مغزم قاطی کرده بود از هر چیزی و از هرکسی، تو ذهنم یه چیزهایی میآمد. هرچی فکر کردم برای تمرین روزانه چی بنویسم، واقعا هیچی به ذهنم نمیرسید. بهتره بگم عقلم دیگه کار نمیکرد. چند تا موضوع به ذهنم میاومد، اما نمیتونستم جمع بندی کنم. مدام ذهنم یه جای دیگه ای میپرید.

آخه شب قبلش موضوعی برای یکی از عزیزانم پیش اومد که باعث بهم ریختگی ذهنم شده بود. جوری که شب تا صبح تو فکرش بودم و نگران سلامتیش که بعدش چی براش پیش میاد. فرداش کار اداری داشتم و باید صبح زود بیرون میرفتم با خودم گفتم حالا بیرون برم ذهنم شاید باز میشه.
تاحالا بدون اینکه لبهات تکون بخوره کلی حرف زدی؟
صبح زود بلند شدم و صبحانه خوردم تا برم و به کارهام برسم .تو راه که میرفتم تو اتوبوس یا مترو مدام فکر میکردم چه موضوعی رو انتخاب کنم و براش بنویسم. به در و دیوار اتوبوس، تبلیغات داخل مترو هم نگاه میکردم اما بازم گیج و کلافه بودم. تو مسیر رفتوبرگشت من به اندازه هزار جمله شایدم بیشتر با خودم حرف میزدم، بدون اینکه دهانم باز بشه.

مدام تو کله ی خودم گفتگو داشتم با خودم حرف میزدم و خودمم میشنیدم. تو مترو نگاهم همه جا بود. بلکه ذهنم باز بشه، حتی به مدل و رنگ موی مردم نگاه میکردم، تا بتونم یه ایده، برای نوشتن پیدا کنم و از تمرینات دوره ای که شرکت کردم عقب نَمونم . یه تایمی رو برای مطالعه و دیدن موارد آموزشی گذاشتم. اما اینقدر این ذهن درگیر بود، دستم به نوشتن نمیرفت.

تلاش برای رهایی از شلوغی ذهن
دیگه از این همه گفتگوی ذهنی با خودم خسته شده بودم. دست به دعا شدم از خدا خواستم خودش آرومم کنه، یه جوری پیامشو بهم برسونه تا دلم آروم بگیره. همچنان که تو اون اداره منتظر نوبتم بودم، گوشی به دست تو فضای مجازی میچرخیدم. دنبال یه چیزی که حالمو خوب کنم. که دقیقا پیامی که اومد این بود که برای تمام درگیریهای ذهنم اول دعا کنم.
از یه طرف مسافرم تو راه برگشت بود، نمیخواستم منو اینقدر بیرَمق ببینه، باید خودمو جمعوجور میکردم. همین فکر اومدن عزیزم تو اون شلوغیایِ ذهن بهم حس خوب میداد. کم کم داشت به اومدن پسر عزیزم نزدیک میشد.

حس و حالم بعد از دعا کردن
کم کم آرامش رو تو ذهنم حس میکردم. یاد این جمله افتادم که خداوند آرامش دهنده ی قلب هاست. اما انگاری ذهنم دلش میخواست هنوز تو منفیها بمونه. تا ذهنم میخواست شروع کنه به گفتگو بهش گفتم تو دیگه خفه شو امروز خیلی حرف زدی دیگه بهش اجازه ندادم مابقی روزم رو خراب کنه.
غروب شده بود کم کم بلند شدم خونه رو تمیز کردن، غذا پختن و.... که پسرم میاد. بلاخره لحظه ی دیدار منو پسرم بعد از 32 روز دوری رسیده بود. کمکم شب شد. همه چشم به در بودیم دل تو دلمون نبود. که یهو زنگ خونه به صدا در اومد. قلبم داشت با تپش های تندش، واکنش نشون میداد. شوهرجان رفت جلوی درب به استقبالش همو بغل کردن و بوسیدن و...
حالا نوبت من شده بود اومد جلو احترام نظامی برام گذاشت. بغلش کردم یه کوله ی بزرگ هم پشتش بود دست انداختم دور کمرش و های های گریه کردم اینقدر دلتنگش بودم که فقط گریه میکردم. وای چه حس عجیبی بود. انگار داشت قلبم از تو سینه ام بیرون میزد. وسط اون گریه ها داد میزدم، خدایا شکرت پسرم سالمه و تو بغلم هست.
حتی الان دارم مینویسم، دوباره بغضم گرفت. فقط تند تند بوسش میکردم. با بغل کردنش تمام اتفاقات روزم رو فراموش کردم. کلی قربون صدقه اش رفتم گاهی هم تو دلم میگفتم مامان قربون کله یِ کچلت بره. بعد من نوبت به خواهرش رسید و.....
سرباز مامان، مرد مامان
چقدر سیاه شده بود ، چقدر بدنش ورزیده ترشده بود. خلاصه اومد لباساشو درآورد و کولهشو خالی کرد، همزمان شروع کرد به صحبت از خودش و پادگانش، از اینکه بهشون گفته بودن آماده بشین برای رفتن، از دل تو دل نبودنش. منم با ذوق گوش میدادم.
وسط صحبتهاش، که لباسهاشو هم از کوله اش درمیآورد، توضیح میداد که برای لباساش باید چیکار کنیم. بعد ادامه داد، فرماندهمون گفته زودتر بلیط برگشت رو تهیه کنید، جا نمونید. وسط اون ذوق و خوشحالیم، یهو دلم گرفت اما گوشی رو برداشتم ،براش بلیط برگشت رزو کردم.

سخته هنوز نیومده باید فکر برگشتنش باشی. چاره چیه شرایط از قدیم همین بوده و هست. باید قبولش میکردم و بخودم سخت نمیگرفتم تا این نیز بگذرد.
سر شب بود گفت من خوابم میاد، عادت کردم زود بخوابم و زود بیدار بشم و در ادامه با خنده گفت: ساعت 3 و نیم صبح بیدار باش دارم براتون. این جمله رو گفت یاد بچگیهاش افتادم شبهایی که منو باباش رو با گریههاش نمیگذاشت، بخوابیم بعدِ کلی گریه، بلاخره دَم دَمای صبح خوابش میبرد، ما هم از شدت خستگی بیهوش ولو میشدیم. صبحش خوابِ خواب بودیم، چهار دست و پا میاومد بالای سرمون شنگول و بیدارباش مینشست. انگار نه انگار شبش چه بلایی سَر ما آورده بود.

چقدر زود بزرگ شد
دیشب اولین شبی بود که از ذوق، اومدن پسرم خوابم نمیبرد. صبح شد زودتر از همه بلند شدم، برای آماده کردن صبحانه، بعد از اون لباسهای پسرم رو ریختم تو ماشین لباسشویی بشوره، و کمکم کوله شو برای رفتن آماده کنم. کلاهش رو گفتم، با دست بشورم تا خراب نشه، موقع شستن متوجه نوشتههای تو کلاهش شدم گفتم ای جان دلم.

خلاصه بگم وقتی به هر دلیلی حالت خوب نبود. وصل خدا بشی خودش حالت رو خوب میکنه.
شما چی گفتگوی ذهنی داشتین؟