سلام. من امینپدیام. این قسمت شمارهی یک پادکستهای منه که با عنوان «پدیاگویی» منتشر میشه. این نسخه نوشتاریشه که من تو ویرگول منتشر میکنم. تو هر قسمت من یکی از کنجکاویهای خودم تو قصههایی از جاهای مختلف این دنیا رو براتون تعریف میکنم و برداشت خودم از اونها رو براتون روایت میکنم. این کنجکاویها ممکنه پاسخ تاریخی داشته باشند و از دل جامعههای مختلفی بیرون اومده باشند. فرقی نداره که متعلق به زمان حال، گذشته یا حتا آینده باشه. اینجا براتون اون اطلاعاتی که از نتیجهی اون کنجکاوی به دست اوردم رو در قالب یه روایت تعریف میکنم. راههای مختلفی هم دارم تو این مسیر ارائه میدم، کانال یوتیوبمه که میتونین سابسکرایبش کنین، تو اینستاگرام و یوتیوبم هم هر از گاهی ویدئوی کوتاه درست میکنم. این پادکست رو هم به صورت صوتی علاوه بر پلتفرمی که دارین الان ازش میشنوین میتونین تو بقیهی سرویسهای پادکست مثل podbean و cast box و spotify و گوگل پادکست بشنوینش. و به دوستاتون معرفی کنین.
اینجا لینکهای شنیداری رو هم برای شما قرار دادم؛
Spotify Podcasts (Anchor):
https://t.co/ceRonKT8KU
Castbox:
https://castbox.fm/channel/id5754095?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=Aminpedia%20%7C%20%D9%BE%D8%A7%D8%AF%DA%A9%D8%B3%D8%AA%20%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C%20%D9%BE%D8%AF%DB%8C%D8%A7%DA%AF%D9%88%DB%8C%DB%8C-CastBox_FM
Podbean:
https://www.podbean.com/ew/pb-u37ym-15517f4
بریم سراغ روایت امروزمون...
قصهایه که شنیدنش خیلی برام جالب بود. قصهایه که 60 سال پیش تو شرق آفریقا اتفاق افتاد. تو منطقهای که من و شمای فارسیزبان خیلی الان ازش ایدهای نداریم. اما روزگاری اجداد ما، مخصوصن اونایی که به دریا نزدیکتر بودند خیلی اسمش رو میشنیدند یا حتا به اونجا سفر کردند. و نزدیکی فرهنگیای با اونجا داریم که خیلی از من و شمای قرن بیست و یکی ازش بیاطلاعیم.
این قصه از اونجا برام جالب شد که به فاصلهی چند ماه من با دو نفر برخورد داشتم که از قضیهای تعریف میکردند که بوی جنایت و نسلکشی میداد. و من از قبل هیچ ایدهای نداشتم از این موضوع. رفتم تحقیق کردم و فهمیدم که این حکایت خونبار قصهی خیلی درازی داره و هر چقدر هم که بیشتر جلو میرفتم بیشتر از عجیب و جالب بودن این موضوع متحیر میشدم.
قصه قصهی جزیرهی زنگباره. یه جزیرهای به طول تقریبن 90 و عرض 30 کیلومتر به فاصله 37 کیلومتر از کرانهی شرق قارهی افریقا. الان این جزیره جزو کشور تانزانیاست. ولی این که چی شد که اینطور شد قصهی امروز ماست.
میریم سراغ قصهی زنگبار و انقلابش...
خیلی وقتها از خیلی جاهایی در اصطلاحات و ضربالمثلهامون اسم میبریم که خیلی راجع به این که کجان و چی هستند، ایدهای نداریم.
مثلن چیا؟
مثلن تگزاس! شاید قبل از فضای مجازی و دیدن ویدئوهایی که از شهرهای تگزاس، مثل دالاس و هیوستون و سنآنتونیو خیلی از ماها شاید نمیدونستیم که تگزاس اون قدری هم که تو مَثَلهامون میگیم، بیقانون نیست. هر چند بعضی وقتها اینا تأثیر پذیره از فیلمها و سریالهایی که از اون مکانها دیدیم.
مثلن ترکستان! از همون حکایت سعدی که میگه ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی، این ره که میروی به ترکستان است... که ترکستان کجاست... جالبه که ترکستان هم ما جدیدنا ازش تو اخبار میشنویم. با کلیدواژهی پاکسازی و نسلکشی مردمان اویغور در ترکستان شرقی... واقعن این ترکستان کجاست که شرقیش افتاده تو چین؟ از این سوالهای این مدلی...
یا اون قصهی گنه کرد در بلخ آهنگری و به شوشتر زدند گردن مسگری... خیلیهامون احتمالن نمیدونیم اون سرزمین بلخ که زادگاه مولانا بوده و تو مرزهای افغانستان امروزی قرار داره الان اسمش شده مزارشریف...
این یکی رو هم که خیلی وقتها هم استفاده میکنیم این مَثَلئه. نه رومی رومی نه زنگی زنگی. جهان را کاری نیست جز زرنگی، گهی رومی نماید، گهی زنگی. که رومی منظورش سفید بودنه. سفید بودن مردمان روم، که منظورشون آسیای صغیر، روم شرقی اون دوران، ترکیهی امروزیه. و منظور از زنگ هم کجاست؟ منظورشون از زنگ یه منطقهی خاصی بود تو افریقا. در متون تاریخی سدههای اولیهی ظهور اسلام، کرانه غربی اقیانوس هند رو با اسم دریای زنگ یا به عربی بحر زنج میشناختند. کرانهی غربی اقیانوس هند کجا میشه؟ شرق قارهی آفریقا یه برآمدگی معروفی داره به نام شاخ آفریقا که با یه تنگهی باریکی به نام باب المندب از آسیا جدا میشه. بخش ساحلی این شبهجزیرهی شاخ آفریقا رو تو نقشه با کشور سومالی میشناسیم. این منطقهی بحر زنگ از جنوب سومالی شروع میشده و میرفته به سمت جنوب شهر به شهر، از مرزهای امروزی سومالی و کنیا و تانزانیا رد میشده و به موزامبیک امروز ختم میشده. این منطقهی ساحل دریای زنگ به خاطر حجم بالای تجارت با شبهجزیرهی عربستان و بندرهای خلیج فارس و هند به مرور فرهنگ خاص خودش رو میگیره و این بستر تجاری شهرهای این کرانه ساحلی رو در جهان شرق به نام سواحل کمکم میشناسند. مردمشون هم به نام مردمان سواحلی معروف میشن. حالا جلوتر دربارهی این مردمان سواحلی یه کم بیشتر صحبت میکنیم.
حالا تجارت این منطقه چی بوده؟ تاجرهای فارس و عرب و هندی از شهرهای خودشون میومدند و کالا میاوردند و از این سواحل «طلا» «عاج فیل» «چوب آبنوس» و «عنبر» و «میخک» و این چیزها میبردند.
مسیر تجارت چطور بوده؟ این تاجرها کی میاومدند به این سواحل؟ بادهای موسمی اقیانوس هند یه سیکل خاصی داشتند که اینا وقتی باد موافق از شمال به جنوب میوزیده از ولایت خودشون جمع میکردند میرفتند به سمت جنوب اقیانوس هند که این دریای زنگ در کرانهی غربیش بوده. اونجا برای خودشون تو یکی از شهرهای این کرانه کنار میکردند و اتراق میکردند. این اتراق کردن همانا، خیلی از این تجار به دلیل سختی مسیر و دور بودن راه و هزار دلیل دیگه نمیتونستند همون سال برگردند دیار خودشون... چرا؟ چون باد از اواخر تابستون و اوایل پاییز دیگه طوری نبوده که کشتیها رو برای برگشتن به مسیر شمالی همراهی و همیاری کنه. اینا تو همون شهرها میموندند. و بعضن از بین خانومای آفریقایی زن اختیار میکردند و همون جا تشکیل خانواده میدادند و میموندند.
تو این منطقهی سواحل، علاوه بر شهرهای ساحلی یه سری جزیره هم بودند که اون جزیرهها ایستگاههای خیلی از این دریانوردها بوده. اما این وسط یه جزیره بوده که خیلی موقعیت برتری به نسبت بقیه جزیرهها داشت. هم نزدیک به ساحل بود. هم لنگرگاه مناسبی برای کشتیها بود. هم فاصلهی مناسبی از بقیهی شهرهای ناحیهی سواحل دریای زنگ داشت. هم خاک فوقالعاده حاصلخیز و منظرههای زیبا. بومیهای افریقایی به این جزیره «اونگوجا» میگفتند. این جزیره بین تاجرهای شرقی – یعنی همون بازرگانهای فارس و عرب و هندی – به زنگبار – یعنی سرزمین زنگیان معروف شد. ریشهی پسوند «بار» هم میگن این از برّ و بحر عربی به معنی خشکی میاد. و این جزیره بین همهی تجار به زنگبار معروف شد. اسم زنگبار نهتنها رو جزیرهی اونگوجا بلکه رو جزیرههای همسایهاش هم موند.
زنگبار در طول تاریخش توسط قومهای مختلفی اداره میشده. قدیمیترین حکومتی که ازش در تاریخ زنگبار اسم برده شده، سلطنت کلوا بوده. کِلوا قصهاش یه ربط بسیار جالبی هم به ایران داره. تو افسانهها میگن که یه شاهزادهای از شیراز به نام علی ابن حسن در قرن ده میلادی قصد ترک وطن میکنه و راه دریا رو در پیش میگیره. حالا دربارهی این که چرا قصد ترک وطن هم میکنه تو روایتهایی که من خوندم دو تا علت اوردند. تو یه روایت گفتند که تو همون حوالی سالهای 350 هجری شاهزاده علی خواب میبینه که پی و ستون کاخش رو یه موش خیلی بزرگ با دندونها و فک آهنی خورده و این خواب رو براش اینطور تعبیر میکنند که خونه براش بدشگونی داره و قراره رو سرش خراب بشه. شاهزاده علی هم تصمیم میگیره که با خانواده و یارانش برن به ساحل خلیج فارس و از اونجا قایق بگیرند و از فارس برن. کاروان شاهزاده تو هفت تا قایق تقسیم میشن و سفر رو شروع میکنن و تو طوفان دریای زنگ گرفتار میشن و هر کدوم از هفت تا قایق تو یه نقطه از ساحل دریای زنگ فرود میان و از نسل اونها قوم شیرازی به وجود میاد.
یکیش هم گفته بوده که اون موقع پدر این شاهزاده که احتمالن رکنالدوله دیلمی، پادشاه سلسلهی آل بویه بوده از دنیا میره و بین وراث که هفت پسر بودند، اختلاف پیش میاد و ایشون ارثی بهش نمیرسه و از ترس این که برادراش قصد جونش رو داشته باشند از شهر رفته. و به شهری میرسه به نام مُقعدشاه. مقعدشاه یعنی همون شاهنشین یا پایتخت خودمون. این شهر آفریقایی که الان اسمش شده موگادیشو و پایتخت کشور سومالیه، اون موقع یه سلطانی داشته و شاهزاده علی سعی میکنه از رسم و رسومات دیار خودش بگه و با سلطان موگادیشو ارتباط برقرار کنه که موفق نمیشه و دوباره عزم سفر میکنه و به جنوب منطقهی سواحل میاد و اونجا کنار میکنه. یه جزیرهای در 300 کیلومتری جنوب زنگبار به نام کلوا. این آقای علی جزیره رو از حاکم اون منطقه – که مثلن رییس یه قبیله افریقایی بوده به قیمت چندین قواره لباس - میخره. اون موقع هم دسترسی به جزیرهها آسون نبود دیگه. این قبیله هم با چوب و طناب و یه سری امکانات اولیه یه پلی ساخته بودند که وقتی تو دریا تو حالت جزر قرار داشت و آب دریا پایین بود میتونستند تردد کنند. این آقای رییس قبیله هم بعد چند روز از این معاملهاش با شاهزاده علی پشیمون میشه. اما وقتی آب تو نوبت بعدی پایین میاد که اینا هم به جزیره حمله کنند میبینن که آدمهای شاهزاده پل رو خراب کردند و اثری از پل نمونده. و علی هم خودش رو حاکم جزیره کلوا اعلام میکنه. یه دختری رو هم از بومیان افریقا انتخاب میکنه به عنوان همسر خودش و بعداً با کشورگشاییاش روستاها و شهرهای اطراف از جمله جزیره زنگبار رو هم فتح میکنه.
و خب الان قرن بیست و یک هم مردمانی تو تانزانیا و زنگبار هستند که خودشون رو از نسل شاهزاده علی میدونند. و قصهی اینها جلوتر جالبتر هم میشه.
حکومت شاهزاده علی و نوادگانش در جزیرهی کلوا نزدیک به سیصد سال حکومت کردند. بعد از یه جایی به بعد تو قرن سیزده میلادی، یه طایفهی یمنی به نام مهدالی حاکم میشن به منطقه سواحل و زنگبار. اونا هم نزدیک دویست و هفتاد هشتاد سال حکومت میکنن تا این که عصر اکتشاف میاد و جهانگردیهای پرتغالیها و اسپانیاییها شروع میشه. اسپانیاییها که افتاده بودند به رهبری کریستف کلمب دنبال مسیر رسیدن به هند از راه غرب، و خب یه قارهی دیگه رو کشف میکنن.
از اون سمت هم پرتغالیا به رهبری کاپیتان واسکوداگاما میرن دنبال کشف هند. این اکتشاف تو چه سالی داره اتفاق میافته؟ سال 1497. یعنی 775 شمسی. دو سال طول میکشه که که واسکوداگاما محیط قارهی آفریقا رو دور بزنه و به هند برسه. یه جایی وسطای این مسیر هم به منطقهی سواحل میرسه. به موزامبیک میرسه. موزامبیک یه جزیرهی کوچولو مثل زنگبار بوده منتها چند صد کیلومتر پایینتر از اونجا. (جالبه که اسم موزامبیک هم درست مثل زنگبار کم کم به کل سرزمین خشکیش هم اطلاق شده) تو جنوب منطقهی سواحل. از اونجا هم به مومباسا در کنیای امروز میره. و بعدش هم به هند میرسه. دو سال بعد وقتی داشته از هند برمیگشته یه توقفی هم در محدودهی زنگبار و کلوا داره. پرتغالیها هم کاتولیک بودند. مبلغها و کشیشهای مسیحی رو با خودشون میبردند. کم کم از این جا به بعد که سر و کلهی پرتغالیا پیدا میشه. تاریخ خیلی از منطقهها هم عوض میشه.
چرا؟ چون سه سال قبل پادشاههای کاستیل (که پدر پادشاهی امروز اسپانیاست) و پرتغال باهم تو عهدنامهی توردسییاس توافق کردند. چی توافق کردند؟ اصلن چی شد که اختلاف پیش اومد که اینا برای رفع اختلاف عهدنامه بستند؟ پرتغالیا و اسپانیاییا سر این که کدوم اکتشافات رو متصرفات خودشون بدونن به مشکل خوردند. کریستف کلمب میگفت جزایر آنتیل تو دریای کارائیب که کشف کرده برا کاستیل یا همون اسپانیاست. ژوآئوی دوم، پادشاه پرتغال هم ناراضی بود از این که چرا کریستف کلمب این اکتشافات رو به رو به پادشاه اسپانیا که اسپانسر این اکتشاف بوده هدیه کرده.
خلاصه دعوا و ادعا و شکایت پیش پاپ که چرا اینطوره و چرا سهم پرتغال کمه و اینطوری که اسپانیا همه چیو برمیداره و این حرفا. بعد از جلسه و دیپلماسی و مذاکره مقرر میشه که فاصلهی بین متصرفات کیپ ورد در غرب آفریقا که برا پرتغال بود و جزایر آنتیل در کاراییب که کشف کریستف کلمب برای اسپانیا بود رو اندازه گرفتند. بینش رو یه خط فرضی رو نقشه کشیدند. خط از روی برزیل رد شد. گفتند هر چی غرب این خطه برای اسپانیا، یعنی بیشتر قارهی آمریکا. هر چی هم شرقشه که میشه ساحل شرقی برزیل امروز و افریقا و سواحل خلیج فارس و هند هم برای پرتغال.
این پیمان همانا و اکتشافات پرتغالیا در آفریقا همان. اینا مدعی میشن به ساحل شرق آفریقا. تو موزامبیک و زنگبار و کنیای امروز پایگاه میزنن و کم کم مسیحیت رو ترویج میدن و اربابها و پادشاههای محلی رو یا با پول و کالا میخرن یا به زور شکست میدن و خودشون میشن حاکمای منطقه. همین قصه تو تنگهی هرمز هم اتفاق افتاد. جنوب ایران و کرانههای شمالی و جنوبی تنگهی هرمز برای یک و نیم دو قرن دست پرتغالیا باقی میمونه. اون هم تو اوج عصر اکتشافات اروپاییها.
تو زنگبار هم اینطور بود که یه کاپیتان پرتغالی به نام «روی لورنسو» میاد و از سلطان در ازای صلح با پرتغال خراج میخواد. این قضیه انجام میشه و برای دو قرن زنگبار تحت نظر پرتغال اداره میشده. مرکز اداری پرتغال در شرق آفریقا هم تو همون موزامبیک بوده که خب برای پرتغال اهمیت استراتژیک بیشتری داشته و تا همین پنجاه سال پیش هم در اختیارشون بوده. هر چند زنگبار حتا گفته میشه که اون دو قرن هم خیلی صحنهی اتفاقات تاریخی عجیب و غریبی نبوده و پرتغالیا هم کاری به کارشون نداشتند. سلطان محلی جزیره هم یه خراجی بهشون میداده و با کشتی میفرستاده و موزامبیک و همین. اروپاییا مثل عربها و هندیا و ایرانیها تو اون منطقه حضور تجاری داشتند و این روند ادامهدار بود تا این که انتهای قرن هفدهم یه بار دیگه تاریخ ورق میخوره.
سیستم ارباب بردگی سالها رایج بوده. و اربابهای عرب و اروپایی و حتا اربابهای بومی افریقایی هم برای تجارت ادویه از بردههای سیاهپوست استفاده میکردند. تو همین جنگ تجارت و بردهداری، سلطان افریقایی مومباسا (همون بندر معروف شمال سواحل که گفتیم الان تو کنیاست) تصمیم میگیره از اعراب تاجر استفاده کنه، با اونا متحد بشه و اروپاییا رو از اونجا بیرون کنه. این هم بگم که ما داریم خیلی ساده از کلی قصه مهم عبور میکنیم که به اصل مطلب برسیم. اینجا هم مسلمونا و بومیا باهم متحد میشن، پرتغالیا و بقیه اروپاییا رو قتل عام میکنن. خود عربهای عمانی هم که برای کمک به اربابهای اونجا اومده بودند. اونجا دست بالا رو گرفتند و اعلام سلطنت کردند و سلطنتشون رو هم از مومباسا اوردند به زنگبار. و به طور رسمی سلطنت اعراب عمانی در زنگبار آغاز شد. سلسلهی یعروبی. سلسلهای که پنجاه سال بعدش منقرض شد و سلطنت به خاندان آل سعید، یه خاندان عمانی دیگه رسید و شد سرآغاز پادشاهی زنگبار. سلطنتی که دقیقن تا 60 سال پیش دووم داشت. کشور مدرنی هم از روش تشکیل شد که اسمش شد سلطنت زنگبار. اما عمر این کشور مدرن خیلی کوتاه بود و اصل قصه این پادکست ما راجع به تموم شدن این سلطنته.
