مرگ هر انسانی مرگ یک رویاست. هر آن کس که میمیرد بی شک رویایی را از زندگی در سر دارد که در لحظه مرگ برای همیشه از او گرفته میشود. اما اگر این مرگ نه از جانب طبیعت که به شکلی سیستماتیک از جانب حاکمیت بر زندگان تحمیل شود زندگی را تبدیل به فاجعه ای میکند که در آن خود رویا داشتن همواره محکوم به مرگ است. وقتی نیکا شاکرمی در 29 شهریور ماه به خیابان آمد بی شک رویایی در سرش داشت. حتی اگر رویای او از زندگی چیزی بسیار ساده بود. خواندن و رقصیدن. این رویا برای همیشه از او گرفته شد و آنچه از این رویا به جا ماند تنها چند ویدئوی کوتاه بود که او را در حال خواندن و رقصیدن و خندیدن نشان میداد. رویای او هر چه بود در کنار تصویر بدن بیجانش بر سنگفرش خیابان تصویری تراژیک بود از اعلام مرگ رویا.
افلیا، شاهزاده سرزمین پریان
شاهزاده موآنا دختر پادشاه جهان زیرزمینی که نامیراست ، درباره جهان روی زمین یعنی جهان انسانها کنجکاو میشود و به جهان روزمینی میآید. اما اشعه خورشید حافظهاش را نابود میکند و شاهزاده موآنا در جهان روزمینی ماندگار میشود و سرانجام میمیرد.مرگ شاهزاده باعث ناراحتی پدرش میشود اما پادشاه که نمیخواهد مرگ دخترش را بپذیرد اعتقاد دارد که سرانجام روزی روح دخترش در کالبد دیگری حلول خواهد کرد و به دنیای زیرزمنی بازخواهد گشت و دوباره او ملکه جهان پریان خواهد شد.
این داستانیست که فیلم هزارتوی پنساخته گیرمو دل تورو با آن شروع میشود. فیلم درباره دختربچه ای است به نام افلیا که با مادر باردارش در زمان جنگهای داخلی دوران ژنرال فرانکو، دیکتاتور اسپانیا زندگی میکند. مادر افلیا که با ژنرالی فاشیست به نام کاپیتان ویدال ازدواج کرده قرار است برای به دنیا آوردن فرزند پسرش به سمت محل ماموریت او که در آخرین پایگاه مبارزان انقلابی علیه حکومت است سفر کند. در خانه جدید افلیاکه شیفته داستانهای پریان است با حشرهای شبیه یک پری برخورد میکند که او را به یک هزارتوی اسرارآمیز هدایت میکند که به دنیای زیرزمینی، به جهان پریان ختم میشود. اینجاست که افلیا با شخصیتی به نام فان برخورد میکند. فان به او میگوید که وی همان شاهزاده گمشده دنیای زیرزمینی است ولی قبل از هر چیز او یعنی افلیا باید برای اثبات شایستگی خود قبل از کامل شدن قرص ماه سه کار انجام دهد. از اینجای فیلم اگر ما شاهد تمامی تلاشهای افلیا هستیم تا او به فان، نماینده جهان پریان یا جهان زیرین ثابت کند که او استحقاق ملکه بودن را دارد از سوی دیگر ما شاهد مبارزه انقلابیون برای شکست دادن نیروهای فاشیسم و کشته یا شکنجه شدن آنها توسط نیروهای فاشیستی فرانکو نیز هستیم.
افلیا اولین ماموریتش را با موفقیت انجام میدهد اما در ماموریت دوم با اینکه افلیا موفق میشود ماموریت را تمام کند در هنگام انجام مامویت وسوسه میشود و از میوه ای میخورد که برایش ممنوع شده بود. خوردن این میوه باعث عصبانیت فان میشود و فان برای مجازات افلیا او را در دنیای واقعی برای سه روز رها میکند. در این مدت برادر افلیا به دنیا میآید و مادرش در اثر زایمان میمیرد .فان دوباره خودش را به افلیا نشان میدهد. او دوباره به افلیا فرصتی میدهد تا خودش را ثابت کند، بنابراین آخرین کار را به افلیا میگوید. او می بایست برادر نوزاد خود را در شبی که ماه کامل است به هزار تو ببرد. افلیا به کاپیتان ویدال دارو میخوراند و سپس نوزاد را میدزدد و به هزارتو، جایی که فان منتظر اوست میبرد. فان از افلیا می خواهد که بچه را به او بدهد تا خراشی به او وارد کند و قطره خونی از او بچکاند، تا بدین ترتیب درهای جهان پایین باز شود. اوفلیا قبول نمی کند. فان بار دیگر به او یادآوری می کند که او اگر میخواهد ملکه شود باید به طور کامل از او اطاعت کند، اما باز هم اوفلیا درخواستش را رد می کند. در این لحظه کاپیتان ویدال، که در جریان تعقیب افلیا وارد هزارتو شده است افلیا را پیدا می کند. کاپیتان که میبیند افلیا در مرکز هزارتو ایستاده است و دارد با خودش حرف میزند – چرا که کاپیتان قادر به دیدن فان نیست- پس بچه را از دست افلیا می گیرد و به افلیا شلیک می کند. خون افلیا روی زمین میچکد و از دیواره حفره هزارتو به درون جهان زیرین میرود و بدین شکل افلیا آخرین ماموریت، یعنی «نهایت فداکاری» را با موفقیت انجام می دهد. اما دقیقا در همان لحظه که ما افلیا را میبینیم که به شکل معجزه آسایی به سرزمین خودش ، عالم پایین نزد پدر و مادر واقعی اش رفته است و ملکه شده ناگهان دوربین از جهان زیرزمینی به بالا میآید و آنچه ما میبینیم چیزی نیست جز پیکر خونین افلیا که روی زمین افتاده. او در واقعیت مرده است.
فاشیسم و پایان معجزه
اگر پایان فیلم زیرزمین ساخته امیر کاستوریکا همچون فیلم معجزه در میلان ساخته دسیکا با یک معجزه تمام میشود، معجزه ای که مردگانش را حداقل در سینما با قدرت امید و نفی مرگ میتواند به جهان زندگان بازگرداند تا نشان دهد حداقل در سینما معجزه ممکن است اما در فیلم هزارتوی پن- اگر چه فیلم سراسر بر اساس ساخت یک جهان جادویی، امید یک معجزه را در دل تماشاگرانش میکارد- در انتهای فیلم آنچه ما را به وحشت می اندازد این است که ما میفهمیم که هیچ خبری از هیچ معجزه ای در کار نیست. افلیا در واقعیت مرده است چرا که فاشیسم چیزی جز اعلام مرگ رویای انسان و پایان معجزه نیست. در فاشیسم حتی معجزه در سینما هم ممکن نیست. فاشیسم هیچ رویایی را بر نمیتابد. رویا چیزیست در خدمت زندگی که با خواست معجزه وار تحقق خودش همواره تلاش دارد تا زندگی را با تمامی امکانهایش محقق کند اما فاشیسم چیزیست بر ضد زندگی و به نفع مرگ. فاشیسم ستایشگر مرگ است پس زندگی را از رویا تهی میکند تا آنچه تنها برای زندگی معنا دار میشود چیزی جز مرگ نباشد.
اگر فیلم هزارتوی پن را فیلمی سراسر سیاسی در نظر بگیریم بی شک افلیا، همین کودک گمشده در هزارتوی رویاها، سیاسی ترین سوژه این فیلم است. موقعیت او حتی سیاسیتر از کسانیست که به شکلی چریکی با اسلحه در حال مبارزه با حاکمیتند. افلیای داستان هزارتوی پن که همنام افلیای داستان هملت شکسپر هم هست، رویای ملکه شدن در سرزمین پریان را در سر دارد اما این رویایست که از جانب همه کس، نه تنها حاکم که حتی مبارزان در مقابل حاکم هم نادیده گرفته میشود و تمسخر میشود. آنها هم که در حال جنگیدن با حاکم هستند پیشاپیش تمامی رویاهایشان از آنها گرفته شده است و همگی آدم بزرگهای داستان هستند که برای زندگی میجنگند اما بی هیچ رویایی. افلیا تنها کسیست که دست از رویایش نمیکشد. او با تمام وجود میداند که راه رهایی تنها در تحقق همین رویایش نهفته، در همین رویا داشتنش. او به راستی تنها کسیست که در جستجوی سعادتش است اما سعادتش به واسطه شکلی از امتحانی که او باید بگذراند تا ثابت کند که لایق این سعادت است هر بار به تعویق میافتد. او همچون شخصیتهای رمانهای کافکا هر لحظه در نزدیکی سعادتی قرار دارد که به واسطه آزمونی از جانب پریان به تعویق میافتد و به او اعطا نمیشود. انگار خداوند هم دست در دستان فاشیسم گذاشته است و هر بار معجزه را به تعویق میاندازد تا همگان باور کنند که هیچ معجزه ای در کار نیست. این را از سخنان تنها کشیش داستان، آن هنگام که با کاپیتان و دیگر دوستانش بر سر میز شام نشسته اند میتواند دید. جمله او بر سر میز شام این است: "فرزندان من اعتراف کنید، به هر آنچه کرده اید اعتراف کنید، چرا که خداوند وقعی به بدنهای شما نمینهد، او یک بار برای همیشه روح شما را آمرزیده است". و دقیقا همین جمله به تمامی نشان میدهد که چطور کلیسا خود با ایده ارجاع رویاها به جهان دیگر به واسطه رستگاری روح، بدن مومنانش را در زمین فراموش میکند و به بدن و به زندگی پشت میکند تا با انتقال سعادت به جهان دیگر امکان وجودی هرگونه رویا برای دستیابی به سعادتی در این زندگی را نفی کند. کلیسا یا مذهب همان هنگام که نجات روح را به جای نجات بدن و امکان هر گونه معجزه یا تحقق رویا در زندگی این جهان را به پاس زندگی جاودان در جهان دیگر نفی میکند و به تعویق می اندازد خود تبدیل به یگانه همدست قدرتمند فاشیسم میشود.
حالا کشیش و کاپیتان به مثابه مذهب و حاکمیت دست در دست هم دادهاند تا ماشین کشتاری را به راه بیندازند که موتور متحرکش چیزی جز زمان نیست. ساعت کاپیتان ویدال خوابیده است. ساعت دقیقا در یک زمان مشخص که لحظه مرگ پدر کاپیتان در جنگ را نشان میدهد از حرکت باز ایستاده است. اگر چه کاپیتان در سراسر داستان مدام و به شکلی وسواسگونه به ساعتش نگاه میکند اما این ساعت هیچ زمانی را نشان نمیدهد جز زمان مرگی در گذشته را. زمان برای کاپیتان برای همیشه از حرکت بازایستاده است و کاپیتان زمان را برای همیشه در تاریخ و ساعت خاصی یعنی لحظه مرگ پدر متوقف کرده است تا یاد مرگ پدرش تنها نیروی محرک کاپیتان برای زیستنی شود معطوف به مرگ. او یک فاشیست واقعیست. فاشیسم همواره زمان را در تاریخ و ساعتی خاصی متوقف میکند و زمان را میکشد تا مرگ را در مراسمی باشکوه همواره پاس بدارد. زمان متوقف شده چیزیست شبیه ۱۰ محرم سال ۶۳ هجری، ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ یا ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ که برای همیشه در تاریخ ما کسانی که در ایران زندگی میکنیم متوقف شده و هر سال باید این زمان را به پاس تمامی مردگانش جشن بگیریم تا مرگ تنها نیروی متحرک زندگی شود برای تحقق خود مرگ.
افلیا مرگ را نمیخواهد. او رویایی دارد و همین رویا او را یکسره به زندگی وصل میکند. پس افلیا به هزارتوی پن یا همان هزارتوی زندگی فرار میکند تا در سرزمینی جادویی بتواند دوباره رویایی گمشده اش را متحقق کند و زندگی را یک بار برای همیشه جاودانه زندگی کند. در انتهای فیلم وقتی کاپیتان ویدال به داخل هزارتوی پن میرود و در آنجا به سمت افلیا شلیک میکند این تک گلوله شلیک شده به سینه افلیا، شلیک شده از طرف کاپیتان ویدال به عنوان نماینده حاکمیت فاشیسم، چیزی نیست جز تحقق حاکمیت و پیروزی امر واقع بر فانتزی، پیروزی واقعیت بر رویا. رویای حاکمیت فاشیسم تحقق تمام و کمال خودش است و هر رویای دیگری باید به نفع رویای حاکم نابود شود . فاشیسم حاصل یک خودشیفتگی افسارگسیخته است که همگان را به خدمت میگیرد تا خودش را در زیباترین شکل رویایی خودش متحقق کند. حاکمان فاشیست هر روز همچون نامادری سفیدبرفی در داستان سفیدبرفی و هفت کتوله از قصه های پریان روبری آینه میایستند تا آینه چیزی جز زیبایی آنها را نشان ندهد و هر آینهای که چیزی زیباتر را نشان دهد سرکوب میشود تا زیبایی خود حاکم، تنها زیبایی باشد. در فاشیسم رویای هر کس یا رویای حاکمیت است یا چیزیست محکوم به مرگ به نفع حاکمیت چرا که غایت فاشیسم چیزی نیست جز تحقق خودش. تحقق مرگ به جای زندگی. فاشیسم تنها به مرگ است که لبخند میزند. لبخندی به تمامی اسطورهای، همچون لبخند یک هیولا-انسان. مثل لبخند کاپیتان ویدال بعد از آنکه دهانش توسط زن خدمتکار طرفدار جبهه مقاومت با چاقو پاره میشود و او را تبدیل به یک ژوکر-انسان میکند. موجودی که نیمی میخندد و نیمی عبوس است. گویی در همان حال که میخندد، نمیخندد. این دقیقا چهره فاشیسم است، همیشه نیمی انسانی دارد و نیمی ژوکری.. او در همان حال که میخواهد ارزشی انسانی را خلق کند خود به همان ارزشها میخندد. او به همان میزان که ارزشی را پاس میدارد خود به تمامی ارزشهایش میخندد. این خندهایست که بر لبهای تمامی کسانی که امروز به عنوان نماینده گان حاکمیت در تلوزیون ظاهر میشوند تا از جنایت حاکم دفاع کنند نقش میبندد. این لبخند همیشگی دستیاران حاکمیت است. چه نیروی ضد شورش و پلیس اسلحه بدستش در خیابان که به عابران لبخند میزند و چه دستیاران صاحب منصب فراخوانده شده در تلویزیون به تمامی بینندگانشان.
مرگ نیکا
والتر بنیامین در جایی نوشته بود نخستین تجربه کودک در مواجه با جهان این نیست که میفهمد آدم بزرگها قویتر از او هستند بلکه این است که او درمییابد که آدم بزرگها نمیتوانند جادو کنند. بی شک والتر بنیامین این جمله را زمانی گفته بود که خودش فاشیسم را به تمامی زندگی کرده بود. او فهمیده بود که فاشیسم لحظهایست که هرکس در آن همچون یک کودک درمییابد که هیچگاه نمیتواند جادو کند و این دردناک ترین تجربه انسانیست. وقتی نیکا شاکرمی در بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ کشته شد، مرگش اعلام مرگ رویای زندگی و عدم امکان معجزه یا جادو بود. نیکا نیز همچون افلیا، شخصیت اصلی هزارتوی پن ، دختری بود که کودکانه رویایی را جستجو میکرد، رویایی که قرار بود او را ملکه سرزمین پریانش کند. او رویای آواز خواندن و رقصیدن داشت در سرزمینی که حاکمیتش پیشاپیش رویای خواندن و رقصیدن را برای زنان ممنوع کرده بود. نیکا دوست داشت بخواند و برقصد. او رویایی را زندگی میکرد که پیشاپیش او را محکوم به مرگ کرده بود. بی شک وقتی او روی سطل زباله ایستاده بود و در برابر دستیاران حاکمیت شالش را آتش میزد برای ثابت کردن اینکه لایق رویای سعادت است آخرین آزمونش را میگذراند . ماموران فاشیسم او را دنبال میکنند و نیکا برای فرار به هزارتوی کوچهها و ترافیک ماشینهای تهران پناه میبرد تا خود را به سرزمین پریانش برساند. اما دقیقا به شکل مسخرهای همانطور که هزارتوی پن نتوانست افلیا را پنهان کند تا هرکسی که از سرزمین پریان نیست در هزارتو گم شود و پیداش نکند، ماموران حاکمیت نیزهمچون کاپیتان ویدال به راحتی دختر رویاباف را در میان این هزارتوی جادویی پیدا میکنند و او کشته میشود. در روایت حاکم گفته میشود که او سقوط کرده است. تصویر بدن بیجان نیکا روی آسفالت خیابان در کنار خونی که از او روی آسفالت پخش شده ، با بدن افلیا آن هنگام که با شلیک پدر ناتنی فاشیستش بر روی زمین افتاده شباهتی شگفت دارد. نیکا روی زمین افتاده است و خونش از لای سنگفرشهای خیابان به جهان زیرین میرود و اگر چه او در خیال ما ملکه جهان پریانش شده اما همه میدانیم که او در واقعیت مرده است. او دیگر جسدی است افتاده بر کف خیابان بی هیچ رویایی و بی هیج امکانی برای معجزه. فیلم هزارتوی پن بی هیچ معجزهای تمام میشود؟ نه.
در صحنه پایانی گروههای مخالف حاکمیت که تسلط شهر را به دست گرفتهاند بیرون از هزارتو ایستادهاند و وقتی کاپیتان پس از قتل افلیا به همراه فرزند پسر نوزادش از هزارتو بیرون میآید منتظر او هستند. آنها فرزند کاپیتان را از او میگیرند و بعد به او شلیک میکنند. کاپیتان در نهایت میمیرد. مرگ کاپیتان ، پیروزی مخالفان و شکست فاشیسم معجزهای است که در انتها به وقوع میپیوندد اما دقیقا بعد از مرگ افلیا. اینجاست که جهان به شکلی کافکایی دوباره تراژیک میشود. اینکه بدانیم معجزه روزی اتفاق خواهد افتاد اما دقیقا یک روز بعد از مرگ ما. عدالت روزی فرا خواهد رسید اما دقیقا یک روز بعد از مرگ ما. دموکراسی یک روز خواهد بود اما دقیقا یک روز بعد از مرگ ما. پس به قول کافکا خروارها امید هست اما نه برای ما یا حداقل دیگر نه برای نیکا. حالا نیکا مرده است و معجزه به شکلی تراژیک وار بر آستان در میکوبد. او اما دیگر نیست تا سعادتی را که سزاوارش بود زندگی کند. همه چیز مانده برای زندگان، آنها که هنوز فرصتی دارند تا سعادت را در حیات این جهانی از آن خود کنند.
نیکا نشانمان داد که شرط امکان این سعادتمندی داشتن رویا است و امید به اینکه ممکن است محقق شود حتی اگر یک روز بعد از مرگ ما باشد.
امیر شعبانپور
7 آبان 1401