
یکی از سؤالهای مهم در مواجهه با سیاست مدرن این است که اتباع یک دولت، در چه نسبتی با آن دولت قرار دارند؟ آیا مردم یک کشور را میتوان از حاکمانشان متمایز کرد؟ این پرسش از این حیث اهمیت بیشتری یافته است که در گفتمان حاکم بر مدافعان تحریم و جنگ، این جداسازی از حیث حقوق بشری حیاتی است تا آنها متهم به «اقدام علیه مردم» نشوند: «هدف ما حکومت است نه مردم»؛ عبارتی که بیشترین طنین را در تبلیغات اسراییل در همین جنگ اخیر داشته است.
از سوی دیگر، دولتی وجود دارد که همواره در مواقع لزوم خود را با ملت یکی ساخته تا برای خطراتی که او را (حتی از جانب خود مردم) تهدید میکند راه فراری بیابد. دست گردن ملت انداخته و در انظار عمومی ظاهر شده است. دولت و برخی نخبگان سیاسی، در این وضعیت با تأکید بر یگانگی و به هم پیوستگی دولت و مردم، این جداسازی را ناممکن دانسته و تحریم یا سقوط و تضعیف اولی (نظام) را نابودی دومی (مردم) دانستهاند.
علاوه بر حاکمان، بدنهی سکولاری را حول و حوش این گفتمان در طبقهی متوسط میبینیم که علیرغم فاصله ارزشی با ایدئولوژی دینی حکومت، با ایمان به این پیوستگی، حامیِ استمرار آن با تأکید بر گفتمان «امنیت ملی» هستند.
جدایی همیشگی: به پرسش نخستین بازگردیم: آیا مردم یک کشور را میتوان از حاکمانشان متمایز کرد؟ معنای آن خط تیره بین دولت و ملت چیست؟ در نگاه اول پاسخ ساده بنظر میرسد: روشن است که یک دولت غیردموکراتیک چون نماینده «مردم» نیست در فاصله و شکافی عمیق با اوست و از او متمایز است؛ و بالعکس، برای اتباع یک حکومتِ برآمده از رأی مردم، این یگانگی و همسانی بیشتر وجود دارد. اما مسأله به این سادگی نیست. چه در تحقیقات اجتماعی و چه از حیث نظری همواره -فارغ از میزان دموکراتیک بودن حکومتها- شکافی بین دولت و ملت وجود دارد که برآمده از ماهیت سیاست و روابط قدرت است که حتی در دموکراسیها نیز ترمیم نشده و چه بسا عمیقتر هم شدهاست. طغیان مردم بر علیه احزاب شناخته شدهی سیاسی، و بر آمدن نیروهای جدیدی که حتی صراحتاً در تضاد با ارزشهای روشنگری و دموکراتیک هستند، راوی این شکاف است.
پس یکی نبودنِ دولت و ملت نه تنها محدود به نظامهای اقتدارگرا و غیردموکراتیک نیست که شامل اشکال دموکراتیکش هم میشود. شکاف همیشگی دولت و ملت به ماهیت روابط قدرت باز میگردد. حاکمان چه موقتی باشند چه دائم، حافظ نظم موجودند. هیچ کسی از طبقه حاکم موقعیت برتر خودش را ساقط نمیکند. قانونگذار به ضرر خودش قانون نمینویسد. در واقع آنها به محض ورود به ساختار قدرت، پشت آن خط تیره میروند. فضایی خالی بین حاکمان و محکومان در دولت مدرن وجود ندارد. این موقعیت خیالی تماماً به فیلمها و اسطورهها نقل مکان کرده است.
اگر تفاوتی وجود داشته باشد نه در ماهیت «نظامهای سیاسی» که در «امر سیاسی» است. در ساختارهای دموکراتیک، امر سیاسی دربردارنده بخش مهمی بنام حوزه عمومی است. در این جوامع جامعه مدنیای داریم که میتواند در برابر دولت، مقاومتهایی را صورتبندی کند. این جامعه مدنی برخلاف تصور استبدادزده هدیه حکومت یا نیروی قاهر بیرونی نیست، بلکه فضایی است که جامعه در طول سدهها، در جنگی عینی یا حقوقی- که مبارزه مینامیم- از دولت مرکزی پس گرفته است.
پیوند همیشگی: این مقدمات لازم بود تا دقیقه مورد بحث را بهتر و در وضعیت اکنونی خودمان بپرسیم. در جامعه ایران با یک جامعه مدنی ضعیفشده چه نسبتی بین دولت و مردم وجود دارد؟ ملت و دولت یکی است؟
میدانیم که شکاف بین مردم و دولت در طی سالهای بعد از دهه ۶۰ و فروریختن اقتدار کاریزماتیک به مرور بیشتر شده است. سیاستهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی حکومت نیز در همه این سالها بدان شدت بخشیده است. محصول این شکاف تولید «سوژه معترض» بوده است. ناراضی بودن از دولت، از خصلتهای انسان مدرن است. این خصلت است که مقدمات ظهور جامعه مدنی را فراهم میسازد؛ یعنی مجموعه سازههایی برای بیان این نارضایتی.
دوم خرداد ظهور این خواست بود که بعد از یک اوجگیری سریع و شدید به شدت سرکوب شد و تا اکنون هم جامعه مدنی را در حالت تعلیق نگه داشته است. هرچند حکومت توانسته جامعه مدنی را کنترل کند، اما نارضایتی را نتوانسته از بین ببرد، هیچوقت هم نخواهد توانست.
وضعیتی را از حیث روانشناختی فرض کنید که عضوی از بدنکودک درد میکند اما زبانی برای بیان دردش ندارد. اگر مادر این درد را در بازه زمانی طولانی متوجه نشود، آسیب تنها در محدوده جسمی باقی نمیماند و روان فرد را شاید تا آخر عمر درگیر خود کند. جامعه ایران از حیث اینکه معترض به وضعیتش است جامعه توانمندی است، اما همزمان بطور نهادی در بیان آن (یعنی داشتن و ساختن جامعه مدنی) کمتوان شده است.
از دل این نارسایی چه چیزی برآمده است؟ بخش عمدهای از آن توانایی و میل به بهبود بهجای ظهور سازنده، انتقادی و پیگیرانه در جامعه مدنی به جاهای مخفی، حمایت از نظم توتالیستی دیگر، خودشیفتگیها، و از همه دهشتناکتر ساختنِ زندگیهای شخصی منتقل شده است؛ نوعی بازگشت سیستم و اندیشه ملوک الطوایفی در دل زندگی شهری مدرن (گمن شافت).
اینجاست که نسبت بین دولت و ملت دچار بحرانی عمیق میشود. در این گسست، تنها چیزی که با کمک آن میتوان مردم را به دولت پیوند داد، گفتمان «امنیت ملی» است. برای طوایف آنچه مهم است از دست ندادن زمین بازی و حداقلهای حیات یعنی «امنیت» است؛ حداقلی برآمده از ناامیدی عمیق به برخورداری از یک زندگی مطلوب.
گفتمان امنیت ملی به عنوان مهمترین گفتمان مسلط بر جهان امروز بطور مشخص در نسبت با شکست جامعه مدنی از بازار آزاد و منطق سود بعد از دهه هشتاد میلادی بوده است.
موتور محرک نظم سیاسی، برخورداری از «دشمن» است. اگر دولت-ملت اسراییل شکل ناب پیوند هستیشناختی میان دولت و تخاصم است، حاکمان در ایران نیز به اهمیت این موضوع برای اداره امور از همان ابتدا پی بردند. این اصل ضامن «تعلیق» کردن امتیازاتی است که مردم از دولت طلب میکنند. «جنگ نعمت است» یک اصل متأخر برای دولت-ملت مدرن است؛ جایی که گفتمان «امنیت ملی» میتواند همه گسستها را جبران کند و مردمِ رنگپریده از اشباح را به دولت و پلیس نزدیک کند؛ جایی که آزادی و عدالت به نیازهایی تجملاتی تبدیل میشوند. ایده ضدیت با جنگ، در واقع در مخالفت با چنین فرایندی شکل میگیرد. نزدیک شدن به دولت چه بصورت گفتمانی و چه واقعی، راهی است برای در امان ماندن از تخاصمها _و در ایران شاید تحریمها و مخاطرات امپریالیسم. در واقع نوعی اندیشهی بقا است که بطور تاریخی مردم عادی برای نجاتِ خود درساختارهای بسته داشتهاند: پناهنده شدن به حکومت.
جدایی متصل: تا اینجا گفتیم که دولت و ملت در رابطهای متصل و منفصل با یکدیگر هستند. اما سؤال همچنان پابرجاست: در مقطع حاضر، با تمام شناختی که از دولت فعلی و جامعه ایران داریم آیا دولت ایران از ملت ایران جداست؟ آیا آنها یک کلیت واحدند، یا اجزایی جدا افتاده و متضاد که بهترین کیفیت مطلوب را از هم انتظار دارند؟ پاسخ به این سوال، زمانی شاید روشنتر شود که به این سؤال در یک چشمانداز کلیتر بیندیشیم: آیا مردم آمریکا با دولت آمریکا یک کلیت واحداند؟ مردم فلسطین یا حماس چطور؟ پاسخ ما هرچه باشد در فهم ما از نسبت دولت و ملت در ایران نیز تعیینکننده است. وقتی میگوییم زندهباد فلسطین دست بر چه میگذاریم؟
گفتیم که در عصر مدرن، مردم به دولت مرکزی متصلاند؛ اتصالی حقوقی و برآمده از حقیقت نقش دولت در تمامی اجزای زندگی. هرچند لویاتان هابز، یا همان دولت مرکزی، از بدن شهروندان ساخته شده، بدنهایی که رو به این هیولا دارند، یعنی با آن یکی شدهاند؛ اما در عصر مدرنیته متأخر هرچند شهروندان موجوداتی هستند که به لویاتان متصلاند اما رو به آن ندارند و بدان پشت کردهاند. به تعبیر دیگر اتصال ملت به دولت کامل نیست و منفصل است.
جامعه مدرن ایران نیز در نوعی «جدایی متصل» با دولت است. تاریخ سیاسی مدرن به عبارتی روایت لحظات جدایی دولت و ملت و در واقع ظهور «جامعه» است.
اصلی که میتواند در مقابل شکلهای مختلف «بنگاههای تولید جنگ» مقابله کند، همین خصلت جداییِ متصل است. همه آنها که با جداسازی بدنبال تحریم و جنگاند؛ و یا با یگانه کردن دولت و ملت در اندیشه مشروع کردن خودکار تصمیمات طبقه حاکماند، بطور همزمان با این واقعیت مورد چالش قرار میگیرند. جامعه ایران -همچون هر جامعه مدرنی- تا همیشه از دولت جداست و با آن یکی نمیشود؛ به لویاتان چشم ندوخته است. این جدایی شامل هر نظم سیاسی است که سعادت را در دستورالعملهایی اقتدارگرایانه تجویز میکند. مخالفت با بمب -که نه فقط دولت که مردم را نیز مجروح و ضعیف میکند- مخالفت با به رسمیت نشناختن این جدایی است؛ زیرا که هستیشناسی ماشین جنگ اساساً بر یگانه کردن دولت و ملت استوار است. جنگ نمیتواند این دو را از هم تفکیک حقیقی کند. جنگ از پیش از شروع تا پس از پایان، وسیلهای برای پنهان کردن انفصال دولت و ملت است.