حال دخترش بد شده بود. مجبور بود سریع از خیاطی بیرون برود. طبق معمول پول زیادی نداشت و نمی توانست تاکسی بگیرد و به خانه برود. دوان دوان به سمت ایستگاه بی ار تی رفت. ترافیک زیاد بود و با خودش میگفت خداروشکر من با بی ار تی سریع میرسم و از این ترافیک در می روم. گوشیش مدام زنگ میخورد. پسر کوچیکترش زنگ میزند که بگوید مامان کجایی. یکی در میان تماس ها را رد میکرد. بالاخره از عرض خیابان رد شد و به ایستگاه بی ار تی رسید. خشکش زد و شروع به اشک ریختن کرد. رفت سراغ اولین ماشین و داد و بیداد کرد که چرا توی خط اتوبوس امده اید؟؟؟ خودتان به مقصد نمیرسید که هیچ، نمیگذارید ما هم به مقصد برسیم. دخترم در خانه دارد از درد می میرد. آن شب اخرین شبی بود که وقتی رسید دخترش خانه بود. آن شب دخترک بیچاره در اتاقش از درد فوت کرد.