اواخر قرن نوزده که قدرتهای اروپایی برای استعمار آفریقا اومده بودند، جاهای مختلفی رو بین خودشون تقسیم کردند. تو منطقهی سواحل، آلمان و بریتانیا جفتشون به این جزیرهی زنگبار نگاه ویژهای داشتند. سال 1885 – یعنی یه زمانی در 10-12 سال آخر سلطنت ناصرالدین شاه بر ایران - آلمانیها هم با کمپانیهای استعماری خودشون به منطقهی سواحل ورود میکنند. بعد چند سال اختلاف سر این که کدوم منطقه رو تصرف کنند، یا ارباب کدوم منطقه رو مطیع خودشون کنند، تو سال 1890 یه پیمانی بین نمایندههای این دو قدرت استعماری امضا میشه که در نتیجهی اون آلمان سه تا منطقهی استراتژیک، یکی در جنوب غرب آفریقا، یکی در همین منطقهی سواحل – که الان میشه بخشی خشکی و ساحل شرقی کشور تانزانیا و یه جزیرهی مورد اختلاف در دریای شمال اروپا هم رو عهدهدار میشه، جزیرهی هلیگولند. از اونور زنگبار که یه جزیرهی کوچولو ولی خیلی مهم به لحاظ استراتژیک رو به بریتانیا واگذار میکنه. اونقدر مهم و راهبردی که بعدها سیاستمدارهای آلمانی افسوس میخوردند که در برابر یه منطقهی سلطاننشین باارزش و پراهمیتی مثل زنگبار، چه چیزهای کمارزشی رو بدست اوردند. و این در درازمدت به نفع بریتانیا در دوران استعمار میشه.
خلاصه اینا تو اون پیمان که به پیمان هلیگولند-زنگبار معروف شد به توافق رسیدند. با سلطان زنگبار که یه آقای عربتباری به نام سلطان حمد بوده به توافق میرسند برای محافظت از زنگبار. برای تحتالحمایهی بریتانیا شدن. تحتالحمایه که تو ادبیات ژئوپلیتیک فارسی داریم ترجمهی واژهی protectorateئه. یعنی امور داخلی اون منطقه با حاکم محلیه، ولی در مناسبات بینالمللی دیپلماتهای بریتانیایی نمایندهی اونها بودند و در امور نظامی هم نیروهای مسلح بریتانیا باید از اونها محافظت میکردند. سلطان حمد هم شیش سال بعد به طرز مشکوکی میمیره. پسرعموش خالد که با انگلیسیها خوب نبوده حاکم میشه. میگفتند که همین خالد سلطان حمد رو مسموم کرده که خودش حاکم بشه و انگلیسیها رو بیرون کنه. بیرون کردنش هم شاید خیلی به وطنپرستی و روحیهی استقلالطلبیش ربطی نداشته، میگن وقتی انگلیسیها اومدند امور اداری رو از دست خالد و بقیه شاهزادههای عرب زنگبار گرفتند. مواجب و مستمریشون رو کم کردند. و امور ادارهجات رو هم به اروپاییها واگذار میکردند. ایشون هم یه بار سعی کرد بریتانییا رو دور بزنه، موفق نشد. حصر خانگیش کردند و خلاصه سال 1896، خودش بعد اون قضیه مرگ مشکوک پسرعموش به سلطنت میرسه. انگلیسیا هم زیر بار نمیرن. میگن که ایشون مورد تایید ما نیست. سلطان باید اول بیاد از کنسول بریتانیا تایید ما رو بگیره. این سلطان خالد هم زیر بار نرفت و بریتانیا بهش اولتیماتوم میده و نیروهای دریایی بسیار پرقدرت بریتانیا هم سر این قضیه از راه دریا کاخ سلطان رو محاصره میکنند. نیروهای وفادار به سلطان هم تو کاخ آرایش دفاعی میگیرند.
ساعت 9 صبح 27 آگوست 1896 جنگی شروع میشه که در طول تاریخ به عنوان کوتاهترین جنگ ازش یاد شده. فقط و فقط 37 دقیقهی بعدش بعد کشته شدن 500 تا از محافظای سلطان و مردم عادیای که به کمکش اومده بودند، سلطان به کنسولگری آلمان پناه میاره و از راه دریا به دارالسلام میره. و جنگ همونجا تموم میشه. بریتانیاییا هم که قاطع جنگ رو برده بودند بدون تلفات جانی و فقط با یک زخمی. پسرعموی بزرگتر سلطان خالد، به نام حمود که طرف خودشون بوده رو میارن و با نام سلطان حمود به پادشاهی میرسوننش. کمتر از یک سال بعد هم این سلطان حمود تحت فشار بریتانیاییها قانون لغو بردهداری رو امضا میکنه. قانونی که بیش از شصت سال بوده بریتانیا خودش به قوانینش اضافه کرده بوده. در خیلی از جاها. در خود خاک انگلیس، در سرزمینهای خودش در قارهی آمریکا ممنوع کرده بوده. اما زورش به این فرهنگ بردهداری زنگبار نرسیده بود. یا زمان رو مناسب نمیدیده یا هرچی. بالاخره این سیاست خودشون رو هم اون سال 1897 اجرا میکنند و تاثیر خودشون رو بیشتر بر زنگبار تحمیل میکنند.
جامعهی زنگبار جامعهی چندملیتیای بود، در سایهی امپراتوری بریتانیا بیشتر هم میشه. از هند از کنیا از کارائیب از سایر نقاط جهان میان و اونجا برای تجارت زندگی میکردند. مثلن فردی مرکوری، خوانندهی معروف گروه کویین متولد استونتاون یا همون شهر سنگی زنگباره. پدر و مادرش مال جامعهی پارسیان هند بودند. زرتشتیان هند که خودشون رو به مهاجرین ایرانی زمان صدر اسلام نسبت میدادند. و اکثراً تو ایالت گجرات هند ساکن بودند. یا خیلیاشون هم تجار موفقی در بمبئی و سایر بندرهای مهم حاشیهی اقیانوس هند شدند. فردی مرکوری با نام تولد «فرخ بولسارا» در سال 1946 تو زنگبار به دنیا اومد. و چه بسیار خانوادههای دیگری که برای تجارت و زندگی به این جزیرهی آفریقایی میاومدند.
این حالت تحتالحمایگی بعد جنگهای جهانی هم ادامه داشت تا این که بریتانیا بعد جنگ دوم به این جمعبندی رسید که باید مستعمرهداری رو کنار بذاره. سال 1960 هارولد مکمیلان نخستوزیر بریتانیا تو آفریقای جنوبی یه سخنرانی معروفی ارائه میکنه. معروفترین جملهاش این بود که «روی این قارهی آفریقا بادی از تغییر خواهد وزید» و امیدواره که این تغییر مثل جنگ فرانسه و الجزائر خونین و پرتلفات نشه و تو همون دوران نخستوزیری خودش سودان، غنا و مالزی مستقل میشن و اعلام موجودیت میکنن. تانگانیکا که میشه نزدیکترین بخش آفریقا به زنگبار هم مستقل میشه. کنیا هم همینطور.
منتها قصهی انقلاب زنگبار خیلی پیچیده میشه. اینطور که زنگبار خودش ارباب داشته. سلطان داشته. بریتانیا هیچوقت به زنگبار استقلال کاملی اعطا نکرد چون هیچوقت تسلط کاملی روش نداشت که بخواد این کار رو انجام بده. اون هم تا جامعهی کوچیکی که مردمش خیلی همریخت و یکدست نیستند. سیاهان افریقایی هستند. عربها از قدیم بودند، از وقتی سلطنت به اعراب عمانی هم رسید بیشتر هم شدند. هندیها هم هستند، در تجارت و بازار بسیار بسیار هستند. خود اروپاییا حضور پررنگی دارند. و یکهو این بریتانیا قرارداد تحتالحمایگی رو به پایان میرسونه و دست زنگباریا خیلی خالی میشه. اون هم جامعهای که سالهای سال با سیستم ارباب و بردگی اداره میشده و حتا بعد 70 سال از لغو رسمی بردهداری هم هنوز این سیستم به طور غیررسمی برقراره. اربابهای تاجر اروپایی و عرب و بردههایی که الان شدند کارگران بسیار ارزانقیمت مزارع زنگبار. با مزد خیلی ناچیز میخک و نارگیل و ادویهها و محصولات کشاورزی رو برداشت میکردند و سود فروش از اونا به جیب ارباباشون میرفت. حتا این ادویه میخک، یعنی میخک صدپر هم بومی خود زنگبار نبود. تجار آسیایی درخت این ادویه رو از جزایر خاور دور، از یه جاهایی که الان جزو کشور اندونزیه. اورده بودند اونجا. دیدند خاک و آب و هوای زنگبار مناسب کشت این گیاهه. تمام تمرکز کشاورزیشون رو گذاشته بودند رو این ادویه. طوری که یه زمانی هشتاد درصد این میخک، میخک صدپر، تو همین زنگبار تولید میشده و از همونجا به کمک تاجرها و بازرگانها به جهان صادر میشده. این میخک یه خرده با گل میخکی که ما میشناسیم هم متفاوته. اون چای میخک که تو فیلمها شاید شنیده باشیم. این اون میخکه. خلاصه، این ادویه انقدر با نام زنگبار یکی میشه که عکسش، یعنی نقاشیش به پرچم زنگبار اضافه میشه. یعنی همین پرچم و نشونی که تو کاور این اپیزود هست، همون میخک زنگباره. هویت این سلطنت تو محصول کشاورزی عمدهاش یعنی میخک صدپر یا به انگلیسی clove تعریف میشد.
این جامعه، جامعهی تجاری و ارباب و رعیتیه. جامعهشون هم به طور سیاسی و اجتماعی به اون بالندگی و پختگی نرسیده بود که بخواد تصمیم مهمی برای آیندهی خودش بگیره. قرنها سلطانی از خودشون یا از اعراب تکیه بر تاج و تخت میزد و فرمان میداد و با همین سیستم هم باید پیش میرفت. حالا اینا برای مستقل شدن باید پارلمان تشکیل میدادند. مجلس برای تصمیمگیری، تو جامعهای که از هر قوم و نژاد و رنگ پوستی توش هست. این کار رو خیلی سخت کرد براشون.
حالا سیستم سیاسی داره تشکیل میشه، خیلی از آدمهای اون دوره، هند رو دیده بودند که چی جوری برای استقلال تلاش کرد و تهش با تفکیک بین هندوها و مسلمونها به دو کشور هند و پاکستان تقسیم شد. تو زنگبار هم احزاب سیاسی بر مبنای نژادها و قومیتها تشکیل میشد.
اون موقع زنگبار سیصدهزار نفر جمعیت داشت. 50 هزار نفرش عرب بودند. 20 هزار نفر که هندیتبار بودند. یه چندهزارتایی هم طبقهی الیت اروپایی بودند. الباقی جمعیت دویست و بیست و چند هزار نفری افریقایی بودند. حالا این افریقاییها هم یکدست نبودند. طایفههای شیرازی خودشون رو جدا از بقیه افریقاییها میدونستند. اون ژن ایرانیای که ادعا میکردند داشتند – که همین اخیراً تو یه مطالعهای تو همین سال 2023 هم ثابت شد که شیرازیها قرابت ژنتیکی خاصی با ایران و خاورمیانه دارند – خودشون رو تافته جدابافته میدونستند. بالاتر از بقیه افریقاییها.
این اقوام برای خودشون حزب تشکیل دادند. عربها حزب ناسیونالیست عرب زنگبار Zanzibar nationalist party زد ان پی رو تشکیل دادند. به تقلید تفکر پانعربی-مارکسیستی جمال عبدالناصر در مصر.
افریقاییها و شیرازیها باهم یه حزب ائتلافی میانهروتری تشکیل دادند به نام حزب افروشیرازی. ASP. این حزب افروشیرازی بر مبنای مقابله با هژمونی اعراب ساخته شده بود. اینها هم با خودشون به مشکل خوردند. یه عده از همین افریقاییها و شیرازیها آرمانهای ضدعربی حزب رو دوست نداشتند، رفتند یه حزب دیگه زدند به نام حزب مردم زنگبار و پمبا – پمبا دومین جزیرهی بزرگ مجمعالجزایر زنگبار بود.
ژانویه سال 1961 این حزبها که تازه جون گرفته بودند. برای انتخابات پارلمان خودشون رو آماده کردند. یه مجلس ملی با 22 کرسی که از بین کاندیداهای معرفی شده از طرف این احزاب قرار بود پر بشه. 22 کرسی که بردن دوازده تاش برای گرفتن اکثریت و تشکیل دولت کافی بود. نتیجهی انتخابات چی شد؟ حزب افروشیرازی به رهبری شیخ عبید کرومه، یازده صندلی. حزب znp که برای عربها بود چقدر؟ اون هم یازده صندلی. نتیجه برابر. بنبست سیاسی. اختلاف و بحث. بریتانیا هم در نقش بزرگتر میاد برای جزیرهی پمبا. که جزیره کوچیکتر بود یه کرسی دیگه مد نظر میگیره. که بشه 23تا. دیگه برابری پیش نیاد. لزومن یه طرف برنده بشه.
دوباره پنج ماه بعد، یعنی ماه ژوئن، انتخابات مجدد برگزار میشه. شاخهی ناراضیای حزب افروشیرازی رو یادتونه که رفتند با عربها حزب ائتلافی زدند؟ حزب مردم زنگبار و پمبا. ائتلافشون تو این انتخابات جواب میده و با حزب عرب ناسیونالیست اینا اکثریت رو بدست میارن. با 13 کرسی. 13 کرسی از 23 کرسی موجود. ده صندلی دیگه هم به حزب افروشیرازی میرسه.
25. با اینکه تعداد رأیدهندهها به حزب افروشیرازی بیشتر بود. چون جمعیت افریقاییها و شیرازیها خیلی خیلی بیشتر بود. این جا کار گره میخوره. حزب افروشیرازی اتهام تقلب به انتخابات میزنه. شورش میشه و 68 نفر جونشون رو سر شورشهای انتخاباتی از دست میدن. ولی خب دولت تشکیل میشه و دو سالی اون دولت سر کار باقی میمونه.
سال 1963 دیگه قرارداد تحتالحمایگی داره کاملن تموم میشه. دیگه تقریبن چیزی نمونده که کل نیروهای بریتانیایی خارج بشن و استقلال کامل برای زنگبار حاصل بشه. یه انتخابات دیگه برای پارلمان برگزار میشه. منتها این بار اختلاف تو حزب عرب ناسیونالیست هم پیش میاد. از بین این اعراب یه عده جوون پیکارجو که انگیزهها و گرایشای چپ بیشتری هم داشتند، میان از حزب جدا میشن و یه گروه سیاسیچریکی تشکیل میدن به نام حزب امت. ولی حتا این اختلاف هم باعث نمیشه که اقلیت عربها تو پارلمان اکثریت رو بدست نیارن. طوری که حزب افروشیرازی که 54 درصد مردم بهش رای داده بودند فقط برنده 13 تا 31 صندلی انتخابات اون سال شدند.
اون سال 160 هزار نفر تو انتخابات رای دادند. 87 هزار تاشون به نمایندههای حزب افروشیرازی رای دادند. از این 87 هزار تا بهشون 13 صندلی رسید. از اون سمت حزب عربی 47هزار تا رای اورده بود ولی 12 تا کرسی داشت. اون حزب مردم هم 6 کرسی باقی مونده رو با مجموع 25هزار رای بدست اورده بود. مشخص بود یه این سیستم داره خیلی ناعادلانه پیش میره. خیلی مناسب این حوزههای انتخاباتی توزیع نشدند. و یه جای کار خیلی خیلی داره میلنگه. همین داستان فضای جامعه رو آبستن یه سری اختلافا و دعواهای جدی کرد.
26. انتخابات تو ماه ژوئیه – جولای برگزار میشه. پنج ماه بعد، دسامبر 1963، یعنی آذر سال 1342، بیانیهی استقلال سلطنت زنگبار منتشر میشه. سلطان عرب زنگبار، سلطان جمشید، پسر نوه، یعنی نتیجهی اون سلطان حمودی که گفتیم بریتانیاییا هفتاد سال قبل به سلطنت رسونده بودنش به عنوان رئیس این کشور تازه مستقل شده به کار سلطنتش ادامه میده. سلطنتش هم سلطنت مشروطه شده دیگه، سلطنت مطلقه نیست. پارلمان هست. و این پارلمان هم خیلی پرحاشیه داره کارش دنبال میشه. ولی مردم خیلی اقبال مثبتی به این قضیه استقلال نشون نمیدن. خیلی انگار براشون مهم نیست که استقلال بعد سالها در خونهشون رو زده. شعلهی اختلافها بین افریقاییها و شیرازیها با عربها بسیار بسیار جدیتر از اونی بود که بخواد این استقلال وضعیتش رو بهتر کنه. دولت هم که افتاده بود دست ائتلاف عربهای ناسیونالیست. به محض استقلال هم ادارهها و پلیس و بقیهی ارگانها رو از مخالفاشون پاکسازی کردند و دست آدمهای طرفدار خودشون سپردند.
حتا یک بار تو یکی از همین نطقهای مجلس، یکی از نمایندههای عرب پارلمان وقتی شیخ عبید رهبر حزب افروشیرازی ازش سوال پرسید خیلی بد جواب داد و گفت من اصلن به حرفای این قایقران بیمقدار غلام جواب نمیدم و اگر هم در مجلس اینها کرسی بیشتری ندارند به خاطر عقل کمتر اونها و خرد بیشتر اعرابه... از اینجور حرفها...
و یه حرکتی که خیلی تو آتیش این نارضایتی دمید چی بود؟ این بود که حزب ناسیونالیست عرب که الان دولت دستش بود، اومد حزب رقیب یعنی حزب افروشیرازی رو غیرقانونی اعلام کرد. همین کار کافی بود که اختلاف سیاسیشون دیگه کم کم بوی بحران به خودش بگیره...
اینجا اینا یه گل به خودی هم به خودشون زدند. چی بود؟ این بود که اینا پلیسهای سیاهپوست رو از کار بیکار کردند. ولی به خاطر کم شدن مخارجشون به این پلیسای از کار بیکار شده پول ندادند بهشون که از جزیره برگردند به خاک افریقا. یعنی یه عده آموزشدیدهی نظامی رو بدون کار داخل زنگبار رها کردند. جلوتر میبینیم که این قضیه خیلی براشون گرون تموم میشه.
کی براشون گرون تموم میشه؟ بامداد روز 12 ژانویهی سال 1964. یعنی 33 روز بعد اعلامیهی استقلال زنگبار...
جان اوکللو. ایشون بازیگر نقش اول صحنهی زنگبار میشه. خیلی هم اسمش به اسمهای اسلام و فرهنگ سواحل و اینا نمیخوره. خب چون زنگباری هم نبود. ایشون فرمانده شورشی بود که 12 ژانویه اتفاق میافته. کجایی بود؟ برای اوگاندا. اوگاندا کجاست؟ سرزمین دیگهای داخل خاک آفریقا که همسایهی غربی مشترک کنیا و تانزانیاست. ایشون زنگبار چیکار میکرده؟ برای جواب این سوال باید یه خرده زمینه و بکگراند ایشون رو بهتر بشناسیم. ایشون یه نظامی افریقایی بوده متولد اوگاندا. اوگاندا هم مثل کنیا، تانگانیکا که گفتیم نزدیکترین اقلیم به زنگبار بوده، و خود زنگبار کلونی و مستعمره بریتانیا بوده. تو سن کم وارد نظام میشه. به عنوان سرباز ارتش مستعمرات به این شهر و اون شهر میرفته. ایشون رو یک بار تو بندر مومباسای کنیا به جرم تجاوز محاکمه میکنند. از ارتش اخراج میشه و دو سال براش حبس میبرند و ایشون تو اون دو سال خیلی کینه از بریتانیاییا به دل میگیره. انگیزههای ضداستعماری توش به وجود میاد و از این حرفا. بعد از یه مدت زندان، آزاد میشه و با کشتی میره به جزیرهی پمبا. پمبا: همون جزیرهی کوچکتر نزدیک به زنگبار. این آقای جان اوکللو اونجا عضو تشکیلات حزب افروشیرازی آقای شیخ عبید کرومی میشه. اون موقع ایشون 24 سال سنش بوده. تو همون سن هم به خاطر حرفها و عقاید شدیدن رادیکال و ضداستعماریش خیلی حاشیه داشته. از هندیا به خاطر دست گرفتن بازار خوشش نمیومده. با انگلیسیا که گفتیم چرا خوب نبوده. و همچنین از اعراب هم دل خوشی نداشته و اونا رو عامل بدبختی سیاهان زنگبار میدونسته. خودش هم که گفتیم اصلن زنگباری نبوده. این با همون ادبیات غیربومیستیزیش میره تو جزیرهی زنگبار منطقه به منطقه روستا به روستا برای خودش یار جمع میکنه که بخواد بومیا رو علیه غیربومیا تحریک کنه. این یارهایی که جمع میکنه هم تحت عنوان کمیتهی جوانان حزب افروشیرازی ساماندهی میکنه. این کمیته هم برای سلطان جمشید و حکومت اعراب طرح براندازیای میچینن که این پلن کی عملی میشه؟ صبح روز 12 ژانویه.
من یه نکته رو اینجا تذکر بدم. از اینجا به بعد صحبتمون یه خرده صحبت از خشونت میشه. خشونتی هم که تو این واقعه اتفاق افتاد خشونت عریانی بوده. به خاطر همین ممکنه یه خرده از این مطالب برا همهی سلیقهها و سنین مناسب نباشه.
ساعت 3 صبح روز براندازی، جان اکللو و یارهاش که ششصد تا هشتصد نفر براورد شدند. با چوب و چماق میرن یکی از پاسگاههای حاشیهی استونتاون رو تسخیر میکنند و مسلح میشن. افسرها رو هم گروگان میگیرند و با سلاحهایی که از پاسگاه به دست اوردند میرن چندتا پایگاه دیگه رو تسخیر کنند. جالبه که دقیقن این اتفاقها داره وقتی میافته که دیگه تو ادارهی امور اروپاییا نقشی ندارند. یه روایتی میگفت از بین دهها نیروی پلیس و مستشار نظامی اروپایی فقط تو روز انقلاب 6تاشون تو جزیرهی زنگبار باقی مونده بودند. یعنی دیگه حتا سلطان هم حمایتی از خارج نداشت. خلاصه اینها رفتند به سراغ اهداف بعدی، کجاها رو هدف گرفته بودند؟ ایستگاه رادیو، فرودگاه، و یه پاسگاه دیگه. با اسلحههایی که تازه به دستشون رسیده بود و میرن ایستگاه رادیو و تلگراف و تلفن رو میگیرند. ایستگاه رادیو رو هم که بلد نبودند چطوری ازش استفاده کنند. اینا چند ساعت قبلش رفته بودند خونهی یکی از نمایندههای حزب افروشیرازی یه اسلحه رو شقیقهاش گذاشتند و ازش با تهدید خواستند که چند نفر رو در اختیارشون قرار بده که کار فنی رادیویی بلد باشند. اون نماینده هم قبول میکنه و چند ساعت بعد تو رادیو خود جان اکللو پشت میکروفون میره و بیانیهی انقلابیش رو میخونه. رو خودش لقب مارشال خلق زنگبار و پمبا میذاره. و خطاب به سلطان میگه که سلطان خودش و خانوادهی خودش رو بکشه قبل اینکه دست خودش و گروهش به اون برسه و بکشتشون. از اونور هم ارتباطات تلگرافی و تلفنی رو با خارج قطع میکنند که کارشون بدون مخابرهی خبر پیش بره. اونا تا بعد از ظهر اون روز فرودگاه و کاخ سلطان رو هم بدون مقاومت آنچنانی از آن خودشون میکنند.
سلطان جمشید هم به همراه خودش قبل از سر رسیدن قوای شورشی مخفیانه سوار کشتی میشه و به سفارت بریتانیا و بعدش به لندن پناه میاره. چندین بار میخواسته حتا به دیار اجدادی خودش یعنی عمان برگرده. ولی هیچوقت موافقت نکردند باهاش. اون مجبور میشه لندن بمونه و دیگه به زنگبار برنگرده. تا این که سه سال پیش یعنی اواخر سال 2020، هیثم بن طارق سلطان جدید عمان، موافقت کرد که خویشاوند دورش در 90 سالگی به عمان برگرده. و الان سلطان جمشید در همون عمان اقامت داره.
بعد از اتفاقای اون روز حالا شورش به روستاها و شهرهای دیگه ی جزیره کشیده شده بود. سربازهای کمیتهی جوانان حزب افروشیرازی به جان خونهزندگی هندیها و اعراب افتادند. مردان عرب سعی میکردند با شمشیر و تفنگ سرپر از خودشون دفاع کنند ولی شورشیا به اسلحههای اتوماتیک مجهز شده بودند. به خونههاشون یورش میبردند و اونها رو میکشتند.
از اونور هم جان اکللو به یارهاش دستور داده بود که هر مرد عرب یا هندیای که دیدند رو بکشند. حتا به نوجوونهایی که تازه به بزرگسالی رسیدند هم رحم نکنند. به زنهای عرب و هندی تجاوز کنند. ولی خب به پیرزنها و زنان باردار کار نداشته باشند و دخترهای باکره رو هم مورد تجاوز قرار ندن، اون هم نه به خاطر جنبه اخلاقیش، به خاطر اینکه تعرض به دختر باکره بدشگونی و بدیمنی میاره. معلوم هم نیست که چقدر به حرفاش عملی شد. ولی به فاصلهی چند روز 13 تا 20 هزار نفر قتل گزارش شد. هزاران تجاوز به زن و دخترهای مردم اتفاق افتاد. تقریبن همهشون هم عرب یا هندیتبار. میگن تو قبرستانها چاله میکندند. مردها و زنها رو همون جا قتل عام میکردند. اعضای بدنشون رو میبریدند. آلت تناسلی مردها رو میبریدند و تو دهان اون جنازه فرو میکردند. عدهای که شانس اوردند و زنده موندند رو تو کمپها و اردوگاهها نگه داشتند که برشون گردونند به شهر خودشون. خیلیاشون حتا فرصت اینو نداشتند که هیچ وسیله یا اندوختهی خودشون رو بردارند و سوار کشتی بشن. فقط رفتند. فقط رفتند و پشت سرشون رو نگاه نکردند. تو شرایطی که دریا و جریان اقیانوس هند اصلن مناسب کشتیرانی برای اون منطقه هم نبود. روزها روی کشتی بدون هیچ چیزی بودند که فقط بتونن به جایی برسن که رنگ اون آشوب هولناک رو نبینن. میگن به فاصلهی چند هفته جمعیت زنگبار 35 درصد کم شد. از اونا سیصد و چند هزار نفر فقط حدود دویست هزار نفر موندند. تقریبن همهشون هم سیاهان افریقایی. البته شورشیها با اروپاییها کاری نداشتند. حالا یا جرئتشو نداشتند با اونا کاری داشته باشند یا توافقی کرده بودند با کنسولگریهای خارجی رو کاری نداریم.
از اونور سیاستمدارهای حزبها کجان؟ اون شیخ عبید کرومی کجاست؟ اصلن نقش اینا تو این براندازی چی بود؟ چیزی که جالبترش میکنه اینه که اون تیم سیاستمدارها اصلن پلن دیگهای داشتند برای براندازی. اونا قصد داشتند 19 ژانویه با کمک نیروهای خارجی، مثلن نیروهایی که از کنیا و تانگانیکا میومدند کودتا کنند و سلطان رو کنار بزنن. خود آقای عبید کرومی هم روز کودتا تو زنگبار نبود. تو تانگانیکا بود. تو شهر دارالسلام. اول هم اصلن این شورش رو گردن نگرفت. گفت جان اکللو خودسر شده خودش رفته شورش کرده، اصلن ما بهش نگفته بودیم. بعد که شورش هم موفق شد حالا میزد زیرش که نه جان اکللو کارهای نبوده تو جنگ و اینا. ما خودمون تو حزب امت چریکهای آموزشدیده داشتیم. اینا رفتند کوبا زیر نظر کاسترو آموزش دیدند و حالا اومدند اینجا انقلاب کردند. خلاصه اول انکار و بعدن اصرار که ما بودیم و اکللو کارهای نبوده. آقای عبید کرومی به نمایندگی از حزب افروشیرازی میاد و پایان سلطنت زنگبار رو اعلام میکنه. خودش رو رییس جمهور کشور جدید جمهوری خلق زنگبار و پمبا اعلام میکنه. خودش تمایل به جهان غرب داشته، ولی اون حزب امت که از دل جمعیتشون بیرون اومده بوده، گرایشای چریکی داشتند. رهبر اون جزب امت به نام عبدالرحمان بابو رو اول وزیر خارجهی دولت خودش اعلام میکنه. ولی خیلی بهش اعتمادی نداشته. به خاطر همین خیلی محتاط بود این آقای شیخ عبید سر این سیاستبازیها.
جان اکللو هم خیلی انتظار داشته که حالا شیخ عبید حسابش کنه و یه جایگاه خیلی بالایی بهش بده. منتها این که ایشون اصن زنگباری نبوده و اوگاندایی بوده و اینا انگار خیلی تاثیرگذار بوده. خود شیخ هم خیلی تحویلش نمیگرفته. اصلن بهش پستی نداد و فقط بهش اجازه داد که همون لقب مارشال خلق زنگبار و پمبا رو برا خودت داشته باش. و اصن بهایی به این جان اکللو نداد. جان اکللو هم اصلن از اونجا اخراج میشه. بعد سر از کنیا درمیاره، از کنیا هم اخراج میشه، آخرش به اوگاندای ایدی امین دیکتاتور پناه میاره. ایدی امین هم این آقا و سبقهی انقلابیش رو تهدیدی برای خودش میدونسته. همون جا بیسروصدا سربهنیستش میکنه و سرنوشت این فرماندهی انقلابی در همون زادگاه خودش اوگاندا به پایان میرسه. فرماندهی انقلابیای که نه پولیتیکباز بود نه خیلی علاقهای به سیاسیبازی و این کارها داشت. آدمی بود که انگار کلی نفرت انباشته براش انگیزه شد که خودسر رو دست رهبرهای حزبش بلند بشه و یه کار عجیب غریب بکنه. حتا بعد انجام دادن اون کار عجیب غریب هم بهش بهایی داده نشد. رفت. از اینجا رونده و از اونجا مونده. و اون چیزی که فکر میکرد افتخار زندگیش باید باشه شد بلای جونش رو و باعث شد به اقبال چندانی نرسه.
از اون سمت شیخ عبید هم میبینه که خطر چپها خیلی داره جدی میشه و ممکنه پشتیبانی غرب و مخصوصن بریتانیا رو تو این قضیه از دست بده. به خاطر همین درست بعد این که طوفان شورش و انقلاب زنگبار میخوابه شروع میکنه با کشور همسایهشون یعنی تانگانیکا که همزمان با هم به استقلال رسیده بودند. مذاکره میکنه برای اتحاد. اتحاد یعنی چی؟ یعنی این که این دو کشور یکی بشن. مذاکرهی شیخ عبید و سران کشور تانگانیکا چند هفتهای طول میکشه. 26 آوریل همون سال، یعنی تقریبن صد روز بعد کشتار زنگبار، بیانیهی اتحاد اعلام میشه، اتحاد با عنوان تولد کشوری به اسم «جمهوری متحده تانگانیکا و زنگبار». شیش ماه تو انتهای اکتبر همون سال اسم جدیدی رو برای این کشور پیشنهاد میکنند. اسمی که ترکیبی از دو اسم تانگانیکا و زنگبار بود. تان از تانگانیکا و زان از زنگبار، و یا به عنوان پسوند مکان، حاصل شد کشوری جمهوری متحدهی تانزانیا. کشوری که ما این روزها به اسممون شاید هر از گاهی جایی شنیده باشیم. در حالی که نمیدونیم روزگاری چه قرابتهایی با اون اقلیم داشتیم.
تانزانیا روی خون کسانی بنا شد که روزگاری عامل رونق و شناخته شدن اون دیار بودند.
کسانی که با قتل و اخراجشون کشوری رو از مسیر پیشرفت عقب انداختند. این عقب افتادن شاید معلول سیاستهای استعمارگران برای فردای استقلال اون مناطق بود شاید هم عذاب خودخواسته رهبران اون انقلابها ولی هر چه که بود خون هزاران زن و مرد و کودک برای گناه پدرانشون ریخته شد که از جزیره ای فرسنگها دورتر از دیارشون فرهنگ ارباب و بردگی رو به یادگار گذاشته بودند.
ممنون که به پادکستم توجه کردید.
ممنون میشم که نسخههای شنیداریش رو هم بشنوین. و برای دوستانتون بفرستین.
این اپیزود اول پادکست پدیاگویی بود. کاری از پروژه امینپدیا.