امین بزرگیان
امین بزرگیان
خواندن ۱۵ دقیقه·۳ سال پیش

قصه‌هایی از مردی تنها


قصه‌ی اول

آن روز بعد از ظهر- بیست و یکم شهریور ماه ۱۳۹۲- بیمارستان پارس تهران خلوت‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. عباس روی تخت نشسته بود و الی خانم، همسرش کنار تخت ایستاده بود. نور کم‌رمق آفتاب روی دیوار اتاق پهن شده بود. معاینه‌ی دکتر که تمام شد با لحنی آمیخته به شوخ‌طبعی گفت: «آقای امیرانتظام! این ریه‌های شما هنوز پر از هوای زندان است.» عباس در حالی که لباسش را می‌پوشید، لبخندی زد و گفت: «حتما دل‌شون برای حبس تنگ شده.» تا دم در اتاق دکتر به الی خانم چند تا توصیه کرد و امیدواری داد: «قرص‌ها و شربت‌ها و البته اجتناب از هوای آلوده‌ی شهر هم فراموش نشه. همسر شما به هوای بالای شهر (اوین) عادت کرده.» این مدت این قدر از این دکتر به آن دکتر رفته بودند که همه‌ی پرسنل درمانی و خدماتی بیمارستان پیرمرد را می‌شناختند. پیرمرد با قد بلند و هنوز راست قامت و موهای به سفیدی نشسته‌اش، هروقت در بیمارستان پیدایش می‌شد وقت زیادی را باید به خوش و بش با دیگران می‌گذراند. جوری آشنا بود که انگار نه انگار که سی و چهار سال گذشته را غالبا در زندان گذرانده است. آن روز اما اتفاق دیگری در راه بود. در راهروی بیمارستان و بعد از معاینه‌ی دکتر ریه و تنفس بیمارستان پارس تهران، یکی از دکترهای بخش که مرد میانسال و در حدود پنجاه ساله‌ای بود وقتی از دور امیرانتظام را دید با شتاب جلو آمد و هنوز سلام و احوالپرسی نکرده توی گوش او چیزی گفت و آرام عقب رفت. پیرمرد مکثی کرد، سرش را پایین انداخت و به اتصال موزاییک‌ها و نوک عصایش خیره شد. الی خانم به همسرش نزدیک شد و با دلواپسی پرسید: «چیزی شده؟» امیرانتظام آرام سرش را بالا آورد و لبخندی زد: «نه عزیزم. آقای دکتر می‌گه که طبقه‌ی بالا محمدی گیلانی بستری است. تو وضعیت نیمه‌کما.» آیت‌الله محمدی گیلانی یکی از بلندمرتبه‌ترین مقامات قضایی ایران در دو دهه‌ی اول انقلاب بود. او همان کسی است که در فروردین ماه سال ۱۳۶۰ و در مقام قاضی دادگاه انقلاب حکم اعدام امیرانتظام را صادر کرده بود. لحظه‌ای سکوت بین هرسه‌ی آن‌ها حکفرما شد. ثانیه‌ای نگذشته بود که پیرمرد آرام‌تر از همیشه با همه خداحافظی کرد و به سمت در خروجی بیمارستان راه افتاد. همسرش هم به دنبالش. چیزی از ذهن الی خانم گذشت. مردد شد که به زبان بیاورد. به درب خروج رسیده بودند که ایستاد و آرام امیرانتظام را صدا کرد. پیرمرد هم ایستاد و خیره به چشمان همسرش که حالا برق می‌زد، منتظر شنیدن شد. الی خانم با حوصله و تکه‌تکه گفت: «نظرت چیه که بریم ملاقات محمدی گیلانی؟» نیم ساعت بعد هر دوی‌شان در اتاقی پر از حس شگفتی و شرم بالای سر گیلانی بودند. گیلانی دراز کشیده بود و در احتضار به نظر می‌رسید. همراهانش گفتند صداها را می‌شنود اما نمی‌تواند عکس‌العملی نشان دهد. به ذهن امیرانتظام رسید که خب همین کفایت می‌کند. خودش را به بالای سر گیلانی رساند. خم شد و در گوش قاضی دادگاهی که ناعادلانه حکم به اعدام و سپس حبس ابد او داده بود، با طمانینه زمزمه کرد: «سلام. من عباس امیرانتظام هستم. حتما به خاطر دارید. امیدوارم بهبودی پیدا کنید.» گیلانی چشمانش را باز کرد. پیرمرد و همسرش از اتاق خارج شدند.

عباس امیرانتظام فرزند میرزا یعقوب رفوگر از بازاریان تهران، سال ۱۳۱۱ ( ۱۹۳۲ میلادی) در خانواده‌ای متوسط و مذهبی در تهران متولد شد. او در تهران بزرگ شد و دوران کودکی‌اش را بیشتر در حجره‌ی پدرش گذراند. پدرش از بازاریان خوشنام و مادرش خانه‌دار بود. هشت ساله بود که جنگ جهانی دوم شروع شد و یک سال بعد نیروهای متفقین ایران را اشغال کردند. محمدرضا شاه جای پدرش را گرفته بود که عباس به مدرسه‌ی دارالفنون رفت. ایام مدرسه‌ی او همزمان بود با نخست ‌وزیری مصدق و کودتای بیست و هشت مرداد. تب و تاب خیابان‌ها و روزنامه‌های آن روزها امیرانتظام نوجوان را به سمت سیاست کشاند. او در سال ۱۳۲۷ ضمن تحصیل در دبیرستان دارالفنون جذب جنبش ملی‌شدن نفت شد. اشغال ایران و سپس کودتا باعث شد که وطن‌دوستی و مصدق چیزهایی باشند که امیرانتظام تا به امروز علاقه به آنان را در خود نگه داشته است. اتفاقات بعدی، مهندس مهدی بازرگان را نیز برای او چهره‌ای ماندگار کرد. پس از دیپلم امیرانتظام در سال ۱۳۲۹ در رشته‌ی الکترومکانیک دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران پذیرفته و شاگرد بازرگان شد. بعد از کودتا فعالیت‌های جبهه‌ی ملی‌ توسط حکومت محدود و ممنوع شد. اعضای جبهه‌ی‌ ملی و طرفداران مصدق به سبب محدودیت‌ها نهضت مقاومت ملی را بنیان گذاشتند. امیرانتظام که در آن زمان جوانی بیست و یک‌ساله بود به واسطه‌ی معرفی مهندس بازرگان به عضویت این گروه درآمد و به سرعت به عضویت در شورای مرکزی آن رسید.

