سن و سال آدم که بالا میرود، یک تجربههایی را دیگر باور نمیکند. تجربههایی که قبلش با تمام قلبش باورش کرده بوده و حالا مثل یک افسانه است. کاملا فراموشاش کرده است و جزیی از زندگیاش نمیداندش. مثل اتفاقی که پریشب برای من در جگرکی سر خیابان آذربایجان افتاد. آدم فکر میکند خیال کرده است؛ در حالی که واقعی است. نشسته بودیم با بچهها، تکههای دل و قلوه را لقمه میگرفتیم و گپ میزدیم که یک خانوادهی سهنفره آمد، درست آنطرف سالن نشست.
سالن تقریبا پر بود از آدم. آدمهایی در قالبهای مختلف. در قالب مادر دلسوز یک خانواده. در قالب پدربزرگ سنتی یک پسربچه. در قالب دختری که پسر مقابلش را میجورد. و یا در قالب عروس و دامادی که برای عروسیشان به تهران آمدهاند و امشب به جای کافه، آمدهاند جگرکی که یک تجربهی متفاوت داشته باشند. من هم یکی از این آدمهام که از سر کار برگشته، گزارشاش را ننوشته، خوابش میآید، به استعفا فکر میکند، تقریبا اشتها ندارد اما فرصت مصاحبت با دوستانش را هم نمیخواهد از دست بدهد.
خانوادهی سهنفرهای که گفتم، ترکیب سادهای داشت. یک پدر، یک مادر و یک دختر. پدر و مادر نزدیک ۴۰ ساله و دختر شاید ۱۵ ساله. من عادت دارم به همهی آدمها نگاه کنم، بیاینکه واقعا نگاه کرده باشم. وقتی در یک کافه نشستهام یا در خیابان هستم، نگاهم را از صورت همه میگذرانم. از شما چه پنهان حتی سرک میکشم که چه میگویند. از چه چیز حرف میزنند و در گوشیشان به چه کسی پیام میدهند. فکر هم نمیکنم که آدمها این را نمیفهمند. ممکن است در خیابان کسی که از روبرو میآید، متوجه شود که من نگاهش میکنم و یک لحظه، تنها یک لحظه، چشم به چشم شویم. همیشه این اتفاق ممکن است اما آدمبزرگها که ما باشیم یاد گرفتهایم خیره نمانیم به یکدیگر. عادی برخورد کنیم و رد شویم از هم. وقتی پیش هم هستیم هم زل نمیزنیم به چشمِ یکدیگر. همهجا را نگاه میکنیم. به قول دوستم هادی، آدمها در گفتگو جایی را نگاه میکنند بین اجزای صورت. بین دهان و دماغ و چشمها. تازه این وقتی است که مستقیم نگاه کنند به هم. ما معمولا به چیزهای مختلفی نگاه میکنیم. به دستهایمان. به میز. پیادهرو. و حرف میزنیم.
ماجرایی که پیش آمد اما یک چیز متفاوت بود. بزرگسالانه نبود. ناب بود. دروغ چرا؟ لذتبخش بود. چندلحظه بود اما در ذهنم ماند. من، این سرِ سالن داشتم با چنگال کوچک پلاستیکی، با آخرین زیتونِ توی ظرفم بازی میکردم که سرم را آوردم بالا و مثل همیشه نگاه کردم به اطرافم. نرم و آرام و دزدکی. چشم گذراندم در صورتهای اطراف و دنبال هیچ چیز نبودم. اما نگاهم قفل شد در نگاه دختری که گفتم با پدر و مادرش آن سر سالن نشسته بود. گارسون تازه سفارششان را گرفته بود و بینشان یک سکوت جاری بود. در این سکوت، دختر یک آن مچم را گرفت. فهمید نگاهش میکنم و نگذاشت عادی باشم. نگذاشت فرار کنم. به چشمهای من زل زد و من که خودم را چشمچرانِ کاملی میدیدم، نتوانستم از چشماش، دست بردارم. گفتم «امین! خیلی ضایعه. دست بردار. عبور کن.» نتوانستم. کودک شده بودم. خام. نه دست برمیداشت از نگاه کردنم و نه میشد من از آن تونلی که بینمان شکل گرفته بود خارج شوم.
مسحور؟ شاید! مسحور شده بودم. برای ثانیهای. یا دقیقهای. نمیدانم. چشمانش زیبا بود؟ نمیدانم. فکر نمیکنم. چیزی که فرق داشت، نگاهکردنش بود. خیرگیاش. پیش خودم فکر کردم چقدر شاعرها برای چشمها شعر گفتهاند. چقدر همهی چشمها قشنگند. چقدر عمیقاند. عمیق و گردابوار. آدمها با چشمهایشان چهکارهایی میتوانند بکنند و من فراموش کرده بودم. سالها بود از اهمیتشان بیاطلاع بودم.
چند دقیقه بعد آمدیم به خیابان. مشغول گپ و گفت خودمان شدیم. من اما یک تلنگر خورده بودم. از آنشب دارم فکر میکنم این هنر نظربازی را کجا از یاد بردم؟ فکر میکنم مگر یک چشم چقدر عمق دارد که اینطور یک نفر آدم به این گندگی را میکشد درون خودش؟