در ستایش فیلم «تنگهی ابوقریب» ساختهی بهرام توکلی
دستش را میاندازد دور تنم و آرامم میکند. دارم به شهر نگاه میکنم. به ماشینها و موتورهای کوچکی که آن پایین در عجلهاند و تکاپو؛ برای رسیدن به چیزی که من ازشان بیخبرم. خیرهام به ساختمانهای ناهنجاری که بیرحمانه قصد تصرف آسمان را دارند اما چیزی میانشان مشترک است. میان همهی ساختمانها و خیابانها و پلها و ماشین و موتورهای سرگردان، از این بالا، یک اشتراک وجود دارد؛ «زندگی».
میآید نزدیکتر، یک گام. ایستادهام بر فراز شهر و هنوز بهتم باز نشده. دارم به دوردست نگاه میکنم. گرمی تنش را حس میکنم. در دستهایش پناهم میدهد و آرامم میکند. من تازه از جنگ بازگشتهام. از تاریکی درآمدهام و اولین چیزی که چشمم را پر کرده، این «زندگی»ای است که آن پایین در جریان است. کسی نمیداند اینجا، در این تاریکیِ فراموششدهی «تنگهی ابوقریب»، ما چقدر اشک ریختهایم، برای کسانی که نمیشناسیم.
نمیتوانیم بشناسیمشان. ما قدرتش را نداریم. نویسنده نخواسته. چیزی که در ۹۰ دقیقهی گذشته دیدهایم، قصه نیست. نمیشود اسمش را گذاشت «داستان». سر و ته ندارد. برشی است از چند زندگی که سر هرکدام را بگیری به اینجا میرسی و این درست اوج داستان است. زندگی کسانی است که خودشان هم یکدیگر را نمیشناسند و یک روزه عزیز همدیگر شدهاند و در اَلَمشنگهی تیر و ترکشها، دارند بازی میکنند با زندگیشان. کارگردان بیرحمانه قیچی را ورداشته و درست همین قسمت را بریده و دارد به ما نشان میدهد. اوج قصه را. انگار که در چند دقیقه تو را پرت کنند وسط جنگی که آدمهایش را معرفی نکردهاند اما تو میشناسیشان.
من، «علی»ام[1]. پسری که قرار است عکس بگیرد؛ راوی باشد. پدرم آن کاراکتری که تنش میسوزد؛ آن آدمی که امدادگر است و میخواهد کار خدا را تمام کند. آن آدمی که ماشه میکشد و آن مردِ موجی که خمپاره کنار گوشش در رفته؛ نعره میزند و دوستانش را میجوید.
فکر که میکنم میبینم من دیگر با همهی جنگها گریستهام. بعید میدانم «تنگهی ابوقریب» تصویر جدیدی در خاطرم ثبت کند. صحنهها همان صحنههای حرفهایِ همیشگیاند. همانهایی که کارگردانهای خوب دنیا بارها نشانمان دادهاند. اما چیزی که گوشهی فکرم را گرفته و ول نمیکند این است که امروز در این تاریکی سینما، برای اولینبار جنگِ پدرم را، نه در مهِ خاطرهها، که از نزدیک دیدهام. لااقل یک برشاش را. آنقدر عمیق که وقتی از سالن سینما در میآیم، حس میکنم پدرم را بیشتر دوست دارم. انگار ناظری بوده باشم ایستاده بر گود قتلگاه آدمهایی که «زندگیِ» امروزِ من را ضمانت کردهاند.
[1] یکی از شخصیتهای فیلم «تنگه ابوقریب»