ویرگول
ورودثبت نام
امین نوبهار
امین نوبهار
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

«آقا مترو کدوم‌وره؟»

مدتی است شب‌ها، ساعت کار که تمام می‌شود، پیاده می‌روم تا مترو. نیم ساعتی راه است اما اگر در مودش باشم، بدم نمی‌آید کمی پیاده‌روی کنم. در زمستان، این ساعت از روز، آسمان تاریک است و من وقتی می‌رسم به خانه، دیگر نمی‌توانم کار کنم. تنم به کار راه نمی‌دهد و می‌خواهد تا آخر شب به چیزهای دیگری فکر کند. این پیاده‌آمدن فرصت فکرهای دیگری را برایم فراهم می‌کند. به چیزهای مختلفی فکر می‌کنم که در سر دارم و باید انجام بدهم. بیشتر به داستان‌های ننوشته‌ام. با این همه اتفاق خوبی که گاهی می‌افتد این است که در فاصله‌ی دفتر کار تا مترو، با آدم‌های متفاوتی روبه‌رو می‌شوم که گم شده‌اند و راه مترو را پیدا نمی‌کنند. مسیر، بسیار تاریک و مناسب‌سازی نشده است. حتی برای عابر پیاده‌ی بالغی که به سادگی با پاهایش راه می‌رود هم راهی نسبتا گمراه‌کننده و حتی خطرناک است. دو سه تا خیابان را باید رد کنی و تقریبا در تمام مسیر، پیاده‌رو یا پلی نیست که از آن بگذری و باید از کنار اتوبان و از میان ماشین‌هایی که در ترافیک گیر کرده‌اند یا حرکت می‌کنند، بگذری. این نیم ساعت فرصتی است برای دوستی و گپ‌زدن و سردرآوردن از زندگی آن‌ها. هم راه کوتاه می‌شود و هم گپ‌و‌گفت، حالمان را بهتر می‌کند. اصولا شنیدن قصه‌های بقیه می‌تواند حال آدم را خوب کند و بدم نمی‌آید در این پیاده‌روی این فریضه را به‌جا بیاورم.

گفتگو از یک سوال شروع می‌شود. من سرم در گوشی است و در حال انجام کاری هستم که کسی می‌پرسد: «آقا مترو کدوم‌وره؟». این اتفاقی است که معمولا می‌افتد اما شکل‌های دیگری هم دارد. مثلا چند روز پیش یک ماشین داشت بهم می‌زد و به زحمت خودم را نجات دادم. چندلحظه بعد مردی که آن‌طرف خیابان شاهد ماجرا بود، دوان‌دوان دنبالم آمد و گفت: «حالت خوب است؟». یا یک روز دیگر زنی که تاکسی جای اشتباهی پیاده‌اش کرده بود و در تاریکی نگران ایستاده بود، گفت: «آقا این‌جا کجاست؟»

می‌گویم: من دارم این مسیر را می‌روم. اگر دوست دارید می‌توانیم با هم برویم. اگر هم عجله دارید باید ۱۰ دقیقه این خیابان را بروید پایین، سر پیچ بروید به سمت چپ، بعد از کنار اتوبان با احتیاط عبور کنید که احیانا ماشینی نزندتان. از کناره‌ی پل عرض اتوبان را رد کنید و بعد از ردکردن دو خیابان می‌رسید به مترو.

همیشه تاکید می‌کنم در تمام این مسیر باید دقت کنند که دزدهای موتوری کیفشان را نزنند و دیگر این‌که مواظب باشند پایشان در چاله‌های تاریک فرو نرود. چون در این حالت ممکن است مچ پایشان بشکند و وضعیت ناجور می‌شود.

دوستی‌ای که در این مسیر شکل می‌گیرد فقط تا حدی عمیق می‌شود که بتوان تا ایستگاه از آن بهره برد. گاهی البته وفادارانه‌تر است و تا ایستگاه نهایی که من پیاده می‌شوم دوام می‌آورد. اما معمولا عمقش تا آن ورودی‌ای است که بلیط را می‌گیریم. این بی‌تعهدی برایم جالب -و راستش را بخواهید، لذت‌بخش- است. وسط مکالمه می‌رسیم به مترو و از این‌جا به بعد دیگر هرکدام می‌دانیم به کدام سمت برویم. در انبوه آدم‌هایی که دارند وارد مترو می‌شوند، بی‌این‌که خداحافظی کنیم مشغول تهیه بلیط یا پیدا کردن مسیرمان می‌شویم و ماجرا به پایان می‌رسد. گاهی وقت‌ها سرک می‌کشم و این دوست تازه که دارد می‌رود را از دور نگاه می‌کنم. آدمی که نیم‌ساعت پیش گم شده بود و راهش را پیدا نمی‌کرد و حالا دارد سوار مترویی می‌شود که هزاران نفر دیگر را هم حمل می‌کند؛ اما تو استثنائا از بین این هزارها نفر او را می‌شناسی. می‌دانی صبح‌ها ساعت ۶ بیدار می‌شود. ۶:۳۰ از خانه می‌زند بیرون. می‌رود شاه‌عبدالعظیم و از آن‌جا می‌آید تا این‌جا. ۸ سر کارش است و مدیرشان اجازه نمی‌دهد پیش از او کسی از شرکت خارج شود. ساعت حدود ۶:۳۰ عصر از محل کار جدیدش می‌زند بیرون. قبلا توی چاپخانه میدان بهارستان کار می‌کرده اما از وقتی پایش شکسته دیگر نتوانسته برود سر کار. البته خیلی هم آن چاپ‌خانه آش دهن‌سوزی نبوده. نه حقوق را سروقت می‌داده و نه درست بیمه‌شان می‌کرده. استعفا داده و آمده سر این کار جدید. پیش خودش هر روز عذاب وجدان این را می‌کشد که به اندازه‌ی کافی وقت ندارد. باید بدود تا زودتر به خانه‌اش برسد و اگر مثل امشب مسیر را کمی اشتباه برود و گم بشود، دیگر نمی‌تواند شب با خواهرزاده‌اش بازی کند. چون خسته است. خواهرش هم که تازه زایمان کرده به اندازه کافی برای دخترش وقت ندارد. بچه‌ها را خیلی دوست دارد اما فکر نمی‌کند حالاحالاها بتواند ازدواج کند. چون پولی ندارد که پس‌انداز کند. وقتی ندارد که استراحت کند یا به خودش فکر کند. شب ساعت ۹ می‌رسد خانه. می‌خوابد و فردا دوباره روزش را شروع می‌کند.

آدم قصه‌های آدم‌های دیگر را که می‌شنود، زندگی آن‌ها را که می‌بیند، با آدم‌های جدید که دوست می‌شود – حتی برای چند دقیقه- می‌بیند زندگی چه چیز عجیبی است. و چه چیز آشنایی. این شهر پر است از آدم‌هایی که شبیه تو اند و از تو دورند. آدم فکر می‌کند اگر این مسیر کمی طولانی‌تر بود، بدش نمی‌آمد یک لیوان چای با این دوستش بنوشد. چیزهایی بگوید و چیزهایی بشنود.

آدم حس می‌کند اگر وقت داشته باشد، اگر این‌قدر مشغول خودش نبود، اگر لازم نبود به ذره‌ذره زندگی‌اش هر روز فکر کند و دنبال آن بدود، می‌توانست با تمام آدم‌های توی این ایستگاه مترو، دوست شود و قصه‌شان را بنویسد.

در مترو
در مترو


متروتهرانقصه آدم‌هاامین نوبهارپیاده
راوی | درگیر جامعه و رسانه | زندگی در گذر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید