در یکی از پستهای قبلی اشارهی کوتاهی داشتم درباره تجربهام از کار داوطلبانه. با اینکه حدود ۳ سال از آخرین باری که در انجمن اتیسم بودم میگذره، ولی در این پست قصد دارم بیشتر از اون تجربه فوقالعادهام بنویسم.
تابستون سال ۹۸ بود که سردرگمترین روزهای زندگیم رو میگذروندم و بیشتر از اینکه به فکر پول دروردن باشم از مفید نبودن خودم ناراحت بودم. از اینکه احساس میکردم به هیچ دردی نمیخورم و با یک گونی سیب زمینی گوشه خونه فرقی ندارم کلافه بودم. به هر سازمان و خیریهای که دستم میرسید ایمیل میدادم که آقا توروخدا من رو به عنوان یک داوطلب بپذیرد ولی دریغ از یک جواب! تا اینکه یه روز عصر تابستون تو کلاس زبان خیلی اتفاقی با یه دختری که تو انجمن اتیسم کار میکرد آشنا شدم و به جرائت میتونم بگم اون روزی که بهم پیشنهاد داد به عنوان داوطلب در جلسه اول انجمن اوتیسم شرکت کنم و من بدون توجه دوری مسیر پیشنهادش رو قبول کردم، نقطه عطف زندگیم بود! در همون جلسه اول اولین نکتهای که توجهم رو جلب کرد این بود که چقدر این بچهها تو این محیط فرصت دارند که خودشون رو ابراز کنن، عشق بهورزن و دوست داشته بشن. من ۴ ماه دستیار بخش روابط عمومی توی این انجمن بودم و محبت بینظیر و خالصانهای که از این بچهها دریافت کردم رو هیچ جا نگرفتم. تجربهی بینظیر دیدن پیانو زدنشون، دیدن ذوق تو چشماشون از فروش کارهاشون تو نمایشگاه و خیلی تجربیات فوقالعادهی دیگر رو من هیچ جا جز انجمن اتیسم نمیتونستم پیدا کنم. انجمن به جز اینکه راه ورود به مسیر کار حرفهایم رو برام رقم زد، به من یاد داد اوتیسم بیماری نیست! یک اختلاله با طیفهای وسیع و خیلی از این بچهها نابغههایی هستند که باید با آموزش درست فرصت شکوفایی پیدا کنن. نمیدونم اون بچهها الان کجان و شاید احتمالا خیلیهاشون من رو دیگه یادشون نیاد ولی تک تکشون تا همیشه یه گوشهای از قلب من جا دارند. و باز هم توصیه میکنم که اگر موقعیت کار داوطلبانه براتون پیش اومد این فرصت رو از خودتون دریغ نکنید. از اینکه تا پایان این مطلب با من همراه بودید سپاسگزارم.