میگن از حدودای ۱۵ تا ۲۰ سالگی طلاییترین سالهای عمر انسانه ولی به نظر من اینطوری نیست. به نظر من کسایی این حرف رو زدن که از ۲۰ سالگی تا ۶۰ – ۷۰ سالگیشون رو باید هرروز میرفتن سرکار. کاری که احتمالا دوستش نداشتن. سنتها و قوانین روشون سلطه داشته و توی جریان اونها حرکت کردن. “بریم درس بخونیم چون همه درس میخونن” یا “بریم درس بخونیم چون برای کار مدرک میخوایم”. “بریم سرکار پول دراریم که خرج خانواده رو دربیاریم”. “بریم خانواده تشکیل بدیم”. اگر همه این استدلالها رو همینطور پشت هم بپرسی ازشون یه جایی به بنبست میرسن.
اگر بری و از آدمهایی که قراره کنکور بدن بپرسی که چرا دارن برای کنکور درس میخونن بالای ۹۵ درصد افراد جواب از قبل فکرشده و تعیینشدهای ندارن که بگن. اگر از آدمهایی که کنکور دادن هم بپرسی باز هم اکثرا جواب خاصی ندارن. شاید بگن که میخوان اپلای کنن یا شاید بگن مدرک میخوان.
من خصوصا درمورد دوره ۱۵ تا ۲۰ سالگی حرف میزنم چون توی این سن انسانها اکثرا به رشد عقلی میرسن و توی خانواده استقلال پیدا میکنن و (توی غیر ایران) از خانواده جدا میشن. (توی غیر ایران) میرن توی یه جای ساده مثلا رستوران کار میکنن و میفهمن که کار کردن یعنی چی. اینطوری اگه به یه سمتی رسیدن، کارمند رستوران رو هم درک میکنن. (توی غیر ایران) کارهای احمقانه میکنن و میفهمن که اشکال نداره که بعضی وقتها مثل بچهها و بدون منطق رفتار کنن. توی این سن آدمها میتونن چارچوب عقلیشون رو شکل بدن و بگن که چطوری دوست دارن که زندگی کنن. البته هیچ سنی برای تغییر دیر نیست. حتی فردی که توی ۶۰ سالگی سرطان میگیره و دکترها بهش میگن که حداکثر یک سال دیگه میمیره هم فرصت داره که زندگیای که دوست داره رو بسازه.
الان که این متن رو دارم مینویسم فرهاد توی گوشم داره میگه “زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت”. یکی دو سالیه که عاشق این آهنگ شدم. همیشه با دید مطلق مردن به این آهنگ گوش میدم و گریه میکنم ولی الان که این آهنگ رو دارم گوش میدم به این فکر میکنم که زندگی خیلی کوتاهه. خیلی کوتاهه. شاخص امید به زندگی ایران (میانگین سن مرگ) 71 ساله. (این فقط یک آماره و مقدار میانگین جامعه رو میگه ولی فرض کنیم که کاملا درسته) اگر 50 سالتون باشه، 70% عمرتون رو زندگی کردید. اگر 40 سالتون باشه، 56% عمرتون رو زندگی کردید. اگر 30 سالتون باشه، 42% عمرتون رو زندگی کردید. اگر 20 سالتون باشه 28% عمرتون رو زندگی کردید. زندگی واقعا کوتاهتر از این حرفاست که زندگیای که دوست داریم رو به خاطر چیزهایی که حتی استدلالی براشون نداریم تلف کنیم و چیزی که میخوایم رو نداشته باشیم.
اگر زندگیای که دوست داریم داشته باشیم چیزیه که قبلتر توصیف کردم پس خیلی خوبه ولی اگر از زندگی فعلی راضی نیستیم و دوست داریم یه زندگی رویایی بسازیم این نوشته به درد میخوره.
