو می روید و سوالاتی مطرح می کنید تا آن را به دیگر بخش های قصه پیوند بزنید که ناگهان به خودتان می آیید و می بینید صبحانه تان را تمام کرده اید بدون آنکه حتی مزه ی شیرینی چای را متوجه شوید.
ساعت ۱۲ ظهر. سر کار خود حاضر شده اید، در حال پرکردن گزارش هستید و آن صدا همچنان دارد دوخت و دوز می کند. هوا گرم است و تمرکز روی کار سخت، برای چند ثانیه ترجیح می دهید ببینید چه میگوید و میفهمید همچین بد هم نمی گوید. کاغذی چیزی بر می دارید تا ایده جدیدتان را یادداشت کنید. آخرسر رییس گرامی عربده کشان می آید بالا سرتان و میگوید در گزارشتان اسم شکارچی را نوشته اید تشنه و اسم حیوان را ریچارد پارکر.
ساعت ۴ عصر. مشغول درس خواندن هستید. آن هم درسی مثل ریاضی که مستلزم توجه فراوان به جزییات است. اوضاع خوب است، تست ها را در زمان معقولی پاسخ داده اید و درصد هایتان هم با کمی ارفاق رضایت بخش اند. ولی می دانید که این تتمهی توانایی شما نیست. چون شما همواره دارید با نیمی از توجه خود مطالعه می کنید. نیم دیگر همیشه در قرق آن صدای آفریننده است.
ساعت ۷ غروب. اکنون با روایتگری من از این وضعیت اسفبار به یک آگاهی آزاردهنده دچار شده اید. اکنون این وضعيت دیگر نامش بی دقتی صرف نیست. دور و بر همان نیم توجه سرماخورده هم توسط مه پوشانده شده. تصمیم گرفته اید برای تسکین درد جدید خود، محبوبتان را به صرف میان وعده دعوت کنید. همچنان که روبروی او نشسته اید و نگاه های صوفیانه رد و بدل می کنید، باز هم نمی توانید از این لحظات حداکثر فیض را ببرید. چون آن غده ی بیپدرمادر همچنان دارد ایده تولید می کند.
این موجود ناشناخته چیزی شبیه به تله اسکرین ها در رمان ۱۹۸۴ است. حتی در خواب هم ولکن معامله نیست. به شما قول هم میدهم هر بامبولی سوار کنید، نهایتا صدایش را کم می کنید. هرچقدر برگ یادداشت و ضبط صوت جیبی و دستبند شوک الکتریکی همراه خود داشته باشید حریفش نمیشوید. این غده ی جدید عقوبت حضور در محفلی است که تصمیم گرفته اید جزوی از آن باشید.
واقعیت این است که بیشتر هنرمندان، کودکی جذابی را پشت سر نمی گذراند. این افراد معمولا در کودکی، خود را خلاقتر، کنجکاوتر و فضول تر از دیگر کودکان نشان میدهند. گاهی نیز سلیقه و علایق عجیبشان مزید بر علت می شود که همسالانشان با آنها حال نکنند. این افراد از همان کودکی یاد می گیرند شقه ی سوم مغزشان چیز دردسرسازی است و برای پذیرفته شدن باید وجودش را حاشا کنند.
خاصیت این خلاقیت غیرعادی هم این است که هرچقدر سعی کنی نادیده اش بگیری، قلمبه تر میشود. من میگویم که انجام داده ام تا شما انجام ندهید: حتی اگر تلاش کنید به سرتان چاقو بزنید و این غده را به زور از آن در بیاورید، بنا به یک قدرت خارقالعادهی ولورین وار دوباره رشد می کند و جوانه میزند، حتی قبراق تر از قبل. با روزه ی برگه سفید نهایتا یک هفته از دستش فرار کنید. دوباره برمی گردد.
خب این ورقلمبیدن و به زور زیر فرش هل داده شدن تا بزرگسالی تداوم دارد، از ما اصرار و از غده انکار. گاه پیش میآید که دعوا آنقدر بالا می گیرد و غده آنقدر آماس میکند که برای خودش خودمختار می شود. در اینجاست که اتفاق فرخنده ای رخ می دهد و آن هم اسکیزوفرنی است. اشتقاق از عالم واقع برای همیشه. طیف وسیعی از دوستان بااستعدادمان همینجا از قطار پیاده میشوند. اگر هنوز اینجا نشسته اید و سلامت روانتان را از دست ندادهاید، کمربند هایتان را محکم تر ببندید که اتفاقات قمر در عقرب تری در راه است.
