در این نوشته کوتاه میخواهم به این موضوع بپردازم که چرا شاهزاده رضا پهلوی، فرزند آخرین شاه ایران، نه تنها گزینه نامناسبی برای «آینده» است بلکه مطرح شدن وی در رسانهها و تبلیغاتی که دور او شکل گرفته، چیزی خنثی و بیتفاوت نیست.
ابتدا لازم است اشاره شود نویسنده با رویکردهای رایج که از سوی جریانهای رقیب نسبت به رضا پهلوی میشود، مخالف است. بهطور دقیقتر، بامخالفتهای رقیبان او و بهنحو خاص آن دسته از گفتاری که از جانب آنهایی که سهمی در قدرت سیاسی امروز ایران داشته و به دنبال تداوم وضع موجود یا تغییراتی محدود هستند. روشن است به چه دلیل آنها این آلترناتیو را نمیپذیرند. اما نقدها میتواند در محدوده آنها باقی نماند. مهم است بدانیم کسی که نقد میکند، کجا نشسته است.
یک.
بسیاری از اوقات افراد فارغ از گفتار و کردارشان جنبهای نمادین و سمبولیک دارند که باعث میشود مطرح و شناخته شوند. فارغ از محتوای گفتار شاهزاده رضا پهلوی، او و شخصیتش نماد آقازادگی است؛ یعنی اگر وی پسر شاه سابق ایران نبود، دلیلی برای این حجم از تریبون، گفتارها،حمایتها و نقدها نبود. او ذاتاً به چیزی وابستهگی دارد که نمیتوان آن را از او برکند. از خصلتهای استبداد شرقی که تا به امروز در منطقه ما تداوم یافته، آن است که بخش بزرگی از جانشینان از درون یک "ژن خوب"، روابط الیگارشیک و تباری خاص بیرون میآیند. در واقع رضا پهلوی هم بخشی از منطق آقازادگی و نجیبزادگی و بالطبع بخشی از مسأله است. هنگامی که به محتوای گفتار ایشان دقت میکنیم، میبینیم که اگر او توانسته خود را به جامعه ایران بشناساند و با لابیهایی در سطح بینالمللی، در مجامع و رسانهها حضور یابد، این جهش مطلقاً ریشه در تبار، ژن و تاریخ خانوادگی او دارد و نه صلاحیتهای اکتسابی. “شاهزاده رضا پهلوی” به مثابه یک سوژه سیاسی، همچنان هم ناشی از پیوندش با پدرش است. او در این مسیر مدعی است میخواهد چیزی را برافکند (الیگارشی سیاسی) که خود و هویت سیاسیاش در پیوند با آن است؛ و طبیعتاً این وعدهای ناممکن و از ابتدا جعلی است.
دو.
رضا پهلوی هم مانند دیگر عناصر سیاسی جمهوری اسلامی ایران از جمله محافظهکاران کلاسیک، اصولگرایان جدید، اصلاحطلبان و حتی بسیاری از نیروهای خارج از کشور، مرکزگرا (Centralist) است، یعنی گفتارش محدود به بخش خاصی از افراد جامعه است که معمولا شهرنشین و ساکن شهرهای بزرگاند. گفتار وی از بحرانهای اقتصادی که ریشه در بحرانهای جهانی دارد، خالی است. یعنی وقتی در مورد ایران سخن میگوید، شهروندان ساکن تهران و شهرهای بزرگ را خطاب قرار میدهد که زندگی حد متوسط و قابل قبولی دارند، که اکنون در جستوجوی دموکراسی و آزادیاند. در گفتار او، طبقات پایین، انسانهای بیرون از این مرکز، افراد حاشیهای و فقرا وجود ندارند. اگر هم سخنی از فقر و بحرانهای اقتصادی در کلام او گفته میشود، در پیوندی با تلقی خاصی از مسائل سیاسی و بهرهبرداری از شرایط است. بیشک یکی از دلایل مشکلات اقتصادی در ایران بحران ناکارآمدی دولت در دوران مدرن است اما میدانیم که بخش دیگر این بحران اقتصادی که همهی طبقات را در سراسر جهان در برگرفته، چیزی بزرگتر از این هاست. اما مسئله جهانی شدن و بحرانهای سرمایهداری در میان حجم انبوه سخنان هر روزه شاهزاده جایی ندارد. البته طبیعی است که او هیچ نقدی بر غرب و مناسبات حاکم بر نظامهای سیاسی و اقتصادی مسلط بر جهان نداشته باشد، وقتی که اساساً همین ساختارها و نظامها او را به عنوان «آلترناتیو» برکشیدهاند.
رضا پهلوی به طور پیشاپیش بخشی از ستم است. اینبار نه به سبب گذشته خانوادگیاش که بهواسطه اکنون. بسیار عجیب خواهد بود فردی در پیوند با بدنامترین و سرکوبگرترین بخش حاکم بر جهان امروز، همچون نومحافظهکاران آمریکا و لابیهای حامی صهیونیسم باشد و سخن از آزادی و رهایی ملت ستمدیده ایران بزند، یا دخالت دین در سیاست و سیاست خارجی فاسد را نقد کند. قطعاَ اپوزیسیونی که از درون همکاری با سیستمهای سرکوبگر بیرون آید و نئوفاشیسم در حال رشد دنیای امروز از ترامپ گرفته تا اروپا را نادیده بگیرد طبیعتا خودش به موضوعِ خودش تبدیل میشود و نمیتواند درباره فقدان آزادی و دموکراسی در ایران صحبت کند. مسئله اصلی برای جامعه ایران این است که نمیتواند دوباره به فرد یا جریاناتی متصل شود که پیشاپیش سرکوب و ستم را در خود ذخیره کرده و بخشی از ابزار آن شدهاند؛ چیزی که یک بار در سال ۵۷ تجربه کرده است. همین تصویر باعث میشود که رضا پهلوی بخشی از نظام سلطه و سرکوبی باشد که امروز در ایران و جهان اعمال میشود و نه جایگزین آن.
سه.
یکی از مهمترین ژارگونهایی که از جانب رضا پهلوی مدام مطرح میشود، این است که «من نمیخواهم حاکم یا شاه باشم». زبانشناسی سیاسی به ما یاد میدهد که در پس ظاهر این عبارت، خواست قدرت را پیدا کنیم. فراموش نکردهایم که آقای خمینی هم همین را میگفت، در ابتدا به قم رفت و گفت من طلبهام و حتی روحانیون را از مناصب حکومتی بر حذر داشت. عبارت شاهزاده به مخاطب این را القا میکند که او یکی از گزینههای سلطنت است که وی با دست و دلبازی آن را پس میزند. روشن است تا چه میزان این سخن، لحاظ کردن رضا پهلوی به مثابه شاه آینده را در خود ذخیره کرده است.
دیگر عبارت همیشگی او چنین است که «فرقی ندارد شکل حکومت، سلطنت یا جمهوری باشد، مهم آن است که دموکراتیک باشد». بازی زبانی رایجی در این میان است. این بازی را از طریق شباهتهای خانوادگی میتوان بهتر فهمید. نئوسلطنتطلبان در پیوند با دو جریاناند؛ نخست، جریان سلطنتطلب کلاسیک و منابع مالی و معنویای که آنها در خارج از کشور دارند و جریان دوم، بدنه اجتماعی و دموکراتیکی است که در جامعه ایران وجود دارد و خواهان تغییر وضعیت و زندگی بهتر است. این هر دو جریان، واژگان، گفتار و اهدافی دارند. رضا پهلوی از هیچکدام نمیتواند چشمپوشی کند، پس جایی بین این دو را برگزیده است. گفتار و استدلالها موضوعاتی اجتماعیاند و شکل ارائه آنها در پیوند با قدرت است. او برای آن که دو طرف جریان را داشته باشد، چیزی ساخته که نجاتاش دهد: شکل حکومت مهم نیست. اتفاقا شکل حکومت بسیار مهم و اثرگذار است. وقتی در وضعیت حاضر با ارجاعی معالفارق به پادشاهی سوئد و بریتانیا امکانی را متصور میشوید که شکل حکومت آینده، سلطنتی دموکراتیک باشد - پادشاهی که قدرتی نداشته و نظام سیاسیاش دموکراتیک باشد- در واقع در پس این بازیهای زبانی و در پیوند با مسأله قدرت، لو میرود که در ذهن گوینده این یوتوپیا خفته است که در آینده ما شاهد سلطنت رضا پهلوی خواهیم بود. و میدانیم کسی از «شاه» انتظار حکومت نکردن، ندارد؛ آنهم شاهی در این بستر تاریخی و فرهنگی. وقتی این سخن را در کنار «قرار نیست من شاه باشم» میگذاریم، موضوع قابل فهم میشود که چگونه و با چه مکانیزمی این پروژه پیش میرود و موتور گفتمانیاش کجاست. پروژه ای که فقط یک طرح گفتاری (دیسکورسیو) نیست، بلکه منابع مالی و سیاسی فراوانی پشت آن ذخیره شده است. رسانههایی آن را پروپاگاند میکنند و قدرتمندانی در دنیا از آن حمایت. در پس این صدا و سیمای به ظاهر نجیب، باید بهتر تماشا کرد.
میدانیم در این سالها به جز شبکههای لسآنجلسی، یکی از مهمترین رسانههای ایرانیان خارج از کشور که با شکل و شمایل مدرنی برنامه تولید میکند و بیشترین تاثیرگذاری بر افکار عمومی را داشته، چگونه توانسته ایده بازگشت جاویدان شاه را در میان مردم خسته از نظام سیاسی ایران تبلیغ کند. سلسله برنامههایی که با برجسته کردن دوران پهلوی و اشخاص تاثیرگذارش مثل خود شاه و فرح، در لابهلای برنامههای تفریحی، پروژه سیاسی ذکر شده را تبلیغ میکنند. ایده و کار اصلی این رسانهها حذف بخشهایی از نظام شاهنشاهی است که در سال ۵۷ ضد آن قیام صورت گرفت. نظام سیاسیای که زندان، دشنه، حذف، وابستگی، کشتار و اعدام داشت، با سیاستهایش فاصله طبقاتی شدیدی ساخته و تصویر بخش عمدهای از مردم را در زندگی روزمره حذف کرد. رسانهها با حذف این واقعیات اما مدام دستاوردی جمعی و تاریخی را پشت سکه حکومت پهلوی ضرب میکنند: تمدن، فرهنگ و وطندوستی موجود در تاریخ ایران را. این رسانهها با اتکا بر شکست جمهوری اسلامی در برآوردن آرمانهای انقلاب، از نشان دادن خوانندگان زن و ساحل انزلی و قیمت ارز در پنجاه سال قبل، نتیجهای سیاسی میطلبند: بازگشت سلطنت. مسأله آنها دموکراسی نیست وگرنه چنین حذف و ادغام نمیکردند. به این فکر نمیکنند که جامعه ایران میتواند همه اینها را بدون سیاهیها و تباهیهای حکومت پهلوی هم متصور شود و اینها به هم منوط نیستند. بیشک ساحل انزلی در نظامی که در طول حیاتش هیچ منتقدی در ارکان سیاسی نداشته، بهتر از ساحل کنونیاش نیست. به تعبیر آصف بیات در کتاب سیاستهای خیابانی: «شاه در ٢٥ سال، تقریبا تمام سازمانهای سیاسی غیرمذهبی و مدنی تاثیرگذار را از بین برد. اتحادیههای کارگری تحت نفوذ سازمان امنیت بودند. سانسور به شدت اعمال میشد و سازمانهای غیردولتی باقی نمانده بودند.»
چهار.
فرزند شاه حرف و انتقاد خاصی نسبت به دوران پدرش مطرح نمیکند به جز عبارات کلی مثل اینکه: «پدر من به قانون مشروطه پایبند نبوده است». او دقیقاً در نسبتی است که بدنه اصلاحطلبان با آیتالله خمینی و دهه شصت هستند. سانسور تاریخ، مثل هر سانسور دیگری هدفی سیاسی دارد. نباید فراموش کنیم چیستی شاهزاده به شاه است، و خط امامی به امام. ساواک فراموششدنی نیست هر چقدر هم جانشیناناش روی آن را سفید کرده باشند. ساواک در دوران خودش یکی از مخوفترین و سیاهترین سازمانهای امنیتی با انواع و اقسام شکنجههای دهشتناک بوده است که نه فقط انقلابیونی که امروز حکومت ایران میراث دار آنهاست، بلکه خیل نویسندگان، مخالفان، لیبرالها، چپها و دیگر نیروها را نابود کرده و از همه بدتر به دامان اسلام سیاسی انداخت و سرکوب را مدرنیزه و سراسری کرد. احمد شاملو درباره غلامحسین ساعدی مینویسد:
«… آنچه از او زندان شاه را ترک گفت، جنازهٔ نیمجانی بیش نبود. آن مرد، با آن خلاقیت جوشانش، پس از شکنجههای جسمی و بیشتر روحیِ زندان اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد. آهستهآهسته در خود تپید و تپید تا مُرد. وقتی درختی را در حال بالندگی اره میکنید، با این کار در نیروی بالندگی او دست نبردهاید، بلکه خیلی ساده او را کشتهاید. ساعدی مسائل را درک میکرد و میکوشید عکسالعمل نشان بدهد. اما دیگر نمیتوانست. او را اره کرده بودند.»
شاهزاده رضا پهلوی مثل تمام نیروهای داخلی، با دستکاری در گذشته، سانسور تاریخ، بازیهای زبانی و مجموعهای از زمانپریشیها ( آناکرونیک) بخشی از تمام چیزی است که ما را در این وضعیت فرو برده است. بیراه نیست اگر بگوییم شاهزاده نماد بیرونی همانچیزی است که در درون جاری است؛ شکل استریلیزهای از یک بحران.