من از آن آدمهایی نیستم که به جن و پری و حس ششم و این حرفها اعتقاد داشته باشم. به نظرم این حرفها به درد قصهها میخورد. واقعیت چیز دیگری است. با این وجود چندسال پیش یک بار خواب دیدم که در راهروهای خانهی پدربزرگم (باباجی) که مردم به آن میگفتند خانهی امام میدَوَم و سرگردان دارم چیزی را میجورم که نیست. این خواب چندشب تکرار شد تا اینکه اتفاقی به مادرم تلفنی گفتم که به نظرت حکمت این خواب چیست؟ گفت: خبر نداری؟ خونه رو خراب کردن!
تا پیش از آن خانهی باباجی برایم سوژه خاصی نبود. یک خانه بود که باهاش خاطره داشتم و وجود داشت. هرچند خانهی خاص و بزرگی بود و از معدود خانههای جنوب بود که درونش یک حسینیه داشت. هر سال اربعین که میشد، از یک قرن قبل و یا بیشتر، آنجا بساط عزاداری برپا میشد و تمام اهالی خانه به تکاپو میافتادند برای برگزاری آن مراسم. ننه میگوید که وقتی عروس شده آمده به این خانه و آن سالها روضه بیش از اینها شلوغ میشده. مثلا از صبح کسی میآمده و عزاداری را شروع میکرده و دم غروب بساط جمع میشده. با این حساب من فقط توانستم دو دهه از مراسمهای آن خانه را تجربه کنم. دو دههای که برای خانه روزهای پایان حساب میشد اما برای من سن نقشپذیری و یادگرفتن و بزرگشدن بود. سالهای اول تا بیستم زندگی هرکسی میتواند موثرترین سالها باشد. بخش زیادی از کسی که هستی مرهون آن سالهاست و من بیاینکه انتخابی داشته باشم، در این خانهی بزرگ خشتی بزرگ شده بودم.
بعد از خرابشدن خانه دیگر آرام نگرفتم. خوابهای آشفتهی زیادی دیدم و این وضعیت چندسال طول کشید. رفتم پیش تراپیست. رفتم سراغ آدمهایی که فکر میکردم میتوانند کمک کنند. اما کسی جدی نگرفت. موضوع فقط برای من جدی بود. هی خواب میدیدم خانه را دارند خراب میکنند و من دارم گریهزاری میکنم که بگذارید لااقل چند عکس از آن بگیرم. بگذارید یک تکه از گچهایش را بردارم برای خودم. بگذارید کمی تنها باشم اینجا. کسی توجه نمیکرد و خانه خراب میشد. این رویاها را هربار به شکلی دیدم و میبینم هنوز هم. اما چندماهی است که آرامتر شدهام و کمتر به سراغم میآیند. قصهاش را برایتان مینویسم:
برای اینکه بتوانم با این قضیه کنار بیایم راهحلی که پیدا کردم این بود که هر بار به خانه برمیگردم، در جاهای مختلف سرک بکشم و خانههایی که باقیماندهاند را پیدا کنم. در گراش خانههای خیلی کمی باقی مانده است و شوربختانه من راهی سراغ ندارم که بشود از آنها محافظت کرد. چندسال پیش با حامد میرفتیم و خانههایی را پیدا میکردیم که ارزش حفظشدن داشت و غلامرضا و نرگس دو تا از آنها را احیا کردهاند. اما تقریبا بافت تاریخیای دیگر نمانده است و تا چندسال دیگر فقط همان چندخانه و مسجد که به زحمت احیا شده باقی خواهند ماند. با این وجود در لار و اوز و بستک و کوخرد و شهرهای دیگر جنوب فارس و هرمزگان، هنوز خانههایی پیدا میشود که کسی آنها را سرنگون نکرده است. میکنند اما گویا هنوز نوبتشان نرسیده.
چندماه پیش که برگشته بودم خانه، از راه نرسیده رفتم لار برای انجام کاری. زنگ زدم به دوستم، هادی زارع، که همیشه پایهی گردشهای این چنینی است. کارم که تمام شد با موتور رفتیم شهر قدیم و گشتیم و رسیدیم به این خانهای که فیلمش را میبینید. خانه تا حد زیادی هیبت خانهی قدیمی باباجی را داشت. درش قفل و زنجیر بود اما آنقدر لاغر هستم که بتوانم از لای در خودم را بیاندازم تو. هادی نیامد. حالا من بودم و خانهای که هنوز زنده بود و هیچ ساکنی نداشت. ساعتی در تنهایی در آن گشتم. عکس گرفتم. فیلم گرفتم. آنقدر به طاقچهها و دیوارها و سقفها و درهایش نگاه کردم و اشک ریختم که باور نمیکنید. این اولینبار بود که در آن خواب قرار میگرفتم و کسی مانع عکاسی کردنم نمیشد. داشتم برای عزیز از دست رفتهام عزاداری میکردم!
ساعتی بعد که به خانه برگشتم از خستگی سفر و گردشی که داشتیم خوابم برد. بیدار که شدم فکر کردم واقعا یک خواب خوب دیدهام. فکر کردم خانهای در خوابم بود که اجازهی حضور در آن داشتم. گوشیام را باز کردم و از تعجب شاخ درآوردم. عکسها واقعی بودند. باورم نمیشد. تمام چیزی که دیده بودم را باور نمیکردم. بعد از آن هادی من را چندجای دیگر برد. چندبار دیگر در خانههای و کاروانسراها و آثار تاریخی دیگر لار تنهایم گذاشت و همینجا بود که آن خوابها کمتر شدند. حالا چندماه یکبار آن خوابها را میبینم. انگار خیالم راحت شده که هنوز میشود طرح آن خانهها را پیدا کرد. بافت آن گچها و قوس آن حوضها را لمس کرد. اما مطمئنم که فردا که بشنوم این خانهها خراب شدهاند، باز بیقراریام شروع میشود. یک بیماری است انگار. مرض حفظ کردن. مرض نگه داشتن چیزهایی که روزی بخشی از زندگی آدمها بودهاند و حالا ارزشی ندارند. یک گوشه افتادهاند به انتظار به پایان رسیدن.