کلاس هشتم بودم . درس هایم را مثل همیشه مطالعه میکردم . معلم انشاء ما بسیار سخت گیر بود . البته که املاء هم میگفت و مرا مسئول تصحیح املاء بچه ها کرده بود . روزی من که از جایی دلم پر بود یکی از اشتباهات بچه ها از دست در رفت . معلم دفتر را چک کرد و گفت: این چه تصحیح کردنی هستش ؟ با با ابراونی درهم رفته نگاهی عاقل اندر سفیهانه ای به من انداخت و از کلا خارج شد . یعنی زنگ تفریح را زدند . من با او چالش های زیادی را تجربه کردم . مثلا یک روز کتاب انشاء ام در خانه پاره شد . یعنی دو تکه شده بود . من تکلیف شبم را نوشته بودم اما کتابم پاره شد. فردا صبح وقتی وارد کلاس شدم لاشه کتابم را بیرون کشیدم و روی می معلم گذاشتم و گفتم : کتابم پاره شده وگرنه تکلیف رو نوشته بودم . معلم با صدایی در گلو انداخته گفت : بز جوییده و همه شروع به خندیدند کردن به جز من . معلم کمی چاق و صدا کلفت بود . گویا صدایش از ته چاه همراه با اکو در می آمد .
