میلرزدیم و هوا بسیار سرد بود . در شبی زمستانی راننده اتوبوس مرا در بیانی تاریک پیاده کرد و رفت . با خودم گفتم حتما پدرم بزودی می اید یه دنبالم . چند دقیقه منتطر ماندم . لرزشم بیشتر شد تا اینکه دیگر نتوانستم تحمل کنم . تصمیم گرفتم حرکت کنم . کوله پشتی کوهنوردی بزرگ و طوسی رنگ که روی کولم بود به دست گرفتم . هر لباسی که درونش بود به تن کردم. کوله را باز روی کولم گذاشتم . شروع کردم به توسل به امام زمان هفتاد باری صدایش زدم . بعد از آن کمی احساس آرامش کردم . از دور شهرکی صنعتی تاریک دیده می شد . شهرک در دره ای کوچک و پر خاک در زیر پای من بود . آرام به سوی دره رفتم . باد سرد به شدت میوزید و به بدنم تازیاته میزد . با خودم گفتم تو یخ خواهی زد . در پایین دره خاکریز هایی بود از روی آنها بالا رفتم و حالا شهرک صنعتی بهتر دیده شد . هیچ کسی دیده نمیشد . چند چراغی روشن بود و همه چی در تاریکی و سکوت فرو رفته بود . به سوی شهرک دویدم . روبه رویم حانه ای بود کوچک اما آن را در بلندی ساخته بودند . آنجا هم کسی نبود . رد شدم و به هر سو که نگاه نگاه میکردم هیچ کس نبود . با خودم گفتم خدایا این جا متروکه است ؟ چرا هیچ کس نیست . گوشی ام خاموش شده بود . به دنبال کسی میگشتم تا به مادرم زنگ بزنم . از کنار هر خانه ای که میگدشتم در خیابان های کم نور آنجا کسی را نمیدیم . چند دقیقه ای از این خانه به آن خانه میرفتم . اشک در چشمانم حلقه زد . با خودم گفتم آیا در این شهر منجیل از سرما یخ خواهم زد . آیا شکار گرگ زمستانی خواهم شد . غرق در افکار ناامید کننده ام بودم که ناگهان ماشینی عبور کرد . فریاد زدم اقا صبر کن . من که ماشین ها را خوب نمیشناختم و تاریکی هم باعث شد نفهمم چه ماشینی بود .اقای تقریبا چهل ساله ای عینک به چشم به من نگاهی انداخت و گفت سلام چی شده؟ جواب دادم ببخشد اقا گوشیم خاموش شده و بابام قرار بود بیاد دنبالم . گوشیت را بده زنگ بزنم . راننده کمی صبر کرد و سپس گوشیش را بهم داد . زنگ زدم به مادرم .
_سلام مامان خوبی ؟ بابا قرار بود بیاد دنبالم پس چرا نیومده؟
_ سلام چی میگی امین ؟ بابا قرار نیست بیاد دنبالت اون رفته ماموریت . اونجا گرگ هست داری چیکار میکنی ؟ خوب گوش کن .
دلهره و وحشت درصدای لرزان مادرم موج میزد . من که تازه فهمیده بودم که منجیل گرگ دارد استرسم زیاد تر شد .
_ خوب چیکار کنم مامان ؟
_ الان این گوشی کیه ؟
_ مال یه راننده است
_ گوشی رو بده بهش
گوشی را به راننده دادم کمی با مادرم صحبت کرد . او مرا به به یک اتاق کوچک برد . پیاده ام کرد و مرا به نگهبانی قد کوتاه و سیگار به دست سپرد . اتاق از بیرون به رنگ نارنجی بود . بیشتر شبیه به کانکس بود . همراه مرد نگهبان وارد خانه شدم . شروع کرد به صحبت
_ اهل کجایی ؟
_ اهل زنجان
_ چند سالته ؟ و....
همینطور مشغول حرف زدم بودیم تا اینکه عموی مادرم با ماشین سفید و مدل بالایش به در نگهبانی رسید . او پیر مردی بود که لباس های ساده اما زیبا تنش میکرد . نگاهی مهربانانه داشت . سوار ماشینش شدم به خانه او رفتم و اینگونه بود که امام زمان عج الله مرا از سرما و تاریکی نجات داد.
خوب دوستان این داستان بر اساس واقعیت و در واقع یکی از خاطرات من هستش . نظر بدین ممنونم .