قصه‌ی دوم

ساعت از هشت شب یکی از روزهای نیمه‌ی آذرماه سال ۱۳۳۲ (۱۹۵۳ میلادی) گذشته است. همه‌ی اعضای شورای مرکزی نهضت مقاومت ملی جمع شدند. جلسه‌ی شبانه و مخفی نهضت با کمی تاخیر آغاز شد. بیشتر اعضای کادر مرکزی دستگیر شده بودند و تنها هشت نفر باقی مانده بودند. شاپور بختیار آخرین نخست‌وزیر محمدرضا پهلوی و مهدی بازرگان که بعدتر اولین نخست وزیر جمهوری اسلامی شد به فاصله‌ی کمی خود را به جلسه رساندند. قرار بود نامه‌ای از سوی اعضای باقی مانده‌ی نهضت مقاومت ملی خطاب به ریچارد نیکسون، معاون وقت رییس جمهوری آمریکا (آیزنهاور) که در چند روز آینده به ایران سفر می‌کرد نوشته شود و مراتب اعتراض فعالان سیاسی ایران نسبت به سیاست‌های دولت آمریکا در قبال دولت مردمی مصدق و نیز موج شدید محدودیت‌ها و سرکوب‌های دولت ایران نسبت به جبهه­‌ی ملی ابلاغ شود. تنها چهارماه از کودتا گذشته بود. خبر رسیده بود که سه دانشجو در اعتراض به سفر قریب‌‌الوقوع نیکسون به ایران در دانشکده‌ی فنی کشته شدند. دانشجویان و بخش عمده‌ای از فعالان ملی مقصر اصلی کودتا و فروپاشی دولت مردمی مصدق را آیزنهاور و دولت آمریکا می‌دانستند. متن پیشنهادی را بازرگان آرام و شمرده خواند. نامه‌ای صریح و دقیق بود. بعد از ارائه پیشنهاداتی، متن تصویب و تایید شد. حالا وقت آن بود که یکی مسوولیت رساندن نامه را به دست نیکسون متقبل شود. کار سخت و بسیار خطرناکی بود. اعضای نهضت زیر ذره‌بین نهادهای امنیتی بودند و بعید بود که بتوانند زنده خود را حتی به چند صدمتری سفارت آمریکا برسانند چه برسد به داخل سفارت. بختیار پیشنهاد داد که به سبب خطرات فوق‌العاده این کار هرکس که کاندیداست خودش دستش را بالا ببرد و شورای مرکزی کسی را برای این کار انتخاب نکند. سحابی هشدار نهایی را داد: «اگر هرکدام از ما را با این نامه بگیرند تیرباران اصلا بعید نیست.» سکوت دقیقه‌ای حاکم شد. امیرانتظام که جوانی بود بیست و یکی دوساله، سکوت را شکست. دستش را بالا برد و خطاب به جمع گفت که او این کار را خواهد کرد. قبل از آن‌که کسی حرفی بزند به همه فهماند که کاملا از خطرات کارش مطلع است و با این وجود بازهم می‌خواهد این مسوولیت را قبول کند. چند روز بعد نامه مهم و اثرگذار اعضای نهضت مقاومت ملی که شاه گمان می‌کرد آن را نابود کرده است در میانه‌ی بهت نهادهای امنیتی روی میز نیکسون در سفارت آمریکا بود.

عباس امیرانتظام، فارغ‌التحصیل دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران در سال ۱۳۳۴ مدتی پس از پایان تحصیلات به عنوان مهندس پیمان‌کار ساختمانی مشغول به کار شد. فضای سیاسی بسته‌ی آن سال‌ها فعالیت‌های منتقدان شناخته شده‌ی نظام را بسیار محدود کرده بود. در آغاز دهه‌ی چهل، یک سالی به پاریس و پس از آن آمریکا رفت. امیرانتظام فوق لیسانسش را در سال ۱۳۴۵ و از دانشگاه برکلی کالیفرنیا گرفت و سریع مشغول به کار مهندسی شد. او پس از سه سال کار در آمریکا به ایران بازگشت و از اوایل دهه‌ی پنجاه شرکت ساختمانی تاسیس کرد. با آغاز دهه‌ی پنجاه و با وجود ساواک، امیرانتظام فعالیت‌های سیاسی خود را گسترش داد وهمزمان با پیروزی انقلاب در کنار مهندس بازرگان و در جریان فعالیت کمیته‌ی‌ حقوق بشر ارتباطاتی را با آمریکایی‌ها برقرار کرد. تسلط امیرانتظام بر اصول دیپلماسی و زبان انگلیسی نقشی برجسته‌تر از قبل به او بخشید. همچنین او با وجود اختلافات فکری با مهندس بازرگان بسیار مورد وثوق او بود. رابطه‌ی صمیمانه امیرانتظام با بازرگان باعث همراهی همیشگی او تا زمان بازداشتش شد.

قصه‌ی سوم

انقلاب پیروز شد. صبح بیست و سوم بهمن سال ۱۳۵۷ امیرانتظام از طرف مهندس مهدی بازرگان رییس دولت موقت مامور شد که دفتر نخست وزیری را تحویل بگیرد. او پیش‌تر به سبب مراودات و آشنایی‌اش با شاپور بختیار که حال با سقوط حکومت پهلوی از مسوولیت خلع شده بود با کارمندان و کارکنان دفتر نخست وزیری از نزدیک آشنایی داشت. کار تسخیر دفتر نخست وزیری به سرعت انجام شد و امیرانتظام به کارمندان آن‌جا قول داد که انقلابیون با آن‌ها کاری ندارند. امیرانتظام به بازرگان خبر داد که دفتر برای استقبال و اقامت او و دولت جدید آماده است. تلگراف به مدرسه علوی که بازرگان در آن‌جا مستقر بود رسید و ساعتی بعد بازرگان به همراه ابراهیم یزدی و هاشم صباغیان به دفتر نخست وزیری رسیدند.

امیرانتظام به استقبال می‌رود. اتومبیل که در حیاط نخست وزیری می‌ایستد، او بالای پله‌ها با لبخند منتظر ایستاده است. رییس دولت جدید و همراهانش در ظهر روز پیروزی از اتومبیل پیاده می‌شوند. یزدی سمت راست و صباغیان سمت چپ بازرگان او را همراهی می‌کنند. نزدیکی پله‌ها بازرگان با دست به آن دو اشاره می‌کند که بایستند و جلوتر نیایند. بازرگان چند قدمی جلوتر می‌رود و امیرانتظام را در آغوش می‌گیرد. کلامی بین‌شان رد و بدل نمی‌شود. تنها با برق چشمان‌شان به هم تبریک می‌گویند. در آفتاب زمستانی بهمن ماه بازرگان سرش را به گوش امیرانتظام نزدیک می‌کند و آرام می‌گوید: «عباس! تصمیم گرفتم که تو را به عنوان معاون خودم معرفی کنم. به آیت‌الله (خمینی) هم موضوع را اطلاع داده ام.» باز سکوت. امیرانتظام با نگاهش به بازرگان می‌فهماند که این مسوولیت را می پذیرد.

امیرانتظام به جز معاونت نخست وزیری در اولین جلسه‌ی تشکیل هیات دولت به عنوان سخنگوی دولت موقت نیز برگزیده می‌شود. اما شرایط آنگونه که انتظارش می‌رفت پیش نمی‌رود. دولت از دو سو مورد تهاجم قرار می‌گیرد: روحانیون و احزاب چپ. اتهام اصلی دولت مماشات با دول غربی و باقی مانده‌های رژیم است. هنوز یک سالی از پیروزی انقلاب نگذشته است که اختلافات به اوج خود می‌رسد. مجلس خبرگان که اکثرا در اختیار روحانیون است پس از تصویب قانون اساسی همچنان به کار خود ادامه می‌دهد و عملا کشور صاحب دو دولت است. امیرانتظام به فکر لایحه‌ای از طرف دولت می‌افتد. لایحه‌ای را تنظیم می‌کند که خواستار انحلال مجلس خبرگان است. در این لایحه ذکر می‌شود که کشور با دو دولت نمی‌تواند اداره شود. اکثریت قریب به اتفاق اعضای هیات دولت موقت به جز ابراهیم یزدی، هاشم صباغیان، ناصر میناچی و علی اکبر معین‌فر این لایحه را امضا می‌کنند. بازرگان نیز حامی آن است. روحانیون و حتی آیت‌الله خمینی به شدت با آن مخالفت می‌کنند. لایحه فشار را چنان بر دولت موقت گسترش می‌دهد که امیرانتظام به عنوان طراح آن از هیات دولت استعفا می‌دهد. در این موقعیت او ترجیح می‌دهد که برای کاستن فشارها به خارج از کشور برود. امیرانتظام با حکم بازرگان به عنوان سفیر ایران در کشورهای اسکاندیناوی معرفی می‌شود.