در این نقطه دوست کله گنده ی خلاقمان حالا دیگر وارد جامعه شده است. کار پیدا می کند. دیگران از او کار میگیرند. در مدیا با ترول ها کل کل می کند. با لوله کش و سوپری و دی وی دی فروش هم صحبت میشود. تشکیل خانواده می دهد. فرزندانش از راه می رسند، فرزندانی که احتمالا همچو خودش جهش یافته اند. و خدا نکند پدر یا مادرتان مانند خودتان صاحب خلاقیتی باشند که سرکوب شده و هیبت عقده یافته که در آن صورت بهترین حالتش همان است که اسکیزوفرنی را با اشتیاق تمام بغل بگیرید.
عده ای از رفقایمان اما بگیر تر از این حرف ها هستند و این جدال را تا بزرگسالی نیز تداوم می دهند. اگر شانس خوبی داشته باشید می توانید یک روز از آن بهره جسته دو سه تا اثر جمع و جور خلق کنید و غده ی گرامی را آکبند تحویل کرم و موریانه ندهید که در آن صورت دمتان گرم. اما باید بگویم که با این کار وارد بازی بسیار خطرناکی شدهاید که گاهی به قیمت دنیا و آخرتتان با هم تمام میشود.
در یک سناریوی مطلوب، یک صاحبکاری تهیه کننده ای چیزی کارتان را در صفحه سوم چهارم روزنامه می بیند و به مذاقش خوش می آید و از شما دعوت می کند برای کار جدیتر. به مرور اسمتان بیشتر در می رود و بیشتر شناخته می شوید. کتاب هایتان از تیراژ دویست تایی به دو هزار تایی می رسند، سپس بیست هزار و در نهایت دویست هزار و حتی بیشتر. در میان این دویست هزار هم بالاخره هست پنجاه شصت نفری که شیفته ی زاویهفک و رنگ چشم و حرف زدن شیرازیتان شوند. تبریک، شما اکنون به نوبه ی خود سلبریتی به شمار می روید. اصالت و عزت نفس که پدربزرگ ها راجع بهش حرف می زدند را یادتان هست؟ در این مرحله خیلی به کارتان می آید. چون حالا روی لبه ی تیغی راه می روید که یک سویش نارسیسیسم فرهنگی است.
نارسیس (یا همان نرگس خودمان) به روایت یونانیان یک بابایی بود که عاشق انعکاس تصویر خودش در آب شد. او هرچه تلاش می کرد تا به این زیبایی بی نقص درون آب چنگ بزند تا او را تصاحب کند موفق نمی شد. تا آنجا که به قدری به سمت رودخانه خم شد که تعادلش را از دست داد و بله.
از خصائل نارسیس های امروزی این است که خیلی ادعای آوانگارد بودن دارند. از آنجا که صرف فعل خاص بودن برای این افراد سوخت موتور خودشیفتگی توقف ناپذیرشان است، هرآنچه تکنیک عجیبوغریب است در کار خود فرو می کنند. از فلان آقای بازیگر که گریه های مصنوعی اش بخشی از ابزوردیسم نقش مورد ارائه اش است، فلان خواننده که صدای طبیعی اش با صدای اصغرکولرساز جانباز موجی برابری می کند و با "ترکیب صدای کلاسیک و الکترونیک" وکال می گیرد یا فلان کارگردان که ظاهرا جایی معاهده امضا کرده برای اسلوموشن گرفتن تک تک صحنه های درگیری که سی چهل دقیقه زمان فیلم بیشتر شود صحبت می کنم.
امیدوارم هیچ کدامتان به سرتان نزند تصمیم بگیرید به آثار این افراد نقدی بکنید، چون در این صورت با ارتش هواداران سینه چاک حضرات آیات روبرو خواهید بود. کافی است یک توییت در انتقاد از این عزیزان بنویسید، چنان افشاگری هایی درباره گذشته و کرده و ناکرده تان رخ می دهد که همان بهتر بگویید "غلط کردم" و بیخیال هالهی تقدس دور و بر بت بزرگ شوید.
خاصیت دیگر نارسیس ها این است که به سرعت جذب تعلقات حزبی و جریانی می شوند. نارسیس بیچاره دنبال کیش شخصیتی است که تروما های کودکی اش را التیام بخشد و دنیای سیاست هم اصلا بر پایه ی کیش شخصیت می چرخد، چی بهتر از این؟ برای این افراد آواز خواندن در مراسم تحلیف باراک اوباما و تقریز نوشته شدن روی کتابشان توسط فلان مرجعیت و حمایت از فلان جنبش اعتراضی دستاورد است. آیا این کارشان درست است؟ از من می پرسید خودشان اهمیتی نمیدهند.
و البته نارسیس عزیز ما وقتی توجه و شهرت زیر زبانش نشست علاقه مند می شود به دیگر شاخه های هنری نیز دست بیازد. اینجا شاهد تولد یک نارسیس بحرالعلوم خواهیم بود، اقیانوس یک میلیمتری. همان بازیگر ها که هم بازی می کنند، هم شعر می گویند، هم نوازنده اند، هم مجسمه سازند، هر رقاص باله اند، هم به هفت هشت زبان زنده و مرده مسلطند و اگر دایی و شوهرعمه رخصت دهند وسط پذیرایی برایشان پشتک می زنند. و خیلی هم ببخشید، به هر تپه ای که برسند فضولات رویش به جا می گذارند و بس.
البته که شهرت هم مزایای خودش را دارد ولی اگر بخواهید روی این تیغ راه بروید بدون آنکه پایتان به سمت خودشیفتگی مزمن جر بخورد (مخصوصا اگر از طریق هنر این شهرت را کسب کرده باشید) نیازمند سعه صدر مثالزدنی هستید. به استثنای انبیاء و اوصیاء، هر انسانی در موقعیت شهرت هنری بالاخره یک سری توهماتی در وجودش شکل خواهد گرفت. اینکه این توهمات چه بلایی سرش خواهند آورد دیگر بستگی دارد به قدرت درونیاش در سرکوب این توهمات و اصطلاحا همان "جنبه"ی خودمان. نهایت قضیه یک زندگی بی سر و صدا با حداقل میزان دستمزد و بازنشستگی زودهنگام و در نهایت مرگی کاملا خاموش است. این است سزای کسانی که انتخاب می کنند بت نباشند.
می بینید دوستان من؟ هنرمند بودن چندان هم دنیای رنگارنگ و چیتان فیتانی نیست. افتخاری هم ندارد. هنرمند بودن یک جنگ روانی است با خودتان. اگر انتخاب کنید شرافتمندانه زندگی هنری خود را بگذرانيد در همان جوانی پیر خواهید شد. احتمالا کارتان به شغل دوم و سوم برسد. متاسفانه شانس تان در تشکیل خانواده هم از دیگران کمتر است، هیچکس نمی خواهد یک عمر با کسی زندگی کند که فقط می تواند به نیمی از او دسترسی داشته باشد. سلامت نفس هم که مانند رمان های لاوکرفت یک منبع نیازمند کنترل است، لحظه ای از آن غافل شوید، سقوط کرده اید.
ولی خب چه کنیم، بشریت به این فداکاری نیاز دارد. ما روی لبه ی وجدان جمعی ایستاده ایم، با پاره ای تجهیزات راهسازی و مشغول گسترش آن به افق های نامعلومیم. هنرمندان حقیقی بی سر و صدا پیش می روند. بپذیریم که یک کارنامه هنری آبرومند به اندازه یک کشف علمی بزرگ یا یک کاسبی حلال و پاک در زندگی انسان میدرخشد. به قولی: دنیای بدون هنر، با خودش روراست نیست.
فقط اگر افتخار داده اید که بخشی از این نمایش باشید، ملتمسانه از شما خواهش می کنم که خودتان را دوست بدارید. وجود شما ارزشمندتر از آن است که با لغزش و غفلت آن را به لبه ی پرتگاه برسانید. با این قسمت از وجودتان مصالحه کنید. زندگی گسترده است، هویت خلاقه خود را گوشه ای از آن قرار دهید تا زیباتر شود. اگر آن را جای درستی قرار دهید، دکوراسیون خانهتان از همیشه با طراوت تر خواهد بود.