زندگی عادیای که اکثر انسانها دارن، مسیر تعریف شدهای داره. موفقیت توش تضمینیه. جادهای آسفالت شده و آماده رد شدنه. فراز و نشیب زیادی نداره، شاید چند جا دستانداز یا تونل و پل داشته باشه. راهحل تضمینی توی ایران اینه: درس بخون، کنکور بده، دانشگاه قبول شو، مدرک بگیر، اگه زرنگ بودی بدون واسطه برو سر کار و اگه زرنگ نیستی یه آشنا پیدا کن و حداقل پنج روز در هفته برو سر کار. حقوقت در حدی خواهد بود که زندگیت رو بچرخونی و مطمئنی که اتفاق غیر منتظرهای نمیافته.
قبلا خیلی دوست داشتم راه قطعی رو پیش بگیرم و اینطوری زندگی کنم اما از یه جایی به بعد دیگه به نظرم جذاب نیومد. دوست دارم زندگیم ماجراجویی بیشتری داشته باشه، هدفهای بزرگ بیشتری داشته باشه. توی حوزههای بیشتری باشه. نمیخوام زندگیم به سرکار رفتن و پروموت شدن و شاید نهایتا مدیر بخش یا پروژه شدن منتهی بشه. راستش هنوز نمیدونم دقیقا چی میخوام. ایدهام از کار رویاییم مدام در حال عوض شدنه. فکر نکنم هیچ وقت به یه چیز قطعی برسم.
بعضی وقتها به این فکر میکنم که دانشگاه اصلا به چه دردی میخوره؟ به قول دوستم توی جریان بقیه قرار گرفتیم و اومدیم دانشگاه، جایی که هرروز به هزار و یک دلیل زجر میکشیم ازش :) به این فکر میکنم که انصراف بهترین راهه. ولی بعد به این فکر میکنم که راه رفتن رو هموارتر میکنه. میشه گفت که از لحاظ کاری و زندگی خوبیهایی داره ولی آیا واقعا به اذیت شدن میارزه؟
حرف اصلیم اینه که مهم نیست که چقدر از زندگی گذشته، مهم اینه که هنوز کلی وقت هست. برای کسی که میدونه ماکزیمم یک هفته دیگه از سرطان میمیره اون یه هفته زمان زیادیه، چه برسه به کسی که تازه بیست سالشه یا حتی چهل-پنجاه سالشه! تنها چیزی که لازمه که زندگیمون رو از این رو به اون رو کنه اینه که کمی شجاعت به خرج بدیم و بریم سمت هدفهایی که عمیقا دوستشون داریم و قربانی جماعت نشیم. جماعت و عموم توی هرچیزی معمولا یا دارن اشتباه میکنن و یا راه عادی و روتین رو میرن.
البته همه اینها مستلزم اینه که هدفهای زندگیمون معلوم باشن. پیداکردن هدفهای ریز کار سختی نیست. هدف اصلی پیداکردنش خیلی سخته ولی برای شروع میشه یه کاغذ برداشت و هر هدفی به ذهن میآد رو بدون بررسی منطقی بودن یا نبودنشون نوشت. هرچی هدفهای بیشتر، بهتر.
یکی از استادام از یکی از کارمندای مایکروسافت نقل میکرد که میگفت: “هر آدمی یک کتاب نانوشتهست.” هر آدمی یه فرصت برای ایجاد یه تغییر بزرگ بوده. اکثر آدمها اینو ندیدن و زندگیشون رو به سر کردن تا مردن. اگر همه فرصتهایی که میتونستن برای خودشون پیش بیارن رو میدیدن دنیا طور دیگهای میشد ولی هیچ وقت این اتفاق نمیافته. احتمالا بیشتر از نود درصد کسایی که این مطلب رو میخونن حرفای من رو قبول نخواهند داشت و یا قبول دارن ولی حاضر نیستن کاری انجام بدم. این دیگه دست من نیست :)
این حرفا چیزاییه که به نظر خودم درست و منطقی میآن ولی خیلی وقتها خودمم بهشون شک پیدا میکنم. بالاخره تا حدی حرف بقیه و بعد تکرار اون حرفا توسط خودت توی ذهن اونم توی مدت زیادی باعث میشه که حتی حرفهایی که میدونی درست هستن رو بعضی وقتها قبول نکنی.
این مطلب رو توی وبلاگ خودم هم میتونید بخونید: www.theamouie.com
(عکس: کاورآلبوم آهنگ Something Just Like This از Coldplay و Chainsmokers)