ویرگول
ورودثبت نام
amin.nabakhteh
amin.nabakhteh
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

معلم


به نام اولین معلم

زنگ خورد! بچه ها تو سر و کله هم میزدن که نفر اول از کلاس خارج بشن... معلم میخواست قبل از همه خارج بشه. اونور شهر کلاس خصوصی داشت و فقط ۱۵ دقیقه وقت داشت که برسه. دقیقا زمانی که داشت وارد راه پله خروجی مدرسه می شد، یکی از دانش آموزا خیلی آروم و خجالتی صدا زد: آقا ببخشید. معلم که خیلی عجله داشت، با لحن نسبتا بدی گفت: بله. همون لحظه از لحن جوابش احساس بدی کرد و یک بار دیگه با لحن بهتری گفت بله عزیزم...

دانش آموز که حسابی خجالتی بود خیلی آروم و جوری که دور و وریا نشنون گفت، میشه چند لحظه وقت تون رو بگیرم؟

معلم که از لحن قبلیش پشیمون بود گفت حتما. از مکث دانش آموز فهمید که دوست نداره توی جمع و توی شلوغی صحبت بکنه.

بلافاصله گفت: میخوای بریم تو همین کلاس و به کلاس طبقه پایین اشاره کرد. تا به کلاس برسن نگاه های نسبتا متعجب بقیه بچه ها که از مدرسه خارج میشدن حسابی دانش آموز خجالتی رو اذیت می کرد. دوتا از بچه ها که دست دور گردن هم انداخته بودن، با دیدن این صحنه پچ پچ کردن و آروم خندیدن.

معلم تا به کلاس رسید یه نگاهی به ساعتش انداخت و بلافاصله از این کارش هم احساس بدی کرد. برای جبران و اینکه به دانش آموز حس آرامش رو القا کنه روی یکی از نیمکت ها نشست و به دانش آموز هم گفت: بشین!

دانش آموز آروم گفت: چشم! معلم دوست نداشت شروع کننده صحبت باشه تا دانش آموز حس نکنه که عجله داره. چند ثانیه ای سکوت برقرار شد. انگار دانش آموز خجالتی میخواست تمرکز کنه تا جمله بندی شو درست و حسابی کنه.

تو این لحظات معلم فقط داشت به این فکر می کرد که برای دیر رسیدن به کلاس خصوصی ش چه بهونه ای بیاره. دانش آموز جوری انگار که یهو منفجر شده باشه گفت: آقا ما هر چی میخونیم نمیشه! همش نمره هامون بدتر میشه! بخدا جزوه تون رو هم خوب خوندیم. جمله آخر حسابی با بغض قاطی شد و معلم و دانش آموز هر دو از گریه احتمالی می ترسیدند. دانش آموز بخاطر غرورش و معلم هم بخاطر اینکه دیرش شده بود و حال و حوصله تحمل گریه و زاری رو نداشت.

معلم گفت: اگر میخوای گریه کنی من برم! همون لحظه از گفته ش خجالت کشید... دانش آموز که سرشو پایین انداخته بود آروم با دستش اشکش رو از گوشه چشم راستش پاک کرد و دماغش رو بالا کشید و گفت: ببخشید آقا.

معلم با لحن مهربون تری گفت: دقیق تر توضیح بده مشکلت چیه؟

دانش آموز گفت: آقا همین چیزی که جلسه پیش درس دادین ما تو خونه کلی خوندیم و حتی از روی یه کتاب کمک درسی هم خوندیم. ولی امتحان امروز رو گند زدیم. بلافاصله از بکار بردن این کلمه شرمنده شد. معلم سعی کرد جوری نشون بده که این حرف اذیتش نکرده و سریع گفت: جزوه تو بیار ببینم. خیلی زود از حرفی که زده پشیمون شد و یواشکی ساعت موبایلش رو دید و گفت: نمیخواد، جواب این سوالو بگو ببینم و یه سوال نسبتا آسون پرسید. دانش آموز با ترس جواب درست رو داد. سوال پرسیدن ها ادامه پیدا کرد. معلم فهمیده بود که دانش آموز درس رو خونده ولی خب یه جاهای کار میلنگه. گفت یه کاغذ بده! دوباره یاد کلاس خصوصی ش افتاد و گفت اجازه میدی یه پیام بدم؟

دانش آموز گفت: خواهش می کنم آقا! آقا اگه عجله دارید حالا بعدا صحبت می کنیم. معلم همین طور که با موبایلش کار می کرد گفت نه بابا! و برای شاگرد خصوصی ش نوشت: سلام. من یک ساعت دیرتر می رسم. پوزش منو بپذیرید.

موبایل رو گذاشت توی جیبش و انگار استرسش یهو فروکش کرد. کاغذ و خودکار رو از دانش آموز گرفت و شروع کرد چند تا مثال از نقاط مبهم درس براش حل کرد. تقریبا موضوع داشت جا می افتاد که صدای پیامک موبایلش شنیده شد. موبایلش رو از جیبش رو درآورد و دید که شاگرد خصوصی ش جواب داده: خواهش می کنم آقا مشکلی نیست.

موبایلش رو دوباره توی جیبش گذاشت و به توضیحاتش ادامه داد. نیم ساعتی گذشته بود. مدرسه حسابی خلوت شده بود. ناظم مدرسه داشت از جلوی در کلاس رد می شد و یهو متوقف شد و جوری که بخواد از زحمت معلم تشکر کنه به دانش آموز گفت: مزاحم وقت استراحت آقای مرادی شدی؟! دانش آموز سرشو پایین انداخت و این جمله یکم اذیتش کرد. معلم که واکنش دانش آموز رو دید گفت: نه کاری نداشتم! ناظم گفت: خسته نباشید و رفت...

معلم و دانش آموز که به احترام آقای حسینی نیم خیز شده بودند دوباره نشستند. البته تقریبا کارشون تموم شده بود. معلم چند تا توصیه دیگه هم کرد که نباید ریزه کاری های درس رو سرسری بگیره و بهش تکلیف جداگانه ای داد.

دانش آموز چهره ش باز شده بود و خوشحالی از چشم هاش بیرون میریخت. موقع خداحافظی و خروج از مدرسه درحالیکه دانش آموز چند قدمی عقب تر از معلم راه میرفت برگشت و گفت: ببخشید من هنوز اسم هاتون رو یاد نگرفتم و از گفتن این حرف حس خوبی نداشت، اسمت چیه؟ دانش آموز خوشحال بود که معلم اسمش رو می پرسید. گفت: آقا شریفی هستیم آقا.معلم گفت: خب دیگه یادم میمونه، شریفی مواظب خودت باش.

دانش آموز گفت: چشم آقا و دوید سمت موتوری ای که سرکوچه با کلاه کاسکت وایساده بود و ترکش نشست. داشت چیزی رو به موتور سوار توضیح میداد. معلم داشت سوار ماشینش می شد که دوباره نگاهش به موتوری افتاد و موتوری به نشانه احترام دستش رو روی سینه ش قرار داد. معلم هم متقابلا همین کار رو کرد. سوار ماشین شد و رفت...

معلمآموزش
معلم ریاضی و تولید کننده محتوای آموزشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید