بابا و مامان که عقد میکنن، بابا میره سفر. برای کار. تلفن و اینا که درست و درمون نبوده. برای همین پیله میکنه به مامان که یه عکس بده بهم با خودم ببرم. مامان ناز میکنه. میگه «ممکنه عکسه رو گم کنی، نمیخوام کسی عکسمو ببینه.» راست هم میگه. اون زمان هم زندگی عین همین الان بوده. مثلا وویس میدادن به هم. چطور؟ نوار ضبط میکردن میفرستادن دبی. اونور طرف پلی میکرده. جوابش رو ضبط میکرده پس میفرستاده.
«سلام. چطوری؟ خوبی؟ ما هم خوبیم. چیکار میکنید؟». دیالوگ یکطرفه. مثل همین وویسهایی که هر روز میفرستیم. فرقش این بوده که دلیوریش دیرتر بوده. عکس هم همینجور. عکس رو میذاشتن لای کتاب. با دو تا برگ گلی، چیزی. میفرستادن برای محبوب. باز مثل همین الان.
ولی مامان راست میگفته چون ممکن بوده قاصد، لای کتاب رو باز کنه، نوار رو پلی کنه، عکس رو ببینه. آدم نمیخواد عکسی که برای محبوبش میفرسته رو کسی دیگه ببینه که. فکر کن الان که توی واتساپ واسهم عکس میفرستی. میگی این «لباس جدیدی که دوختم رو ببین!» من میگم «چه قشنگ. آسترش رو کوتاه نگرفته؟» تو میگی «نه خودم گفتم اینجوری بدوزه. از روی عکس دوخته.» من میگم «پارچهش خیلی خوشرنگه. تو چقدر خوشسلیقهای.» فکر کن این دیالوگ بهجای اینکه دو تا تیک بخوره، سه تا تیک بخوره. نفر سومی ببینه. خب آدم معذب میشه دیگه. چیز بدی هم نگفتیا ولی معذب میشی.
اون زمان هم مثل همین الان. ما اینجوری. مامان و بابا اونجوری. ولی اون روز به نظرم مامان ناز میکنه، لج میکنه عکس نمیده به بابا. بابا رو من حالا میفهمم. این قصه قدیمیهها. خیلی وقته من میدونمش. تقریبا از همون اولینباری که عکسه رو دیدم توی اون آلبوم سبز فنر طلایی، از اونموقع میدونم قصهی این عکسه چی بوده. ولی الان حال بابا رو میفهمم. قبلا نمیفهمیدم. پدر تجربه بسوزه. حالا میدونم آدم یارش را چندوقت نبینه چی میشه. عکس یه کار دیگری میکنه. آدم عکس رو میبینه دلش قرص میشه. عجب چیزیه. کی کشف کرد اینو اصلا؟
دیدی رزمندههه توی جنگ جهانی تق! تیر میخوره، دست میکنه توی جیبش، عکس یارش رو درمیاره یه نگاه میکنه، بعد میمیره؟ از تو چه پنهون منم دوست دارم همینجوری بمیرم. عکس همهی عزیزام رو ببینم و بعد فسس بادم در بره. برای همینه که عکس رو قاب میکنن. توی اون بیضیطلاییهای چیندار میذارن و در هم براش کار میذارن. عکس مثل آدمه. محرم و نامحرم داره. تو هر عکسی رو نشون هرکسی نمیدی. به هرکسی نمیفرستی. آدم خیال میکنه اگه میخوام یه عکس بدم به یه نفر که توی جنگ با خودش ببره، یا ببره سفر دور و دراز و هر روز نگام کنه، باید یه عکس درستی باشه. یه چیزهایی باید داشته باشه که من دوست دارم. منی که دارم عکس رو از خودم برمیدارم و میفرستم برای نفر مقابل.
ولی راستشو بخوای من فکر میکنم مامان اون روز عکس رو نداد به بابا چون خودش عکسش رو دوست نداشت. بهانه آورد. بعد از یه مدت دید خب گناه داره بابا. توی غربت در حال زغالپاککردن توی اتاق پشتی اون بقالی وقتی داره عرق روی پیشونیش رو با آستینش پاک میکنه، به چی دلش خوش باشه؟ برای همین دوربین رو داد دست خواهرش. یه عکس گرفت که بینظیرترین عکس مامانه. موهای سیاهش رو ریخته روی دوشش، لباس یه دست مشکی تنشه تا سر زانو. لبخند نمیزنه. ولی حس مثبتی داره. میخوام بدم نقاشیش کنن برام بزرگ بزنم توی اتاقم. بینظیره. نور صاف نشسته روی صورتش توی اتاقی که یه نمه تاریکه. آدم دلش میره براش. این عکس رو میذاره لای کتاب. معلوم نیست با چه مقدار استرسی میفرسته برای بابا. البته این استرسش رو نمیفهمم. چون من توی اون نقش نبودم هیچوقت. ولی حال بابا رو؟ اونو میفهمم. وقتی نامه رو باز میکنه و عکس! عکس زیبا! عکس محبوب... عکس یار رو میبینه. حتما حتما یه لحظه نگاش کرده بعد نگاهشو دزدیده. آدمیزاد اینجوریه. چیزی رو که خیلی دوست داره رو از خودش هم میدزده. یه لحظه نگاش میکنه. یه لحظه چشمشو میبنده تصورش میکنه. نم نم نگاش میکنه. کمکم هورت میکشه. مثل من. از تو...
این متن را میتوانید در کانالم هم بخوانید :)