Alireza Mohamadpor
Alireza Mohamadpor
خواندن ۹ دقیقه·۲ ماه پیش

یادداشت: اجازه ندهید ایده ها تبدیل به معیار ارزش گذاری شوند

به عنوان جوانکی که نزدیک پنج سال مشغول نگارش فیلمنامه و مدت به مراتب بیشتری مشغول مطالعه درباره‌ی سینما بوده ام، این سناریو برایم تبدیل به روتین شده است: هر چند هفته یکبار فرد تازه ای در را با لگد باز می کند، مشت هایش را روی میز می کوبد و فریاد می‌کشد:"آهای یارو! من یه ایده ی میلیون دلاری دارم که اگه بره رو پرده میتونه روی انتقام جویان: پایان بازی رو کم کنه! ازت میخوام همین الان تیمت رو برداری و بسازیش و اجازه بدی در طول مراحل ساخت همراهتون چای بخورم و نظر بدم". از آنجا که من هم به این سناریو نوعی خودآگاهی کنایه آمیز پیدا کرده ام لبخند می زنم و می‌پرسم: "میتونم یه پروپوزال از ایده ی میلیون دلاری‌تون ببینم؟" آن یارو هم در حالی که شگفت زده شده چرا من نتوانسته ام به سبک پروفسور ایکس به درون سر او نفوذ کنم و متوجه شوم ایده اش از چه وجهی نبوغ آمیز است با سگرمه های در هم رفته می رود بیرون و در را هم باز می‌گذارد.

یکی از شگفتی های ما انسان ها این است که فکر می‌کنیم سنتز چند پروتئین در سلول های خاکستری مغزمان به خودی خود پتانسیل تغییر دنیا را دارند. از جناب انیشتین نقل است که تخیل از تفکر عیار بالاتری دارد. و درست هم هست، بدون تخیل بخش زیادی از زندگی ما - مخصوصا ما انسان های مدرن - معنای خود را از دست می‌داد. کافی است چند روزی در سالن های سینما رفتار مردم را زیر نظر بگیرید. نخستین چیزی که شگفتی آنها را برمی‌انگیزد ایده های یک فیلم است: وای نگاه کن اون قبیله با یه روش راه رفتن خاص از دست هیولاهای صحرایی در امان میمونن! وای نگاه کن اون یارو تونست با نیروی مغناطیس مدار حرکت یه سیاره رو خم کنه! وای نگاه کن اون یارو که به چیستان علاقه داره و مثل کوکلاکس کلن یه گونی کشیده رو سرش تونست با هفت تا ون بمب گذاری شده گاتهام سیتی رو نابود کنه!

واقعیت تلخ این است که ایده ی میلیون دلاری وجود خارجی ندارد. ایده ی فیلمنامه ی درون سر شما همانقدری می ارزد که ایده ی چای نبات خوردن برای درمان نفخ معده. علتش هم آنقدر بدیهی است که شرم دارم از اینکه مجبورم توضیحش دهم: ایها الناس، ایده ها موجوداتی وهمی درون سر شما هستند. آن بیرون هیچ واقعیتی ندارند. با ایده ها مثل فرزندان خود رفتار نکنید. ایده ها صرفا ابزار کار ما هستند. به لطف فضای مجازی هرکدام از ما تبدیل به ماشین های اورثینکری شده ایم که ثانیه به ثانیه مشغول تولید ایده ایم. هنر واقعی هر انسان این است که چقدر توانسته ظرافتمندانه ایده های خود را از صافی بگذراند، یادداشت بنویسد، صحنه های خود را ویرایش کند، پای کار عرق بریزد، محصول خود را به غریبه و آشنا بدهد، بازخورد هایشان را بررسی نماید و در نهایت چگونه ماحصل زحمات خود را به نژاد بشریت ارزانی دارد... صبرکن، ان شاء الله شما دارید این کار ها می‌کنید نه؟!

گفتیم که چرا ایده ها به خودی خود ارزشمند نیستند. به جرات می توان گفت یکی از اولین درس هایی که در مسیر ورود به هنر یا هر حرفه‌ی تخیل طلب دیگری باید آموخت همین گزاره است. برای همین من زیاد به افراد بلندپروازی که اول مقاله سرشان غر زدم سخت نمی گیرم. اما افزایش تعداد این افراد حقیقتا دارد نگران کننده می شود. مخصوصا که اخیرا به گوشم رسید همان دوست بلندپرواز بعد از من سراغ یکی دو نفر دیگر هم رفته و آنها واقعا به او چراغ سبز داده اند. اکنون اتفاقا موسم مراسمات پایان سال است و فرصت مناسبی است؛ به عناوین معرفی شده در مراسمات نگاهی بیاندازید. تجربه می گوید اسم ۶۰٪ آثاری که به عنوان "پروژه های در دست توسعه" معرفی می شوند را دیگر هرگز نخواهید شنید. زیرا مغز متفکر پشت پروژه همان بابایی است که من جوابش کرده بودم.

اما چرا می توان افرادی پیدا کرد که حاضرند برای اوهامات این افراد منابع خود را مصرف کنند؟ سوال بسیار شک‌برانداز است. بنابراین شاید بهتر باشد آن را بازتعریف کنیم: چرا افرادی این تصور را دارند که اوهامات این افراد می تواند واقعا نتیجه بدهد؟

برای تصور نخستین پاسخ باید مجددا نقاب های گای فاکس خود را به چهره بزنیم و نظام سرمایه داری را شماتت کنیم. ابرکمپانی های فیلمسازی سراسر دنیا و در صدر آنها هالیوود برپایه ی الگوریتم های پیچیده ی مالی فعالیت می کنند‌. مثل هر بنیاد مالی دیگری هدف نهایی این ابرکمپانی ها تولید ثروت و سیر کردن شکم افراد دخیل در کار است. در دوران مدرن به طرز وحشتناکی هزینه ی تولید یک فیلم استاندارد بالا رفته است. امروزه بودجه های سیصد الی چهارصد میلیون دلاری برای بلاک باستر های تابستانه رایج هستند. بر طبق قانون یک فیلم برای سودآور بودن نیازمند فروش حداقل ۲.۵ برابر بودجه‌ی خود است. اگر قیمت پایه ی بلیت را ۱۰ دلار در نظر بگیریم، با یک حساب سرانگشتی پی می بریم تهیه کنندگان این فیلم ها انتظار دارند حداقل ۷۵ میلیون نفر برای تماشای فیلم آنها به سینما بروند تا فیلم شان تازه به مرحله ی سوددهی برسد. اگر این نتیجه را تعمیم دهیم به دنیاهای سینمایی که شما برای لذت بردن از داستان اجازه ندارید هیچکدام از فیلم های سری را نادیده بگیرید، انتظار سرمایه داران پشت این پروژه ها واقعا مضحک بنظر می‌رسد.

ایده گردهمایی قهرمانان...؟
ایده گردهمایی قهرمانان...؟

این چنین صنعتی که برآورده شدن حداقل نیازهایش وابسته به جلب نظر جمعیتی برابر کل جمعیت ایران است، بصورت پیش فرض روی حالت بقاء قرار دارد. این چنین سیستمی اصولا فرصت نمی کند ایده ها را از الک بگذراند و آدم درست اجرایشان را پیدا کند و بر فریم به فریم کار نظارت داشته باشد. این سیستم دقیقا به همین خیالپرداز های هپروتی نیازمند است تا صرفا کار را به پرده برسانند. سینمای مدرن تکنیک زده، محتوا زده، یا حتی چیزی بین اینها نیست. سینمای امروز دکه ی فست فودی است. از آن فست فود ها که با کمی دقت می‌توان خلط سینه ی آشپز را درون نان آن تشخیص داد. فورا این لقمه را بخورید و سفارش لقمه ی بعدی را بدهید پیش از آنکه مزه ی بد لقمه ی قبلی روی زبان تان اثر کند.

البته که بی انصافی است تمام قصور ها را به گردن طبقه‌ی بورژوازی بیاندازیم. کوتاهی اصلی متوجه ما متفکر‌ها و نظریه‌ساز هاست. نسل زد دارد کم کم وارد محیط کار می شود. افرادی که اکنون بافت اصلی جمعیت مولد جامعه را تشکیل می دهند هنوز درک درستی از هنر مورد علاقه‌ی خود ندارند. کمتر کسی هنوز هم سینما را بستری برای گفتن حرف های بزرگ می داند. برای بخش زیادی از افراد حاضر در این حوزه، سینما محتوایی است که آخرشب وقتی تنهاییم از تلویزیون پخش می کنیم تا صدای آن جلوی بیرون آمدن هیولای کمد را بگیرد و با خیال راحت بتوانیم ریلز اینستاگرام مان را چک کنیم.

