Catch Me if You Can فیلمی بود که خیلی وقت بود می خواستم ببینم. توی اولین فرصتی که پیدا کردم دیدمش و از چندین لحاظ خیلی من رو توی فکر فرو برد. خلاصه فیلم (که بر اساس داستان واقعی ساخته شده) می شه گفت اینه که یه پسری که 18 سالش هم نشده از خونه فرار می کنه و به عنوان خلبان، پزشک و وکیل کار می کنه و ماموری از F.B.I دنبالش می گرده و می خواد دستگیرش کنه و بعد نهایتا به استخدام F.B.I در می آد. اسم پسر فرنک ابگنیل هستش. آدم بسیار باهوش و زیرکیه. از دیدگاه اریک برن بالغ قوی ای داره. نشانه های والد بودن تقریبا اصلا توش دیده نمی شه. بعضی جاها هم کودک آزرده و لج بازش دیده می شه. با جعل چک کردن بیشتر از 4 میلیون دلار پول جمع می کنه و هر وقت که دوست داره هویتش رو عوض می کنه و زندگیش رو از این رو به اون رو می کنه. در همه این مدت با پدرش رابطه اش رو حفظ می کنه و بهش نامه می نویسه و هر بار که می خواد هویتش رو عوض کنه به پدرش خبر می ده. (قسمتی از واقعیت کاری که می کنه رو می گه نه کل واقعیت رو). فرنک شخصیتیه که شاید اکثر آدم های روی زمین دوست دارن اون باشن، آدمی که بدون زحمت بهترین کارها و بیشترین پول و شادترین زندگی رو داره.
مرد هزار چهره تقریبا تقلید از این فیلمه. ولی به نظر من عمق داستان مرد هزار چهره بسیار غمگین تر از فیلم اصلیه. توی فیلم فرنک آدم استثنائی ای بود که همه کارها رو به طور ارادی و با خواست خودش انجام داد. مرد هزار چهره حکایت مرد تقریبا بدبخت و ساده ایه که کارمند اداره ثبته و یک بار شانس بهش رو می کنه و از طرف بانک ماشین برنده می شه و از محل زندگیش، شیراز، می آد تهران که جایزه اش رو ببره. اما سرنوشتش طوری می شه که همه اون رو با آدم های مختلف اشتباه می گیرن و به اجبار باعث می شه که توی موقعیت اون ها قرار بگیره. هر بار که به جای شخص دیگه ای قرار می گیره اول احساس ناراحتی می کنه ولی کمی که زمان می گذره و کارهای شخصیت اصلی رو یاد می گیره شروع به لذت بردن می کنه. آیا می شه اون رو قضاوت کرد؟ نه، شاید هر آدم دیگه ای به جای اون قرار می گرفت همون کارها رو می کرد و یا حتی بدتر. مسعود شصت چی آدم با استعداد یا پولداری یا باهوش نبود. به طور کلی مولفه ی خاصی توی وجودش نبود که مثل فرنک باعث بشه در نظر ما بولد بشه. و این آدم که [ احتمالا ]خودش هم از این خبر داشت توی جایگاه هایی قرار گرفت که ممکن بود توی واقعیت های موازی شصت چی ای که هم زمان با شصت چی کارمند بایگانی زندگی می کردن قرار بگیره. احتمالا جایی وایستاد و به خودش گفت “من می تونستم چه چیزهایی باشم ولی نگاه کن الان چی هستم.” یکی از ضعف های داستان این سریال اینه که هیچ وقت به این موضوع اشاره ای نکرد. توی مرد دو هزار چهره که ادامه قبل هستش اون از زندان آزاد می شه و بر می گرده به محیطی که عمیقا و لیترالی در حال قضاوت شدنه و کسی بهش بها نمی ده و زندگیش مثل قبل می شه. یادمه توی یکی از اولین قسمت هاش سکانسی هست که روی تخت دراز کشیده و همه خاطرات خوشی که از شصت چی نبودن داشته رو به یاد می آره و با زندگی الان مقایسه می کنه و همین تصمیم می گیره که خودش نباشه و بره توی نقش آدم های مختلف. چون اون ها باعث می شن احساس خوبی پیدا کنه. تام هنکس توی فیلم دیالوگ زیبایی داره که وقتی فرنک می خواد برای بار دیگه ای فرار کنه و دوباره بره توی قالب یه خلبان. هنرتی (هنکس) به فرنک می گه:
Sometimes, it’s easier living the lie.
بعضی وقت ها دنیای واقعی انقدر دردناکه که ترجیح می دیم توی یه دنیای خیالی و دروغی زندگی کنیم. شاید این فیلم و سریال می خوان که ما به این موضوع توجه کنیم. شاید برای همینه که ریک سنچز برای دخترش بِث اون دنیای خیالی رو ساخت که بچگیش رو توی اون بگذرونه. شاید برای همینه که خیلی ها مواد می کشن چون باعث می شه چیزهایی که دوست دارن رو هر چند به طور توهمی برای مدت کوتاهی تجربه کنن و ببینن. شاید برای همینه که بعضی ها خودشون رو توی کتاب، فیلم و یا موسیقی غرق می کنن. نمی دونم که این کار، کار مطلقا درستیه یا غلط ولی به هر حال واقعیتی هستش که وجود داره. شاید برای همینه که سعدی کتاب بوستان رو نوشت و آرمانشهرش رو توی اون توصیف کرد. نوشتن و توصیف آرمانشهرش باعث می شد برای مدتی از دنیای دور و اطرافش دور بشه.
این رو می دونم که فرار از واقعیت کار درستی نیست چون قانون دنیا اینه که ممکنه از یه سختی ای فرار کنی و باهاش رو برو نشی ولی مطمئنا اون واقعه بد رو به یه صورت دیگه و با شدت بیشتری تجربه خواهی کرد. اما چطور فرار نکنیم؟ چه نیرویی هستش که باعث می شه سختی کشیدن برای بهتر کردن زندگی واقعی رو به خوشی لحظه ای زندگی در تخیلات ترجیح بدیم؟ چه نیرویی باعث می شه که توی بدترین لحظات زندگی تصمیم بگیریم که فعالیت مثبتی داشته باشیم؟ این سوال رو چند وقته از هر کسی می پرسم. کسی رو پیدا نکردم که جواب قانع کننده ای بده. بعضی ها می گن “امید”. به نظر من امید داشتن به تنهایی باعث اون درجه از تحریک برای حرکت و بیرون اومدن از بحران های زندگی نمی شه. شاید امید باعث شه که دلگرمی داشته باشیم به رسیدن روزهای بهتر اما امید به تنهایی باعث نمی شه که اون روزهای بهتر رو بسازیم. یه چیزی توی معادله کمه.