قصه‌ی چهارم

ال.بروس لینگن، کاردار موقت سفارت آمریکا در ایران در نوزدهم تیرماه ۱۳۵٨ (۱۹۷۹ میلادی) طی نامه‌ای به سفیر آمریکا در سوئد چنین نوشت: «آقای سفیر عزیز! شما به زودی همکاری ایرانی به نام عباس امیرانتظام، معاون سابق نخست وزیر و سخنگوی دولت را در کنار خواهید داشت. او توسط دولتش به مقام سفیر در کشور سوئد با اعتبار‌نامه برای نروژ، فنلاند، دانمارک و ایسلند منصوب شده است. چه مرد خوشبختی!» این مرد خوشبخت مدت کوتاهی بعد به ایران فراخوانده و دستگیر می‌شود. امیرانتظام که به استکهلم می‌آِید تهران همچنان در تب وتاب باقی می‌ماند. تسخیر سفارت آمریکا در ایران، دولت موقت را در وضعیت بغرنجی قرار می‌دهد. دولت به صراحت اعلام می‌کند که با این اقدام دانشجویان مخالف است. حمایت گروه‌های مختلف از تسخیر سفارت و اوج‌گیری اختلاف بین روحانیون و یاران بازرگان باعث می‌شود که دولت استعفا بدهد. امیرانتظام پیامی (تلکسی) را در پاییز ۵۸ از تهران و وزارت امور خارجه دریافت می‌کند. از او خواسته شده که برای مشورت درباره‌ی مسایل اروپا و آمریکا به تهران بیاید. نامه به امضا صادق قطب‌زاده، وزیر جدید امور خارجه است. امیرانتظام براساس رسوم دیپلماتیک و معرفی جانشین مراتب را به وزیر خارجه سوئد، هانس بلیکس اطلاع می‌دهد. چند روز بعد و ساعتی قبل از پرواز به تهران، بلیکس شخصا با منزل امیرانتظام تماس می‌گیرد: «به شما توصیه می‌کنم به تهران برنگردید. سازمان اطلاعات ما خبردار شده که این یک دام برای شماست.» امیرانتظام از تماس تلفنی وزیر تشکر می‌کند اما با صراحت می‌گوید که این موضوع یک مساله‌ی داخلی است و انتظار دارد که آقای وزیر در آن مداخله نکند.

به محض ورود به تهران امیرانتظام با وزیر تماس می‌گیرد. تلفن شخصی وزیر را کمال خرازی، معاون وزیر امور خارجه پاسخ می‌دهد. از امیرانتظام خواسته می‌شود که چند روز بعد به وزارت‌خانه مراجعه کند. امیرانتظام به دلیل عدم پاسخگویی خود وزیر و ساعت قرار ملاقات در وزارت خارجه که نه شب است به مساله مشکوک می‌شود. اما با این وجود مطابق با قرار قبلی به وزارت‌خانه می‌رود. تمام چراغ‌های وزارت‌خانه به جز یک اتاق خاموش است. جلوی درب شرقی وزارت‌خانه و در تاریکی شب صدایی را می‌شنود. مردی با چهره‌ای که در تاریک روشنای شب مهتابی بیست و هفتم آذرماه ۵۸ چندان قابل تشخیص نیست با تندی نامه‌ای را به دست امیرانتظام می‌رساند. نامه احضاریه‌ی دادستانی است که او را برای پاره‌ای توضیحات فراخوانده است. امیرانتظام به سمت اتومبیلش باز می‌گردد. متوجه می‌شود گروهی مسلح او را همراهی می‌کنند. برایش روشن می‌شود که در میانه‌ی یک توطئه قرار گرفته است. اتومبیلش را که روشن می‌کند، نوارکاست محبوبش را داخل ضبط می‌گذارد. صدای ساز همایون خرم در تاریکی شب در خیابان می‌پیچد. روز بعد که به دادستانی مراجعه می‌کند پس از سوال و جواب‌های اولیه به اتهام توطئه برای انحلال مجلس خبرگان، مخالفت با نظام ولایت فقیه، تلاش برای ایجاد اختلاف بین فلسطینیان و لیبیایی‌ها با ایران، فراری دادن سران رژیم سابق و ارائه اطلاعات سری به آمریکایی‌ها بازداشت می‌شود.

عباس امیرانتظام تا زمان دادگاه یعنی بیست و هفتم اسفندماه سال ۱۳۵۹، چهارصد و پنجاه و چهار روز سلول انفرادی را تحمل می‌کند؛ با سخت‌ترین شرایط و بیشترین توهین‌ها. در دادگاهی به ریاست آیت‌الله محمدی گیلانی به همکاری با غربی‌ها متهم می‌شود. گیلانی در دادگاه می‌گوید: «امیرانتظام سفره‌ی دلش را برای خارجی‌ها باز کرده است.» بخشی از اسنادی که در دادگاه ارائه می‌شود از طریق سفارت‌خانه‌ی اشغال‌شده‌ی آمریکا به دست آمده است. از جمله موارد اتهامی این است که امیرانتظام در نامه‌های سفیر سابق آمریکا «Dear» خطاب شده است. دادگاه چند روزی طول می‌کشد و جز مهدی بازرگان کسی به حمایت از امیرانتظام حرفی نمی‌زند. بازرگان به جلسه دادگاه می‌رود. او می‌داند که قرار است امیرانتظام قربانی دوران نخست وزیری او و جنگ قدرت شود. او باید تاوان خشم مخالفان دولت موقت از لایحه‌ی انحلال مجلس خبرگان و مخالفت با تسخیر سفارت را بدهد. بازرگان در دادگاه به صراحت اعلام می‌کند که تمام کارها و ملاقات‌های امیرانتظام به دستور او صورت گرفته و اگر این‌ها جرم است، مجرم اصلی اوست. محمدی گیلانی امیرانتظام را در ابتدا به اعدام و سپس با تلاش‌های بازرگان برای تغییر حکم ابلاغی به حبس ابد محکوم می‌کند.

امیرانتظام از سال ۵۸ تا اواسط دهه‌ی هفتاد که به سبب بیماری‌هایش به مرخصی می‌آید در زندان می‌ماند.

قصه‌ی پنجم

سه سالی از حبس امیرانتظام می‌گذرد. او از نگهبان بند زندان اوین می‌خواهد که با اسدالله لاجوردی، رییس سازمان زندان‌ها در آن سال‌ها ملاقاتی داشته باشد. چند ماهی است که به دستور لاجوردی، امیرانتظام سخنگوی سابق دولت مسوول تمیز کردن توالت‌های بند است. لاجوردی مطمئن می‌شود که توانسته به هدفش یعنی تحقیر امیرانتظام دست یابد و این‌که او حتما می‌خواهد در این ملاقات خواستار اتمام این کار شود. امیرانتظام را صبح به اتاق لاجوردی می‌برند. لاجوردی منتظر می‌ماند که درخواست امیرانتظام را بشنود. تمام وجودش مالامال از رضایت است: «می‌شنوم جناب امیرانتظام.» امیرانتظام خودش را به میز لاجوردی می‌رساند. دولا می‌شود و در زاویه‌ای مماس با صورت او آرام، محکم و شمرده می‌گوید: «می‌خواستم دستور بدهید که برای تمیزتر شدن توالت‌ها به من وایتکس بدهند.» تمام چهره‌ی لاجوردی سرخ می‌شود.

در تمام این سال‌ها هیچ‌گاه امیرانتظام از نظراتش عدول نکرده و اتهامات را نپذیرفته است. نظراتش را در مواقع مختلف به صراحت بیان کرده و نوشته است. در سال ۱۳۷۰ (۱۹۹۲ میلادی) در زندان اوین با گالیندوپل، گزارشگر سازمان ملل دیدار کرد. امیرانتظام در آن دیدار به موارد نقض حقوق بشر در زندان‌ها پرداخت. گالیندوپل بعد از دیدار از زندان اوین گزارشی را منتشر کرد که چنان خشم دولت ایران را برانگیخت که دیگر به او اجازه‌ی سفر به ایران را ندادند. امیرانتظام منطق ملاقات‌های کنترل شده زندانیان با نمایندگان سازمان‌های بین‌المللی را برهم زد و به صراحت سخن گفت. او در سال ۱۳۷۵ (۱۹۹۷ میلادی) نیز با جانشین گالیندوپل یعنی کوپیتورن و این بار در دفتر سازمان ملل ملاقات و سخنان قبلی‌اش را تکرار کرد.