این اصلا خبر خوبی نیست‌. دوران ما بیش از هر زمانی به هنر هدفمند نیاز دارد. در پاراگراف قبلی امیدمان را از سینمای تجاری بریدیم. تنها کورسو اکنون از سمت فیلمسازان تجربی و مستقل دیده می شود. آنها برای کار درست به تئوری و دانش نیاز دارند. ما کوتاهی کرده ایم. هنرمندان جوانی که کوچک ترین دغدغه ای در این زمینه یافته اند هنوز مسیر پالایش ایده به محصول را یاد نگرفته‌اند.

مدتی پیش کاملا تصادفی انیمیشنی یوتیوبی به نام "امید" دیدم. این انیمیشن با اینکه هفت هشت دقیقه بیشتر زمان ندارد مملو بود از ایده های جذاب و سوررئال. از همان ها که تنها در آثار تیم برتون می توان یافت. ولی با این حال برخلاف اکثر آثار مستقل توانسته بود از ایده‌ی خود فراتر برود و حرف تازه ای بزند. پیام این انیمیشن ارزش حرف زدن داشت. احساسی که برانگیخت نو بود، حتی با این وجود که ایده هایش در دید اول کلیشه ای بنظر می رسیدند. من شناخت زیادی از سازنده ی این انیمیشن ندارم، ولی مطمئنم به خوبی می‌داند ایده مهم است، ولی غایت نیست. آیا این از کوتاهی من و امثال من نیست که افرادی مانند این آقا را نادیده می گیریم و برایشان پشتوانه ی فکری کافی فراهم نمی کنیم تا به تاختن ادامه دهند؟ آیا زمانش نیست که سوزن را بچرخانیم و هنرمندان مستقل را به مسیر درستشان برگردانیم، پیش از آنکه خودشان تبدیل به عضوی از ارگانیسم فست فود سازی شوند؟

پس ذهنیت اشتباه رواج یافته درباره ایده ها متهم اصلی است. در جامعه امروزی ذهنیات بیش از عینیات ارزشمند هستند. برای همین مردم در کیک استارتر کلی پول سر ایده ای قمار می کنند که ممکن است حتی لباس واقعیت هم نپوشد. در قیاس "ایده ی ارزشمند روی کاغذ" و "ایده‌ی معمولی اجرایی شده" قطعا دومی پیروز است. اگر روزی اژدهایان از زمین بیرون آمدند و در ازای نابود نکردن بشریت، از ما طلب کردند یکی از این دو را به آنها پیشکش کنیم، برخلاف میل خیلی از مردم، دنیا بدون اولی جای قشنگ‌تری می شود. وقت آن است که از خانه بزنیم بیرون و کمی با واقعیت آشتی کنیم.

این همه فلسفه بافتیم و آخر به جواب این سوال نرسیدیم که چرا ارزش یافتن ایده ها خطرناک است؟ پیشینیان در مورد وقوع این حالت آخرالزمانی به ما هشدار داده بودند. ما داریم اوهام پرست می شویم. واقعیت بیرونی نامهربان و ترسناک است. ما مایل به فراریم. هنر مهم ترین سنگر ما برای این گریز است، البته پس از مواد مخدر صنعتی. اما با هر شکل واقعیت گریزی باید همچنان تسمه ای به کمرمان وصل باشد که بتوانیم بکشیم و به دنیای واقعی برگردیم. برای همین مخدر ها گریزگاه های خوبی نیستند. هنر استعاره ای از واقعیت است. استعاره اش را از آن بگیرید، تفاوتی با مخدر ندارد.

ایده ها ابزار هنر هستند تا درباره ی مسائل به مراتب مهم‌تری صحبت کند. ایده ی نابود کردن یک کلانشهر با هفت تا ون شاید جالب باشد، ولی به سادگی نشان می‌دهد چقد زندگی ما شکننده است که چنین سازه ی پرکبکبه و دبدبه ای را می توان به همین سادگی متلاشی نمود. بیش از هر زمانی به یادآوری این قضیه نیاز داریم: قرار بود هنر زبان مشترک ما باشد برای اشارت به امور ناگفتنی. ایده ها در نهایت خشت اند برای بنای پلی به اعماق کاویده نشده ذات انسان. حواس ما دارد از این مهم پرت می شود. داریم ارتباط خود با واقعیت را از دست می دهیم. اگر هیچ حرف ارزشمندی پشت مقاله ی من نباشد، چه تشویق و تحسینی دارد ردیف کردن زیرکانه واژه‌ها و پراندن جوک و شوخی؟

تیم برتونفضای مجازیفیلم سینماایده‌هانقد فیلم
هنرمندی جویای نام نشسته بر خطه ای از این کره ی لاجوردی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید