هفده مهر سال ۹۹ خبر فوت محمدرضا شجریان رو تو توییرخوندم، طبق معمول باور نکردم تا صفحه اینستاگرام همایون شجریان رو دیدم که نوشته بود «خاک پای مردم به دیار معشوق پرواز کرد»
بعد از اون، همه از شجریان میگفتند، مستند پخش میکردند، آواز ابوعطایش، ماهور، ربنایش، دعای سحرش. حتی صدا و سیما هم از فوت شجریان میگفت. ابتهاج، در وصف شجریان، از حافظ نقل قول کرد که
هر که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیدهی من بی نظر نکرد
اساتید موسیقی، از حسین علیزاده و کیهان کلهر گرفته تا داریوش پیرنیاکان و شهرام ناظری، از عظمت و ماندگاری تاریخی شجریان گفتند. از اون طرف هم گویا عدهای ناراحت بودند که چرا شجریان رو بزرگ کردیم؟ با حالت رندی میگفتند «میدونستی زن دومش خواهر زن همایونه؟» اما عمدهی کردم، از هر پیشه و طبقهای، از غم «فراق» شجریان اشک ریختند، مرغ سحر خواندند.
من اما از بزرگی شجریان نمیخوام بگم، از استادی بی نظیرش در آواز نمیخوام بگم، از سرسخت بودنش در بزنگاههای تاریخی نمیخوام بگم. چون نه تخصصی در موسیقی دارم، نه تایید یا تکذیب من، اعتباری به شجریان اضافه یا کم میکنه. ولی میخوام از حس ناب عاشقی بگم، از لذتهای بی حد و حصر، از ریختن قطعهای اشک با آواز غزل حافظ و سعدی و باباطاهر.
از کودکی، به شعر علاقه داشتم، شاید اون اوائل، با شعر فریدون مشیری و اخوان ثالث ارتباط بیشتری برقرار میکردم تا حافظ و سعدی. چرا به شعر به موسیقی علاقه داشتم؟ نمیدونم. جایی خواندم که خواندن شعر و گوش دادن به موسیقی، باعث ترشح دوپامین در مغز میشه، عواطف رو بر میانگیزونه، و کمک میکنه به تبادل احساسات. هرچه هست، همگی، حداقل به «شکلی» از موسیقی علاقه داریم. تا هجده سالگی هم، هر موسیقیای که از شجریان گوش دادم، به دلم ننشست، درک نمیکردمش، حس نمیکردمش. شاید به قول سعدی «تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی» اما در ۱۸ سالگی (اون موقع سرم شکسته بود و حال جسمی و روحیم خیلی مناسب نبود) تصنیف در خیال شجریان رو شنیدم. حس عشق فوقالعادهای داشت، از جنس ترانههای مرضیه، اونجا که میگفت:
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم؟
غزل مولانا رو به زیباترین شکل حس کرده بودم، دوپامین ترشح شد، عواطفم قلیان کردند. و این، برای من شروع آشنایی و عاشقی با محمدرضا شجریان بود، هرچند وقت یک بار، آلبوم جدیدی رو شروع میکردم، و با آوازهاش، ویرانه و مجنون میشدم، اشک میریختم، لذتی میبردم که همیشه برام زیبا بود. سروچمان، دل مجنون، بی تو به سر نمیشود، شب سکوت کویر، فریاد، دلشدگان، جان عشاق، سر عشق، دوست عشق، پیوند مهر، دستان، آستان جان، دود عود، بیداد و همایون مثنوی و .. تمامی نداشت. آوازهای شجریان، حتی غزلهایی که قبلا بارها خونده بودمشون رو، از نو به من یاد دادند، الان دیگه این بیت سعدی: مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
فقط با صدای شجریان برام معنی پیدا میکنه.
سعدی و حافظ و عطار، غریبههایی بودند برام که به واسطه شجریان، مانند شجریان، عاشقشون شدم. در خیالم، شجریان بود و سعدی و حافظ و عطار و پرویز مشکاتیان. مشکاتیان مینواخت، سعدی و حافظ و عطار و عراقی غزل میگفتند، شجریان به زیباترین آواز میخوند. شجریان برای من (و شاید خیلیها) حکم پدر معنوی داشت، پدری از جنس ادبیات و موسیقی، اگه بگم این علاقه، برای من، همتراز سعدی و حافظ و عطار هست، اغراق نکردم، که بود، که هست، که خواهد بود.
هوشنگ ابتهاج میگفت، اگر حافظ زنده بود، بعد از شنیدن آواز ابوعطا (مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم) روی شجریان رو غرق در بوسه میکرد. الان دوازده سال از اون تصنیف در خیال گذشته، هنوز که هنوزه، آوازهایی از شجریان میشنوم که برای تازگی دارند و شاهکار. دروغ چرا، آخریش همین چند ماه پیش بود که آلبوم همایون مثنوی شجریان (غزلیات عراقی) رو با دقت گوش دادم و انگار تازه با شاهکار غزلیات عراقی آشنا شده بودم.
شجریان که خودش رو خاک پای مردم میدونست، ولی (به قول دوستی) این مردم این خاک رو زیر پاشون نذاشتند، توتیای چشمشون گذاشتند، به نظرتون چرا این همه، عامهی مردم، در طول این ۴۰-۵۰ سال، ثابت قدم دوستش داشتند؟ چون به نظرشون «استاد مطلق موسیقی بود»؟ چون تو بزنگاه تاریخی سر خم نکرد؟ هرچند هردوی این دلایل محتمل هست، ولی به نظرم دلیل عامهی مردم، دلیلی شبیه دلیل من باشه، حس عشق و لذت بیمثال. به همین سادگی. حالا هرقدر که میخواهند نفرتپراکنی کنند، به استهزا بگیرند، بگویند که بیش از حد دوستش داشتیم، بگویند که او ماندگار نخواهد بود ولی هیچ تغییری در علاقهی ما به ایشون کم نمیکنه.
دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد
میباید این نصیحت کردن به دلستانان
بقیه سوالها رو هم تاریخ جواب خواهد داد و اهمیت و تاثیری در من نخواهد داشت.