امیرانتظام در آذرماه سال ۱۳۷۵ (۱۹۹۷ میلادی) به مرخصی آمد اما تا سال ۱۳۷۷ و بعد از مصاحبه‌ای درباره‌ی اسدالله لاجوردی به زندان فراخوانده نشد. الهه میزانی همسر وی درباره‌ی آن روزها می‌نویسد: «سال‌های نفس‌گیری را (در دهه‌ی شصت) پشت سر گذاشتیم و این واقعیت تلخی است که حتی غیر دوست نیز هرگز نمی‌تواند منکر آن شود (…) دهه‌ی هفتاد با پشت سر گذاردن صدها هزار شهید و مصدوم و معلول جنگی و هزاران کشته راه عقیده آغاز گردید که از همان اوایل نشانه‌هایی از عقلانیت، مروت و سازندگی بیشتر را به همراه داشت. کور سوی امیدی از دور دست‌ها چشمک‌زنان دهه‌ی هفتاد را وارد نیمه‌ی خود کرد که تلاطم‌های مهارشده‌ای را در بر داشت. این آرامش نسبی برای همسرم هم موقعیتی را فراهم نمود تا وی هم تغییری را تجربه نماید: او که تا آن زمان هفده سال را بی‌وقفه در زندان گذرانده و سالیان دراز محروم از لمس کردن حتی یک روز در آن سوی دیوارهای بلند و خوفناک زندان‌های اوین، قزل حصار و… بود در شرایطی قرار گرفت که منجر به نوعی اخراج اجباری از زندان به مدت دو سال گردید و او را به گونه‌ای از مرخصی اعزام نمودند که باز هم اجبارا بازگشتی به دنبال نداشت. سردرگم، فراگیری و تمرین چگونه زیستن در خارج از زندان را آغاز نمود. حس خاصی تا مدت‌ها رهایش نمی‌کرد: نه آزاد بود و نه اسیر، بلکه بلاتکلیف. زیرا مسوولان قضایی و امنیتی وقت برآن شده بودند که با بهره‌گیری از گونه‌ای رافت و حس بخشندگی فرصت ادامه‌ی تحمل کیفر را این بار در خانه‌ی خودش برای او میسر نمایند.»

در این دوران و بعد از دوم خرداد ۱۳۷۶ بود که صدای امیرانتظام برای اولین بار بعد از دادگاه از طریق روزنامه‌ها به گوش مردم رسید. امیرانتظام با نگاهی ملی و معطوف به منافع همگانی حتی در نامه‌ای به سید محمد خاتمی، رییس جمهور آن روزهای ایران طرح‌هایی اقتصادی و ملی به او پیشنهاد داد: نجات صنعت خودروسازی، تکمیل متروی تهران و فروش آب شیرین به کویت. او نوشت: «جناب آقای رییس جمهور! درصورت احتیاج، طرح‌های تفصیلی جهت پیشنهادات فوق را تقدیم خواهم کرد. عباس امیرانتظام/۲۴تیرماه۱۳۸۴/ زندان اوین.»

او حرف‌هایش را از طریق مصاحبه با روزنامه‌هایی زد که مسوولانش در ایام جوانی همان کسانی بودند که شعار مرگ بر امیرانتظام را سر می‌دادند. او آن قدر ایستاد و صبر کرد که جامعه با احترام به سراغش رفت. اما مهم این بود که او توانست با وجود سختی‌ها و مشقت‌های فراوان، بدون کینه و نفرت و حس انتقام‌گیری وضعیت موجود را نقد و به حکومت اعتراض کند. امیرانتظام در آذرماه سال نود و دو یعنی در سی و چهار سالگی حبس و در دورانی که به سبب بیماری‌هایش در مرخصی درمانی به سر می‌برد، پس از ملاقات با محمدی گیلانی در بیمارستان پارس تهران نوشت: «انتقام‌جویی نه تنها در تضاد با منافع ملی است که دوباره جامعه را از پویش و رشد و تکاپو باز می‌دارد و به دور باطل خشونت و انتقام می‌اندازد. جامعه‌ی امروز ایران بیش از هرچیز تشنه‌ی اخلاق بخشایش‌گرانه است. ارتقای اخلاق در گرو بخشودن خشونت‌ورزان اما از یاد نبردن جنایات آنان است.»

‏عباس امیر انتظام سیاستمداری بود که با مقاومت، روشنفکری که با حقیقت گویی و انسانی که با بخشایش‌اش در تاریخ ایران جاودانه شد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید